«بیست تا داستان هزار تومن»

«صدایش بلند است. با کت گشاد سبزرنگ، عینک ذره بینی و قدی به اندازه یک  سر و گردن بلندتر از بقیه؛ وسط پیاده روی بلوار مدرس فریاد میزند: «بدو، بدو حراجه. یک -حراج واقعی، یک حراج باورنکردنی، داستان ارزون شد. بیست تا داستان هزار تومن»

در میان همهمه و هیاهوی جمعیت که سیلوار از سمت راست و چپ اش می‌گذرند، تلاش می‌کند تا صدایش را به گوش همه برساند. کتاب در دست به راست و چپ می‌چرخد و بی‌وقفه فریاد می‌زند: «خانمها، آقایون؛ داستان ارزون شد. بیست تا بله درست شنیدین، بیست تا داستان هزار تومن».

داستان احمد اخلاقی خاطرات زیبایی از قدم زدن در جمعه بازار کتاب مشهد را زنده می‌کند. داستانی که دستت را می‌گیرد و می‌برد کنار دست بساط آدم‌هایی که آنقدر خوبند که کارشان کتابفروشی است با لبخندی همیشگی و قلب‌هایی سرشار از مهربانی و صفا.

«حراج کلمه آشنای پیاده روی بلوار مدرس است که چند دهه قبل، نام پرافتخار چهار طبقه را بر خود داشت و برای بسیاری از مشهدی‌ها اوج صنعت ساختمان سازی و معماری بود. روزگاری که فقط یک ساختمان چهار طبقه در مشهد وجود داشت و مردم از گوشه و کنار به خیابان ارگ می‌رفتند تا با چشمان خود یکی از عجایب شهر را ببینند. صبح‌های جمعه جای سوزن انداختن نیست. پیاده رو مملو از جمعیت مشتاقی است که در جستجوی کتابهای مورد علاقه می‌آیند و با کنجکاوی به راست و چپ نگاه می‌کنند. بعضی از این جستجوگران که از سماجت نویسنده‌ها در نوشتن کتاب‌های جدید به ستوه آمده‌اند وقتی با گوش خود کلمه حراج را می‌شنوند و با چشم خود کتاب به حراج گذاشته شده را میبینند، با تعجب کتاب‌ها را به یکدیگر نشان می‌دهند. : «اینجا رو کتاب فلانی! چقدر ارزون».

راوی «بیست تا داستان هزار تومن» آنقدر شیرین از حکایت داستانی که در پیاده رو کنار بساط کتابفروشی خوانده برایمان می‌گوید و ما را با خود همراه می‌کند که ما یادمان می‌رود این داستان از تلخی شکست یک قصه نویس می‌گوید…

در داستان دیگری هم که داستان پایانی کتاب است راوی در شبی تاریک و بی صدا هدیه‌ای عجیب دریافت می‌کند که یک کیسه گوش است که به همه یادآور می‌شود دوباره به همه صداها و از جمله صدای قلبشان گوش سپارند…

«لحظه شادی‌آور و فراموش نشدنی بعد از اون شب وقتی بود که برای اولین بار صدای کلاغ‌ها رو شنیدم. کلاغ‌ها روی شاخه‌های درخت کارخونه وول می‌خوردن و از این شاخه به اون شاخه می‌پریدن نمی‌تونم خوشحالیمو پس از شنیدن صدای قارقارشون وصف کنم. تا اون روز، هرگز به زیبایی صدای کلاغ پی نبرده بودم. هر چه به محوطه کارخونه و درخت پر از کلاغش نزدیکتر می‌شدم، صدای کلاغ ها واضح‌تر می‌شد. کنار همین درخت بود که صدای همهمه‌ای از داخل دفتر شرکت شنیدم. ابتدا فکر کردم صداهای مونده در باقیمانده گوشامه. اما تمام تصوراتم اشتباه بود. من می شنیدم. دو تا صدا رو واضح و روشن می‌شنیدم. فقط دو تا همین هم خوب بود. انگار بقیه هم بیشتر از من نمی‌شنیدن. صدای رادیوی همیشه روشن شرکت و صدای کلاغ‌ها، اطمینانم وقتی بیشتر شد که یکی از ساکنان کوچه با اشاره به من فهموند که صدام خیلی دلنشینه و دقیقا شبیه صدای کلاغه. هر چه ساکنان کوچه از این جور تعارفات و تعریف ها ردیف کردن، نگفتم که من یک گونی گوش اختصاصی دارم»

مجموعه داستان «بیست تا داستان هزار تومن» کتابی از احمد اخلاقی را انتشارات بوتیمار رهسپار بازار کتاب کرده است.

 

 

جواد لگزیان

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *