دلتنگی‌های مادرانه زن شیشه‌ای

صدای هق هق گریه زن جوان غروب یک روز تابستانی را دلگیرتر کرده بود. او ۳۱سال سن دارد و از تیپ ظاهری و حرکات و رفتارش مشخص بود به مواد مخدر معتاد است.

زن جوان که همراه خواهرش به مرکز مشاوره آرامش پلیس آمده بود و درباره کمپ های ترک اعتیاد  و راه های خلاصی از این منجلاب کثیف سوال می کرد قصه تلخ زندگی‌اش را این گونه تعریف کرد: من آدم بدشانسی نبودم. دیپلم که گرفتم سرو کله یک خواستگار پیدا شد. به خاطر شرایط پدرم و از طرفی خواهرکوچکم که او هم خواستگار داشت قید دانشگاه را زدم و ریش و قیچی را دست پدر و مادرم سپردم. آنها هم با تحقیقات کامل و بعد از مشورت با پدر بزرگم نظر موافق خود را اعلام کردند. مراسم ازدواج ما برگزار شد و به خانه بخت رفتم. شوهرم آدم خوب و با اخلاقی بود . پدرو مادرم هرموقع او را می دیدند خدا را شکر می‌کردند که چنین داماد سر به راه و محترمی گیرشان آمده است.

زن جوان آهی کشید و افزود: او برایم از نظر عاطفی چیزی کم نگذاشت. محبتش بی ریا بود و واقعا دوستم داشت. ما صاحب یک بچه شدیم . با تولد فرزندمان خانه و زندگی ما حال و هوای دیگری پیدا کرد . همه چیز خیلی خوب پیش می رفت . بیچاره پدر و مادرم می گفتند خیال ما از این دخترمان راحت است و … .

زن جوان اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: زندگی ما رونق واقعی داشت و خانه ما با صفا بود . اما افسوس که یک شیطان سر راهم سبز شد و کلبه خوشبحتی‌ام را به آتش کشید . او زن همسایه‌مان بود. به فرزندم ابراز علاقه زیادی می‌کرد و اصلا به همین خاطر با هم دوست شدیم. بدون هیچ شناختی با او بیش از حد خودمانی شدم.

زن جوان ادامه داد: هرروز به خانه‌ام می‌آمد واز بداخلاقی‌های شوهرش می نالید . البته حرف‌هایی هم در مورد شوهرمن به زبان می آورد. زن همسایه می‌گفت شوهری که این قدر کم حرف و با محبت بیش از حد است کاسه‌ای زیر نیم کاسه دارد. او مدام هشدار می داد که دربرابر این مرد آب زیر کاه حواست را جمع کن و … . سر همین حرف های چرت و پرت نسبت به شوهرم کمی بدبین شدم. اما وقتی کلاه خودم را قاضی می کردم می دیدم انصاف نیست به شریک رندگی‌ام بی خود و بی جهت شک کنم.

زن جوان گفت: ادامه دوستی من و زن همسایه باعث شد بدون آن که بدانم چه غلطی می کنم به مواد مخدر معتاد شوم. می‌گفت شیشه اعتیاد آور نیست و از طرفی هیجانی به روح و روان تو می‌دهد که جوان می مانی و برای تعاد ل اندام هم خیلی مفید است.

البته او خودش هم نمی دانست که این مواد اعتیادآور و خطرناک است . ما با تقریبا با هم معتاد شدیم و خیلی دیر فهمیدیم چه بلایی سرمان آمده است. شوهرم متوجه شد چه بلایی سرم آمده است . خیلی سعی کرد کمکم کند تا خودم را نجات بدهم اما فایده ای نداشت . اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.  آخر عاقبت این اعتیاد شوم طلاق ما بود. بچه ام را هم گرفتند.

شوهرم دوباره ازدواج کرده و می‌گویند زندگی خوبی هم دارد. بچه‌ام نیز با نامادری اش خیلی انس گرفته و او را مامان صدا می‌زند. در این ماجرا من مانده‌ام با یک کلاه گشادی که سرم رفت و سرنوشتی که تباه شد . فقط می توانم بگویم انتخاب دوست و همنشین در زندگی و سرنوشت هر آدمی خیلی مهم است و همه باید در این مورد دقت داشته باشند تا دچار مشکل نشوند.

 

مهتاب

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *