دمی با اساتید هنر

در تلگرام کلیپی از سنتورنوازی زنده یاد استاد پرویز مشکاتیان برایم آمده است. چشمانم را برای لحظه ای می بندم و به خاطرات سی و دوسال قبل بر می گردم. شنبه‌ صبح‌ به‌ دانشكده‌ مي‌روم‌. صبحانه‌ را در بوفه‌ مي‌خورم‌. كار عملي‌ براي ‌درس‌ دكتر جابر عناصري‌ را رقص‌هاي‌ محلي‌ خراسان‌ انتخاب‌ كرده‌ام‌. باز تالار وحدت‌ و بخش‌ موسيقي‌ و كمك‌ از آنان‌، يادداشت‌ برداري‌، عكس‌ گرفتن‌ از آلبومهاي‌ تالار وحدت‌. عصر به‌ خانه‌ عمويم‌ مي‌روم‌. فردا شب‌ عروسي‌ است‌. نكند كه‌ جابمانم‌. عصر همزمان‌ با پرويز  مشکاتیان وارد خانه‌ عمويم‌ مي‌شويم‌.

عجب‌ هيبتي‌ دارد اين‌ مرد. نمي‌دانم‌ چگونه‌ از اين‌ دستان‌ نواي‌ سنتور جاوداني‌ بيرون‌ مي‌آيد. چرا شب‌ به‌ پايان‌ نمي‌رسد. از طبقه‌ چهارم‌ خانه‌ عمویم به‌ تهران‌ نگاه‌ مي‌كنم‌. انگار كه‌ همه‌ مردم‌ از عروسي‌ اين‌ زوج‌ خوشحال‌ هستند. شب‌ غرق‌ در نور ومهتاب‌ مي‌درخشد. صبح‌ عمويم‌ از من‌ مي‌پرسد: انگار كه‌ تو امروز درس‌ و دانشكده‌ نداري‌؟ و با پاسخ ‌منفي‌ من‌ روبرو مي‌شود.

پرويز مشکاتیان  به‌ آنجا مي‌آيد. با او به‌ خانه‌اي‌ در خيابان‌ پاسداران ‌مي‌رويم‌. نمي‌دانم‌ كه‌ از چه‌ مسيرهايي‌ رفت‌ كه‌ هرگز دوباره‌ آن‌ محل‌ را پيدا نمي‌كنم‌. وارد حياط‌ مي‌شويم‌. چند نفر مشغول‌ آب‌ دادن‌ به‌ گلي‌ هستند. وارد خانه‌ مي‌شويم‌. سالن‌ در حدود سيصد متر مربع‌ كه‌ به‌ سه‌ اطاق‌ خواب‌ و آشپزخانه‌ بزرگ‌ وصل‌مي‌شود. آقاي‌ افتخاري‌ آن‌ جاست‌ استاد شجريان‌ از بيرون‌ وارد مي‌شود. سلام‌ مي‌كنم‌. به‌گرمي‌ سلام‌ مرا جواب‌ مي‌دهد.

من‌ مشغول‌ مرتب‌ كردن‌ صندلي‌ها، روي‌ ميزها و هركاري‌ كه‌ از دستم‌ برآيد هستم‌، خسته‌ شده‌ايم‌.

من‌ و آقاي‌ افتخاري‌ در كنار هم‌ روي‌ صندلي‌ مي‌شينيم‌. گلويي‌ با چاي‌ تازه‌ دم‌كرده‌ و صداي‌ نم‌ نمك‌ افتخاي‌ در دستگاه‌ همايون‌ و همراهي‌ كردن‌ صداي‌ جابه جاكردن‌ صندلي‌ها استاد شجريان‌ در حال‌ رفت‌ و آمد است‌. فقط‌ محو تماشاي‌ اوهستم‌. نزديك‌ ساعت‌ يك‌ بعد از ظهر است‌. ديگر كسي‌ در سالن‌ نيست‌. استا دشجريان‌ به‌ نزديك‌ ما مي‌آيد و از افتخاري‌ مي‌پرسد: چكار مي‌كني‌ و او مي‌گويد: «هيچي‌، هر چی  شما بفرماييد» و استاد از او مي‌خواهد كه‌ براي‌ خوردن‌ ناهار به‌ خانه‌ او بروند. قبول‌ مي‌كند.

از من‌ مي‌پرسد: «شما كي‌ هستين‌« و من‌ مي‌گويم‌: پسر برادرحسين‌ آقاي‌ بابائي‌. خنده‌اي‌ مي‌كند و از من‌ مي‌خواهد كه‌ همگي‌ با هم‌ به‌ خانه‌ اوبرويم‌.

قند در دلم‌ آب‌ مي‌شود. سوار پاترول‌ سبزرنگ‌ و در پشت‌ فرمان‌ جاي ‌مي‌گيرد. من‌ و افتخاري‌ در عقب‌ و آقاي‌ جهاندار درجلو. ماشين‌ در خيابانهاي‌ شمال‌تهران‌ به‌ طرف‌ تهران‌ پارس‌ در حركت‌ است‌ در ميانه‌ راه‌ استاد آوازي‌ مي‌خواند. اگرسنگ‌ از آسمان‌ هم‌ ببارد من‌ چيزي‌ نمي‌فهمم‌. در آسمان‌ها به‌ پرواز در مي‌آيم‌. زمان ‌به‌ سرعت‌ در حال‌ گذر است‌.

به‌ خانه‌ استاد مي‌رسيم‌. خانواده‌ و بستگان‌ نزديكشان‌ در حال‌ مرتب‌ كردن ‌لباسهاي‌ خود. چلوكباب‌ها به‌ سرعت‌ در روي‌ ميز وسط‌ حال‌ گذاشته‌ مي‌شود. من‌ درحال‌ خوردن‌ به‌ در و ديوار نگاه‌ مي‌كنم‌ اينجا موزه‌ هنرهاي‌ تجسمي‌ است‌. هركسي‌عكس‌ استاد، شعر ترانه‌، خطي‌ را به‌ او هديه‌ داد و خود استاد نيز از هنر خط‌ هم‌ بي‌بهره‌ نيست‌.

صداي‌ چهچهه‌ يك‌ قناري‌ از گوشه‌ حياط‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. استاد مي‌خندد. غذا خوردن‌ به‌ سرعت‌ تمام‌ مي‌شود. دوباره‌ استاد با كت‌ و شلواري‌ نو درصحنه‌ حاضر مي‌شود. از افتخاري‌ مي‌خواهد كه‌ آنها با ماشين‌ او بروند و خودش‌ بعداخواهد آمد. دوباره‌ در راه‌ با استادان‌ هنر موسيقي‌ همراه‌ شده‌ و لحظات‌ خوشي‌ رابراي‌ خاطره‌هايم‌ مي‌سازند.

ادامه دارد…

 

 

یادداشتی از سعید بابایی

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *