از «صندلیها» تا «تشنگی و گشنگی»
صندلیها «تو زمون ما، ماه سيارهاي زنده بود، آه! آره، اگه جرأتش را داشتيم بچه بوديم. دوست دارين به آن زمانهاي از دست رفته برگرديم … هنوز ميتونيم؟ ميتونيم؟ آه! نه، نه، نه ديگه. زمان مثل قطار گذشته رفته. تنها ردي از ريلها مانده … افسوس! افسوس! ما همه چيز را از دست داديم. به […]