«یک قران و 2 زار» برای هر مشق
هنوز هم هستند دوستداران هنر و هنرشناسانی که قدر میدانند و هنرمندانشان را سپاس میگویند. در یکی از همین شبهای پاییزی به همت محمدرضا لپهئیان (انجمن موسیقی شهریار) هنرمندان شبی را در کنار هنرمند پیشکسوت تار استان ابوالقاسم سلوکی گذراندند و به افتخار او پنجه بر سازهایشان زدند. شب قشنگی بود، از سرانگشتان جثه کوچکش نواهای دلنشینی بیرون میآمد .حرفهای بیشماری برای گفتن داشت که شنیدیم. صمیمیت، صفای باطن و صدای آرامبخش و دوست داشتنی اين استاد موسيقي همراه با یادآوری خاطرات سالهای دور و نزدیک موسيقي خراسان حس و حال خوبی میدهد که هر کس دوست دارد با این پیشکسوت ساعتها گفتوگو کند. با او همکلام شدم و کپ و گفتی داشتیم که میخوانید.
- کمی از خودتان برایم بگویید .
از هفت سالگي با حمايت خانواده براي آموختن تار و سهتار به يكي از استادان همان دوره به نام «روحافزا» معرفی شدم. در پانزده سالگي چنان تسلطي بر تار و سهتار پيدا كردم كه مايه شگفتي اهل موسيقي بود. ساختن ساز را از «بهبودي» و «فاريابي» و سهتار را زير نظر استاد «هرمزي» و «تار» را در محضر استاد «نيداوود» آموختم. وقت كه آقای روحافزا در مشهد بود، یک قران میدادیم و از ايشان درس میگرفتیم. آن یک قران هزینه آموزشم بود.
بچه بودم كه پدرم فوت کرد. دایيام که اهل هنر بود، هنرمندان را در خانهاش جمع میکرد. من بچه بودم كه رفتم کارگاه استاد حاج آقا پدر شاهرخ. چوب میداد بازی میکردم. استا حاج آقا، پدر شاهرخ است. شاهرخها بهترين تارسازها هستند. بهترین آنها یحیی شاهرخ است. موزهای در تهران به نام موزه عشقی باز شده است که سازها را جمع میکند. ساز یحیی را دادیم، 15میلیون خرید یعنی هشت ساز را، همهاش را، نود میلیون برای موزه خرید. من هم آثاری آنجا دادم. یک گيره چوبي عتیقه داشتم که هیچکسی نداشت. مال صدسال پیش بود که تارسازها از آن استفاده میکردند. حالا گیرهها فلزی است. آن گیره چوبی بود که این کاسه تار را میگذاشتند وسط آن و میپیچیدند. من هدیه کردم، گفت؛ 2میلیون برای موزهی ما ارزش دارد، چون شما این کار را انجام دادید، اسم شما را در موزه میگذاریم. پدرم که فوت کرد، من سرپرست خانواده شدم .
داشتم میگفتم،آنوقت كه آقای روحافزا در مشهد بود، یک قران میدادیم و از ايشان درس میگرفتیم. آن یک قران هزینه آموزشم بود. استعداد خوبی داشتم، ديگران ماهی هشت بار کلاس میرفتند، اما من هر روز میرفتم. خودم هر روز میخواستم بروم، استاد میگفت: «تو یک کسی خواهی شد! تو كه یک پیشدرآمد درویشخان را به دو جلسه یاد گرفتی، خیلی استعداد داری.»
- چه شد که ساختن ساز را فرا گرفتید؟
کارگاه سازسازی خانه داشتم. اولین کسی که در مشهد وارد تارسازي شده؛ اوستا حاجآقا بود، بعد از آن 5 نفر شدند سازنده تار. من هم جزء اینها بودم بعد آمدم دانشسرا چهار-پنج سال قراردادی درس میدادم. به سن دوازده سالگی كه رسیدم برای آموزش موسیقی به تهران رفتم و نزد استادهای بزرگی این هنر را آموختم. آقای روحافزار میگفت؛ «برو پیش آقای مرتضی نیداوود که یکی از بهترینِ ده شاگرد درویشخان بوده است». یادم میآید تهران مشقی 2زار بود و با این حال هر روز ميرفتم، مشق میگرفتم. 2زار آن موقع خیلی پول بود!
- اگر خاطرهای شیرین از آموختن موسیقی یادتان هست برایمان تعریف کنید.
با عباسآقايي همشاگردی بودیم كه پیش آقا مرتضی نيداوود میرفتیم. یک روز بعد از کلاس عباس زودتر رفت. استاد دید که مضرابش نیست. گفتیم چهطور میشود الان كه دستتان بود!؟ گفت: نیست! نيست كه نيست! گفتم: شاید عباس برداشته است! رفتم به عباس گفتم؛ مضراب استاد دست توست؟ گفت: دزدیدمش! چون گفتند برو مضراب استاد رو بدزد! گفتم: منظورشون این بوده که پنجه استاد را بدزد، تو مضراب رو دزدیدی!؟ برو معذرت بخواه. بگو دزد نیستی. گفتم: مضراب درس استاد را گفتند بدزد، نه خود مضراب را. چندسال مرتب پیش مرتضی نيداوود میرفتم. بعد پیش سعید هرمزی سهتار میرفتم. آقای لطفی همشاگردی من پیش هرمزی بود. منزل سرهنگ زابلی که موسیقیدان بود چهار راه گلوبندک بود میرفتیم. رییس حفظ اشاعه، آقای دکتر صفوت بود که از حفظ اشاعه میرفتیم منزل سرهنگ زابلی.
- یاد گرفتن موسیقی چه سختیهایی داشت؟
تار را پیش روحافزار و نیداود و سهتار را پیش هرمزی یاد گرفتم. عود را پیش کاووسی و ویلون را پیش شاپور نیاکان در مشهد. جایی که مغازه داشتم بالای سرم مینشست و من تار میزدم و او ویلون میزد. از بس تار را بیرون میبردم پوستش پاره ميشد و نم میکشید. گفتم ویلون یاد بگیرم. گفت ویلون بهارلو را ياد بگیر. کتاب بهارلو را گرفتم و با آن ویلون را یاد گرفتم. به تهران رفتم و عودم را هم بردم موزه و بس که زیبا بود، خریدند بردند فرانسه. رفتم پیش کاووسی، یکی دو ماه کار کردم آمدم نشستم در ارکستر، شدم نوازنده عود. آن زمان میرفتم تهران یکی دو ماه میماندم.
- با چه ارگانها و نهادهایی همکاری داشتید؟ آن موقع به این هنر چه نگاهی میشد؟
یادم میآید برای ارتش در رادیو 10 دقیقه در روز تار میزدم و تکنوازی تار براي رادیو هم انجام ميدادم و آن موقع برنامهها زنده بود. یادم میآید محمدرضا شجریان هنوز پيش عابدزاده بود. تهران هم خيلي برنامه داشتم. 30سال خانه شهیدزاده شب شعر داشت که ساز میزدم. ولی به هيچ عنوان در عروسی ساز نزدم. برای اینکه به رادیو تلویزیون مشهد تعهد داشتم. ما با نوازندههای مشهد مثل قنبری مثل حسن یزدی، روزهای جمعه منزل گلکار، جمع میشدیم. نوازندهها، خوانندهها، آش رشته درست میکردند، دور هم بودند و ساز ميزدند.
- آهنگسازی هم کردهاید؟ اگر ممکن است از اولین تجربه بگویید.
آهنگی ساختم که رادیو فرهنگ پخش کرد و جریان به 70 سال پیش بر میگردد، زمانی که دروازهها درست شده است. در دستگاه چهارگاه. شترها که میخوابیدند، صبح دروازهها باز میشد. بار شترها هیزم بود. این آهنگی که شترها پا میشدند را زدم که رادیو فرهنگ پخش کرد.
- ابتکاراتی هم در ساز داشتهاید؟
براي جلیل شهناز كه هفت ساز داشت، هفت خرک ساختم. خرکِ سازها را عوض کردم. لطفی برايش اسم قهر و آشتی را گذاشته است. من سرها را برعکس کردم. فاصله سیمها بهتر شده است. چون كف دست آقاي شهناز را میزد، این را ساختم که دستش را نزند. از استخوان قوچ شکار است. سیمگیر، شیطونک و خرک از این شاخ قوچ در میآید. [شاخ قوچ را نشان ميدهد] همهي سیمها در ردیف خودش است و فاصله 40سانتیمتر بوده که شده 20سانتیمتر. من پایه را کردم 20 سانتیمتر.
- شما جلوی استادان به نام موسیقی ایران هم ساز زدهاید؟
يك وقتی بنده در حضور 70 نفر مستمع، در تهران ساز زدم. آقای شجریان و محمد موسوی حضور داشتند. آقای طلایی، آقای پیرنیاکان، آقای شکارچی و آقای اصغر بهاری هم بودند. آن وقت به من گفتند ساز بزن! گفتم: «جلوی آقایون که استادند من چی بزنم؟!» استاد دانشگاهي هم از تبریز آمده بود. گفت؛ «شما باید ساز بزنی!» خُب اينها معني ساز را ميفهمند، معنی حرف دل من را وقتي ساز ميشود میفهمند. سازی را که من آنجا زدم آقای شجریان ضبط کرد. فهمیدم میخواست ببیند، اين چیست که من زدم! رويش کار کند. من از خودم و فيالبداهه چیزی ساختم و زدم. گوشهای که من زدم از همایون بود، ولی رفت سهگاه پیاده کرد! از کجا آمد؟ موسیقی گوشهای دارد به نام عشاق. عشاق مثل میدان شهداست. آنجا رفتي شش خیابان دارد. عشاق به نام این است که وارد دستگاهها میشوی. من از عشاق نرفتم از یک گوشه دیگري آمدم در این خیابان. شجریان میخواست بفهمد. بدون اینکه وارد عشاق بشوم، وارد این خیابان شدم. در حضور این استادها ساز زدن سخت بود اما آدم از مستمع، نباید بترسد.
من که هیچی نشدم، پشتوانه هم نداشتم. پشت آدم پُر باشد احتیاج به هیچ چيزي نیست. استعداد باشد، امکانات نباشد، نمیشود. من اگر پشت داشتم، حمايت داشتم، الان یک کسی بودم.
- نوازندگی کدام یک از استادان تار را میپسندید؟
من ساز فرهنگ شریف و جلیل شهناز را دوست دارم. اينها ساز ميزنند، آقایون دیگه ساز را میزنند! ساز زدن به آني ميگويند که گوشههایی که ساخته شده را بشناسی. کاری که آقاي ساکت کرده، هیچ نوازندهای از نظر سرعت نکرده است، آهنگ پاپ را پیاده کرده، خوب است، ولی من ساز جلیل شهناز و لطفالله مجد را دوست دارم. آن که ساز را میزند به درد من نمیخورد؛ آن که نوازش میدهد را دوست دارم.
- کمی از خانوادهتان بگویید و اینکه این روزها چه میکنید.
مشهد ازدواج کردم. زنم هم میدانست ساز میزنم. روزی یکی از استادهای بزرگ آمده بود خانه به زنم میگفت: «تو میدانی این یک تکه جواهره؟! قدرش را بدان!» همسرم گفت: «بابا! یکسره دنگدنگ میکنه! سر ما رو برده!» همسرم هم دوست داشت، شوخی میکرد. باید همسر هنرمند مثل آقای امیرنظام که زنش عاشق موسیقی است، باشد. اگر این نباشد، کار به جدایی میکشد. با یک هنرمند زندگی کردن سخت است، چون به خودش تعلق ندارد، مال مردم است. مردم باید از وجودش استفاده کنند. الان حدود بیست و پنج سال است که زن هم ندارم. غصهای هم ندارم، هیچی هم ندارم! یک کت و شلوار و یکساز و یک رختخواب دارم! هرچه داشتم در زنده بودنم پخش کردم. توزیع کردم ميان بچهها و سهمشان را دادم.
- حرف آخرتان؟
يك روز صبح مادرم گفت: «اين ساز چیه که غذا نخوردی و ساز تو بغل، خوابت برده! ساز رو تو بغلت گرفتی و خوابیدی؟! غذا که نخوردی و نفت چراغ هم که خاموش شده؟!
این علاقه است. باید عاشق باشی …
گفتگویی از سعید بابایی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.