دوستان خوبی دارم و آلزایمر به سراغم نمی‌آید!

تا حالا به این فکر کرده‌اید که دوستان صمیمی خود را چگونه پیدا کرده‌اید؟

دوستانی که در یک برخورد می‌آیند و تا پایان با شما هستند، حتی اگر نبینی‌شان و یا کم ببینی اما ماندگارند. دوستان قدیمی و مردمان قدیمی همچون روزگاران قدیمی مانند زر هستند و کیمیا.

کسی را سراغ دارم که یکصد و اندی دوست خودش را بر روی ورقه‌ای نوشته و به دیوار زده است. سن او از هشتاد و هشت گذشته! همیشه برای فرزندانش به ترتیب حروف الفبا خاطره‌ای از بودن با همان دوستان تعریف می‌کند و با یادآوری خاطره‌های خوب گذشته تا کنون آلزایمر و فراموشی به سراغش نیامده است، هر چند از تعداد و لیست دوستانش کم و کمتر شده است. پدرم هنوز در سن 93 سالگی با خاطرات خوب دوستانش زندگی می‌کند.

سال 1391 بود و من تازه یک ماهی می‌شد که از بستر بیماری یک ساله برخاسته بودم، نوروز در راه بود و تصمیم مسافرتی با خانواده پدرخانمم که او هم خاطرات بیشماری برای گفتن داشت، گرفتم. دوستی بیست ساله دارم که از همان دوران دانشجویی که پزشکی می‌خواند و اهل خطه گیلان و شهر رشت بود.

پدرش خواننده سرشناس نغمه‌های محلی و همان پوررضا که تیتراژ سریال در  پس از باران را خوانده بود و جمعیت میلیونی را با صدایش به پای جعبه جادویی تلوزیون کشانده بود. فرشید پوررضا  دوست من اکنون سال‌هاست که جراح حاذقی در خطه گیلان و این مرزو بوم است. فروردین سال 91 قصد سفر دسته جمعی کردیم به سوی گیلان و زنگی زدیم که داریم می‌آییم و او با افسوسی از اینکه در راه رفتن به مسافرت خارج کشور است از ما خواست که به ویلای او در کنار دریای چابکسر برویم و کلید را از همسایه‌اش بگیریم. ما هم قول دعوت برای گرفتن کلید ویلای او را قبول کردیم و رهسپار شدیم.

در نیمه شبان دومین روز از فروردین درب خانه  همسایه دوستم را به صدا درآوردیم. مردی با صورتی خندان و انگار سال‌هاست که می‌شناسمش در را به رویمان باز کرد و خستگی راه در همان برخورد اول برطرف شد. کلید خانه دوست در دستمان و خوابی زیبا به سراغ ما مسافران از راه رسیده…

فردایش با زنگ درب از خواب بیدار شدیم و نان محلی و کره‌ای و میوه‌ای در دستان دوست نیمه شبانمان که از حالا به نام دکتر دژآپاد متخصص اورولوژی می‌شناسمش. و تازه بعد از نشستی به وجود نازنینش پی بردم. او ریس یکی از بیمارستان‌های خوب رشت و نیز از حافظ شناسان و شاهنامه پژوهان بود. از هر دری که سخن می‌گفت، ابیاتی از حافظ و مولانا از بر داشت

و کار هر شب و روز من در کنار او بودن و لذت از هم نشینی با او بود.

در شبی که خانواده او و ما در کنار هم جمع بودیم من تصنیفی از عارف قزوینی خواندم. البته صدای خوبی هم ندارم اما به سبب سازی که می‌زنم قابل تحمل است؛ و تازه گوشه‌های دیگری از شناخت دکتر دژآپاد را در حال درک کردن بودم. او به تمام گوشه‌های موسیقی اصیل ایران آشنا و عاشق پنجه استاد شهنازی بود. انگار با همین یک برخورد دوست شدیم. اکنون سال‌هاست که دوستی ما به قدمت هزاران سال پیوند خورده است و از آن زمان تا همین امروز هر هفته از طریق فضای مجازی و تلفن در ارتباطیم و حال می‌پرسیم و حال جویا می‌شویم.

در نیمه شبان به سراغمان آمد و با وجودش که غنیمتی است برای فرهنگ این مرزو بوم، روشنایی را برای همیشه از درک  حافظ و موسیقی فاخر برایم به ارمغان آورد. امیدوارم که برای همه پیدا شدن چنین دوستانی در زندگی‌شان اتفاق بیفتد و می‌دانم در کهنسالی هرگز آلزایمر به سراغم نخواهد آمد!

 

سعید بابایی

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *