دگرگونگی

بعد از ظهر جمعه است… ساعت 3:45 دقیقه بعد از ظهر زیر آفتاب داغ راه میرم، از پیش می‌خواستم به ملاقات یکی از دوستام به پارک ملت برم، قرارمون ساعت 4:35 دقیقه بعد از ظهر بود. کمی از این بابت خوشحال شدم، چون مقداری وقت بود با خودم توی این خیابون روبروی درب اصلی دانشگاه فردوسی کمی تنها باشم. سعی می‌کنم چشمم به جایی نیوفته، گاهی وقتا چشمام رو وقتی که تصمیم گرفتم تنها باشم، به اطراف باز می‌کنم، اغلب استرس زده میشم. ولی مجبورم چشمم رو به یک جایی بند کنم، باید یک چیزی رو میدیدم تا زیاد گم هم نشم.

تنها موجود باقی برای من توی اون ظهر آفتابی، یک سایه بود. دنبالش رفتم و باهاش کمی قدم زدم، اون هم انگار کمی جلوتر از من قدم میزد، تنها کسی که میتونست توی اون لحظه تمام دردام رو، تمام نداشته‌هام رو برطرف کنه همون سایه‌ام بود، یه لحظه حس کردم دارم گول چیزی رو میخورم ولی میدونستم که دروغه، همش دروغه؛ تنها همنشین و همدمم که توی اون لحظه میتونست درکم کنه سایه‌ام بود. کمی باهم راه رفتیم، ولی بازهم، او جلوتر و بلندتر از من قدم میزد، میدونستم اگه بهش حسودی کنم، باهاش رقابت کنم، به خیلی جاها میرسم؛ منم بلند و بزرگ میشم مثل سایه‌ام؛ هیچی توی این لحظه بیشتر از طمع فراوان و باطل به وجودم غلبه نکرده بود، اون میرفت، منم میرفتم، قدمامون بلند و بلندتر شد، نمیخواستم عقب بیوفتم، تا میتونستم با گام‌های بلند و بلندتر به سمتش میرفتم…

دیگه من نبودم…فقط سایه ….دنیا هم نبود…. تنها چیزی که وجود داشت سایه‌ام بود و یک لحظه بعد سایه‌ام هم نبود، من هم نبودم، تنها چیزی که بود…. باممم…… درد و گیجی……

سرم به مجسمه مینیمال روبرو دانشگاه فردوسی اصابتی کرد. خون جاری شد.

همه درد و گیجی و آفتاب و سایه و خودم رو کنار گذاشتم. اون لحظه بازهم سعی کردم قدم بردارم، اما دیگر سخت شد، وانمود کردم هیچ اتفاقی نیوفتاده، ولی یکی از عابران شاهد صحنه برخوردم بود و کمی دنبالم آمد….

-آقا حالت خوبه؟ چشمام رو بالا بردم. هیچی نمیفهمیدم. می‌خواستم درد بکشم، بخندم، گریه کنم، هیچ تصمیمی نمیتونستم بگیرم. پس همینطوری خیره شدم به کسی که روبرویم ایستاده بود…. مثل اینکه منتظر جواب بود، خودم رو بالا کشیدم و گفتم:-آره، چیزیم نیست؛ کمی با تعجب و خنده بر لبان به من نگاه جستجو گرانه تری کرد…

گفت:-مطمئنی؟

گفتم:-آره خوبم آقا هیچیم نیست.

انگار همه چیز رو فهمیده بود، دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و داد تا روی زخم سرم بذارم. با کمال خونسردی من رو متقاعد کرد روی سکو بشینم تا حالم بهتر شه، با مهربونی و لبخند بر لبان گفت:

-برم کسیو بیارم؟

با وجود همه اتفاقاتی که افتاده بود از کمک این رهگذره در اون لحظه حیرت زده شده بودم. شاید دلش به حالم سوخته، شاید سوژه خندش شدم، شاید یک برداشتی کرده، هیچ نمیشد گفت. گردنم رو راست کردم، گفتم: -نه آقا، خیلی ممنون بابت کمک… اونم حال و هوای من رو درک کرده، قبول کرد و خونسرد یا خون گرم به راهش ادامه داد. دیگر توانایی فکر کردن هم نبود…. نه مثل لحظاتی پیش طمع بر من غلبه کرده، نه حسد، هیچ چیز، حتی خودم رو هم نمی دیدم. زیر سایه کمی دیگر نشستم و بی سوال به راه خود ادامه دادم…. من مانده بودم و دنیای پیش روی واقعی…

 

علی نوربخش

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *