دلتنگی های یک مرد از نامردی برادر و خواهرش

مرد جوان زانوی غم بغل کرده و روی صندلی نشسته بود. او چند دقیقه‌ای فرصت تا داشت تا با کارشناس مشاوره پلیس صحبت کند. حمید در این فرصت کوتاه قبول کرد خیلی خلاصه به بیان مشکل خود بپردازد.

مرد جوان گفت: آن روز برادرم خیلی داغ کرده بود. او در حضور دو خواهرم داد می زد و به پدرم می‌گفت: تو که پایت لب گور است چرا تکلیف آن خانه لعنتی را روشن نمی کنی؟.

مرد جوان آهی کشید و افزود: پدرم طاقت شنیدن این حرف‌ها را نداشت. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با صدایی لرزان گفت: پسر عزیزم ، روزی که به دنیا آمدی آن قدر کوچک و ضعیف بودی که اصلا فکر نمی‌کردیم بزرگ شوی. مادر خدا بیامرزت می‌ترسید دست به تو بزند و حالا خوشحالم که با این قدو رعنا جلویم ایستاده‌ای، اما یادت باشد که من هنوز زنده‌ام و نفس می‌کشم. هر موقع سرم را گذاشتم و رفع زحمت کردم هر کاری دلتان خواست با این ارثیه بکنید. او در حالی که صحبت کی کرد قلبش گرفت.

مرد جوان افزود: بلافاصله پدر را به بیمارستان رساندیم. متاسفانه در همان حال و احوال برادرم و همسرش، خواهرم را تحریک می‌کردند که کوتاه  نیا و تا حق ارثیه‌ات را نگرفته‌ای از اینجا به خانه برنگرد. با شنیدن این حرف‌ها نتوانستم طاقت بیاورم و بابرادرم دست به یقه شدم. اما چون در بیمارستان بودیم ما را بیرون کردند. همان شب  دعوا و مرافه‌مان ادامه یافت. با چاقوکشی برادرم و عربده‌کشی‌ها مجبور شدم پلیس ۱۱۰را در جریان بگذارم.

حمید در حالی که خیلی افسرده.و غمگین به نظر می رسید پس از مکثی کوتاه افزود: من از برادرم شکایتی ندارم. چه می توانم بگویم، دلم خیلی گرفته است. گذشته تلخی را سپری کرده‌ام. تازه از سربازی آمده بوم که با خواهر دوستم آشنا شدم.  خواهر دوستم در دوران عقد از پسر عمویش طلاق گرفته بود. من یک دل نه صد دل خاطره خواه وقار و شخصیت این دختر شده بودم. از خانواده خواستم به خواستگاری‌اش بروند. آنها راضی نبودند . بعد از یک سال کشمکش و جرو بحث با پدر و مادرم بالاخره حرف خودم را به کرسی نشاندم و به خواسته دلم رسیدم . پدر و مادرم بعد از ازدواج‌مان هم می‌گفتند همسرم را به عنوان عروس خانواده‌مان قبول ندارند.

مرد جوان آهی کشید و افزود: خواهر و برادرم نیز با من رفت و آمد نمی‌کردند. باتوجه بهرشرایط شغلی‌ام از شهرستان به مشهد آمدم. همسرم در اینجا کمکم کرد ادامه تحصیل بدهم. او زنی نمونه و فرشته‌ای واقعی است.  او در تمام این سال‌ها مثل کوه پشت سرم ایستاده و با قناعت و نجابت خودش به من انرژی بیشتری برای تلاش و کار می‌دهد. بعد از مرگ مادرم  وقتی فهمیدیم پدرم تنها مانده و خواهر و برادرم فراموشش کرده‌اند به دیدنش رفتیم و با اصرار همسرم او را به مشهد آوردیم.

مرد جوان گفت: همسرم مثل پروانه گرد شمع وجود پدرم می‌گردد و عاشقانه و جانانه  از او نگهداری می‌کند . ما بدون هیچ چشم‌داشتی به پدرم خدمت می‌کردیم. برادرم که پدر همسرش پولدار است و از خانواده نیز نتوانسته یک پاپاسی بکند حالا برای خانه پدر پیرم دندان تیز کرده است. البته پدرم می‌خواست خانه را بفروشد و در دهان او خواهرم را ببندد . فقط می‌گفت تا وقتی که دست از حرص و طمع برندارند این کار را انجام نخواهم داد.

حمید افزود: مال دنیا چه ارزشی دارد. این حرف‌ها و بی مهری‌ها برای پدری یک عمر از جان خود مایه گذاشته تا ما را به اینجا برساند هین بی معرفتی و نامردی است. من و همسرم خیلی خوشحال هستیم. در این دو سال که توفیق دارم به او خدمت کنیم همیشه دعاگوی‌مان بوده و می‌گوید الهی که عاقبت بخیر و خوشبخت شوید. همین  دعا بهترین ارث و یادگار او برای ماست. برادرم و خواهرم از شهرستان به اینجا آمده‌اند و توپ‌شان خیلی پر است. من به جای آنها از روی پدرم خجالت می‌کشم. فقط می‌توانم بگویم دعای خیر پدر و مادر پشت سر آدم نباشد خوشبخت و عاقبت بخیر نخواهد شد . امیدوارم برادر و خواهرم هر خواسته‌ای هم که دارند احترام پدر پیرم را زیر پا نگذارند.

 

مهتاب

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *