58 روز هبوط در پلهوایی فردوسی
به آقا مصطفی گفتم، یکی دیگر از بچهها به من معرفی کنید تا با او مصاحبه کنم. هم تشویقی باشد و عبرتی. ایشان شماره شاهرخ را دادند و گفتند: «سرگذشت متاثر کنندهای دارد». با خودم فکر میکردم، او همه مثل بقیه از نوجوانی درگیر مواد مخدر شده، لابد پا جای پای یکی از افراد خانوادهاش گذاشته، اما اشتباه میکردم. شاهرخ تحصیل کرده و از یک خانه متشخص و آبرومند بود. خانوادهای که دلشان نیامده بود، برای همیشه فراموشش کنند و با او تا سیاه چالهی بزرگ مرگ، رفتند. اما او که روزی رزمی کار بوده است، یک جایی ایستاده و جنگیده، آنهم نه روی پا، بلکه روی عصا!
صبح امروز، صبح چند روز پیش به سراغ شاهرخ رفت و با او درباره سرنوشت، اعتیاد، پاکی و تجربه به گفتوگو نشست.
من شاهرخ هستم، متولد شهریور 1364 و تا کارشناسی رشته مدیریت در دانشگاه صنایع و معادن بیرجند درس خواندهام. در یک خانواده خیلی مرفه به دنیا آمدم، پدرم تولیدی داشت و به لحاظ اقتصادی وضعیت مطلوبی داشتیم. از سن 7 سالگی متوجه شدند که گرایش زیادی به ورزشهای رزمی دارم و همه چیز از قهرمانی در باشگاههای مشهد شروع شد و به قهرمانی استان و کشور ختم شد، همینطور سال 81 بود که به صورت رسمی به عضویت تیم ملی کشور درآمدم. همان سال قرار بود که برای مسابقات آسیایی اعزام شویم که یک اتفاق تلخ همه زندگیام را زیر و رو کرد.
تازه 18 سالگی را شروع کرده بودم و به اصطلاح ” سرم بوی قرمهسبزی میداد”. بدون گواهینامه پشت فرمان نشستم که از قضا چون با سرعت بالا میراندم، تمام دنیا دست به دست هم دادند که تصادف کنم و با یک مامور شهرداری برخورد و منجر به فوت او شدم.
فوت مامور شهرداری
از طرفی نداشتن گواهینامه و از سوی دیگر فوت او باعث شد که بیمه خودش را کنار بکشد و هیچ حمایتی نشوم. تمام زندگی و آرزوهایم در یک چشم بهم زدن، نقش برآب شده بود. دلم میخواست داد بزنم و زمین و زمان را بهم بدوزم. داشتم برای مسابقات آماده میشدم و این تنها چیزی بود که با تمام وجود برای خودم میخواستم اما حالا من مانده بودم؛ مرگ یک رفتگر شهرداری و آرزوهای برباد رفته!
به جای مسابقاتی که احتمالا با گل و آب و قرآن بدرقه میشدم، با دستبند و پا بند راهی زندان شدم. دلم از این دنیا و تمام اتفاقهایی که نباید بیفتد گرفته بود. با خودم کلنجار میرفتم و میپرسیدم چرا اینطور شد؟ چرا همه چیز خراب شد و کجای آسمان سوراخ شده بود که این همه مصیبت از زمین و زمان به سرم میبارید؟
سن و سالی نداشتم و تنها چیزی که دلم میخواست این بود، این همه غم و غصه را دود کنم که تمام بشود. به پیشنهاد رفقای زندان، برای فرار از همه اتفاقهای بدی که به سرم آمده بود به مواد مخدر پناه بردم. مصرف، باعث شده بود که لذت جای دردها را بگیرد و درست در همان فضایی که دوست داشتم بمانم ولی زمان زیادی طول نکشید که خیلی جدی، ورزشکاری جایش را به اعتیاد داده بود. بعد از دو سال، آزاد شدم و به جای سرد و گرم روزگار و کوله پشتی تجربه، اعتیاد را با خودم بیرون آوردم. حالا میتوانستم آزادانه زندگی کنم و مصرف کنم اما ظاهرا از یک زندان درآمده بودم و به زندان دیگری رفته بودم.
اعتیاد سهم من بود
ورزش را بوسیدم گذاشتم روی طاقچه، به جایش اعتیاد را توی جیبم، اینطرف و آنطرف میبردم. پدرم، مردانگی را در حقم تمام کرده بود و میخواست من گوشهای از کار را بگیرم و دستم توی جیبم خودم باشد و از میراث او حفاظت کنم اما سهم من از تمام زندگی، اعتیاد شده بود و هیچکس خبر نداشت در سرم چه میگذرد. چیزهایی که پدرم از من میخواست برایم زیادی بزرگ و سنگین بود، آماده بر عهده گرفتن این مسئولیت نبودم، احساس میکردم از پس کار بر نمیآیم و میرفتم سراغ مواد و یک دل سیر میکشیدم. به خودم آمدم و دیدم روزی سه وعده مواد مصرف میکنم. آبرویی برایم نمانده بود و خانوادهام خبردار شده بودند.
محبتهای پدرانه و دلسوزیهای مادرانه و نوازشهای خواهرانه و تمام خانوادهام بسیج شده بودند که مرا از این منجلاب بیرون بکشند اما من دلم میخواست غرق بشوم و دست خودم نبود. جلوی چشم پدر و مادرم میسوختم و آنها خودشان را به آب و آتش میزدند که مرا از این وضعیت نجات دهند.
برو با زندگیات بازی کن
از یک جایی به بعد آنها هم از این وضعیت خسته شده بودند و پسری که قرار بود مایه آرامش و آبرو باشد، تنشان را میلرزاند و آبرویشان را برده بود. میگفتند یا “ترک کن” یا “خودت برو و تنها زندگی و کن هر بلایی که دلت میخواهد سرت خودت و زندگی بیاور”.
به خودم گفتم: “تو مرد هستی و نترس”، غرور جوانیام را داشتم که هُلم میداد. فکر میکردم میتوانم به تنهایی گلیمم را از آب بیرون بکشم و با مشکلات زندگی روبه رو شوم. از خانه بیرون آمدم و خانهای برای خودم اجاره کردم، زندگی مستقلی برای خودم درست کردم اما باز هم بهانههای مختلف به خانه پدرم، رفت و آمد میکردم. یک روز پدرم آمد و حساب بانکی و ماشینی که بهم داده بود، گرفت و کمکم تهمانده چیزهایی که داشتم را از دست دادم و از همان روزها کارتنخوابی را شروع کردم. به جایی رسیده بودم که در پاتوقهای مصرف مواد یک گوشهای افتاده بودم و هرکسی که رد میشد، لگدی به من میزد و هرچه از دهانش در میآمد، میگفت. گاهی هم یکی پیدا میشد که کمی به حال و روزم ترحم میکرد و لقمه نانی در دهانم میگذاشت. جوانی برایم گران تمام شده بود، شاهرخی که در روزهای اوجش، همه جلوی پایش بلند میشدند و «قهرمان خوش آمدی میگفتند»، حالا کنار خرابهها روی زمین افتاده بود و آخرین باری که حمام رفته بود و لباسش را عوض کرده بود به یاد نمیآورد.
شاهرخ فحش میخورد با خون دل
بعد از دو سال آوارگی و تجربههای ناخوشایند، متوجه شدم پدر و مادرم دنبالم میگردند و چیزی نگذشت که پیدایم کردند. پدرم دستم را گرفت و گفت برگرد زندگی را یک جوری درست میکنیم. با اینکه ته دلم راضی نبود دستش را بگیرم و بلند شوم اما اینکار را کردم. از زندگی در خرابهها، لگدخوردنهای هر روزه، از ناسزاهایی که در شان خودم نمیدیدم خسته شده بودم، تنهایی حالم را بهم میزد.
با خانوادهام برگشتم، هزینههای زیادی که به خاطر من متحمل شده بودند کم نبود و حالا باید برای ترک اعتیادم کاری میکردند، در یک مطب خصوصی با بهترین امکانات بستری شدم و حدود 12 روز طول کشید تا ترک کنم. خانوادهام برای ترخیصم و پیشوازم آماده بودند. از مرکز ترک اعتیاد بیرون آمدم و به محض اینکه در ماشین نشستم، چشمم به یک سنجاق قفلی افتاد و دلم را قلقلک داد. ترک کردن با آن هم سختی و سالهایی که پشت سر گذاشته بودم در همان سنجاق خلاصه شد و جرقه اعتیاد دوباره خورد. فقط دو ساعت طول کشید که از دنیای ترک کردهها بیرون بیاییم و روی مواد را ببوسم. نمیدانم از ته دل بود یا نه اما انگار بلاتکلیفی را دوست داشتم و نمیتوانستم مثل بقیه عادی زندگی کنم.
58 روز روی پل هوایی فردوسی
به همان خرابهها و پاتوقهای مصرف برگشتم و حالا کارتنخوابی را برای بار دوم تجربه میکردم. مواد، هوش و حواس آدم را میبرد اما تنها خاطره تلخ و گزندهای که تا ابد آزارم میدهد، 58 روز زندگی روی پل هوایی فردوسی بود!
امروز جرات فکر کردن به آن روزها را ندارم، 58 روزی که شبیه سرنوشتم بین زمین و آسمان معلق گذشت. آن بالا، غرق در لجنزار خودم و زندگی نکبتبارم شده بودم. توان بلندشدن از جایم را نداشتم، اگر کسی چیزی بهم میداد میخوردم، همانجا میخوابیدم و… بدنم عفونت کرده بود و اوضاع خوبی نداشتم. گاهی بچهها رد میشدند و مواد میآوردند تا مصرف کنیم. کار به جایی رسیده بود مردم جلوی من میایستادند، موبایلشان را در میآوردند و از زندگی نکبتبارم فیلم و عکس میگرفتند و گاهی هم زنگ میزدند به پلیس 110 و میگفتند: “یک انگلی اینجا افتاده!” بوی تعفن و کثافت، حال خودم را هم بهم میزد و کاری از دستم برنمیآمد. نیروی انتظامی میآمد، شورای هماهنگی با کمپهای ترک اعتیاد اما کسی نمیتوانست با آن وضعیت و آن بو به من نزدیک شود و آخرش هم خسته میشدند و راهشان را میگرفتند و میرفتند. به هم میگفتند: ” این دو روز دیگر میمیرد و بعد میآییم و جنازهاش را میبریم”.
بوی زندگی میداد
یک روز خانمی آمد و نشست کنارم، تا لب باز کرد حرفی بزند، گفتم دلم نمیخواهد نصیحتم کنی، اگر میخواهی خواهری را تمام کنی هر روز از اینجا رد شو و از من نترس و فرار نکن؛ اگر دلت خواست چند کلمهای با من حرف بزن. داشتم از تنهایی میمردم از آن وضعیت وحشتناک بیشتر…
روز بعد همان خانم برگشت اما یک آقای کت و شلواری خوشتیپی را همراه خودش آورده بود. آمدند کنارم نشستند و بوی عطرش به مشام خورد. گریهام گرفته بود، بهش گفتم از من فاصله بگیر تو بوی عطر و زندگی میدهی و من بوی کثافت و مرگ. دست کرد توی کیفش و چیزهایی درآورد و متوجه شدم پزشک است. برایم دارو تجویز کرد و خودش رفت و از داروخانه تهیه کرد و آورد. هر روز میآمد و سری میزند. سه روز طول کشید تا حالم بهتر شد، از جایم بلند شدم و بساطم را زیر بغلم گرفتم و رفتم به سمت پاتوق. انگار جان دوباره میگرفتم برای اینکه بیشتر عمرم کنم و معتاد بمانم. هیچ چیز درست بشو نبود و قرار نبود تغییری هم به وجود بیاید. باید شاهرخ ورزشکار به این حال و روز میرسید که بچههای کوچه سنگ پرتاب کنند و فرار کنند، مردم بوق بزنند و از پنجره ماشینشان پول جلوی پایم بیاندازند، هنوز نمیدانم این همه خفت و خواری را چطور روی دوشهایم راه میبردم.
با بوی قرمه سبزی گریستم
از زیر پنجره هر خانه که رد میشدم و بوی قرمه سبزی به مشام میخورد، همانجا مینشستم و زار زار مثل بچهای دو ساله گریه میکردم. دلم هوای غذای خانه را داشت و روزهای سختی را پشت سر میگذاشتم. بالاخره بازهم سر و کله پدر و مادرم پیدا شد و مرا با خودشان بردند، دوباره ترک کردم و ماشین و وسایلم را به من برگرداندند. مادرم گفت: ” برویم سفر حالمان عوض شود، حالا هم که شاهرخ ترک کرده و با ماست”.
به بابل که رسیدیم، ماشین را برداشتم و ساقی موادی را پیدا کردم و همانجا نشستم و کشیدم. هنوز هیچکس نمیدانست من کجا رفتم و چکار میکنم! هنوز سفر ادامه داشت، پشت فرمان نشستم و به سمت آمل راه افتادیم. تحت تاثیر مواد مخدر بودم، آنها روحشان خبر نداشت که چه اتفاقی در شرف افتادن است. به خودم آمدم، تصادف کرده بودیم و در ماشین باز شده بود و بیرون افتاده بودم، دستها و پاهایم شکسته بود و خون از بینی ام فواره میزد، به هوش آمدم دیدم. آهن پارههای ماشین به گلوی پدرم و کمرم مادرم گره خورده بود، خواهر و برادرم مثل طناب بهم پیچیده بودند. مردم بومی همان محل در جاده جمع شده بودند و از هولناکترین صحنه زندگیام فیلم میگرفتند، تمام توانم را جمع کردم و داد کشیدم: ” بیرونشان بیاورید”، زیاد نگذشت که ماشین منفجر شد و خانوادهام در یک چشم بهم زدن خاکستر شده بودند. سوخته شدن خانوادهام را با چشمهایم دیدم و احساس کردم 30 سال پیرتر شدم. به هوش آمدم و دیدم توی بیمارستان هستم، هیچچیز یادم نمیآمد، اما توی تنم احساس میکردم چیزهایی هست که آزارم میدهد. از هرکسی میپرسیدم چه شده؟ میگفتند تصادف کردهای. من زنده بودم و خودم میدانستم که هنوز زندهام اما دلیل این همه غم در دلم را نمیفهمیدم. نمیدانم چند روز گذشت تا حالم بهتر شد، عصا را زیر بغلم گرفتم و رفتم سمت خانه پدرم. پرچمهای سیاه را که دیدم فهمیده چه به روز خودم آوردهام. زبانم بد آمده بود، فقط داد کشیدم: “خدا”.
مرگ در گلو
21 ماه تمام در بیمارستان روانی بستری شدم، 15ماه هیچکس یک کلمه حرف از دهانم نشنید این حجم غم و اندوه و بدبختی برای من زیاد بود. دلم میخواست زمین دهن باز کند و من ذوب شوم و بروم توی زمین. هیچ کس در این دنیا منتظرم نبود و دلش برای نمیتپید، کسی را نداشتم که بخواهم به خاطر او قوی باشم، دلم میخواست بمیرم و همه چیز تمام شود اما نمیشد و زندگی نکبتبار، دنبالم راه میافتاد. از بیمارستان مرخص شدم، دوباره معتاد شدم، همان چرخه افتضاح تکرار شد، یک شب در خواب سکته کردم و هر دو پایم فلج شد، برای همیشه تعادل پاهایم را از دست دادم. حالا یک معتاد فلج، بی کسی و تنها، دلسرد از تمام دنیا بودم، به خدا میگفتم: ” انگار تو هم از زجرکشیدن من بدت نمیآید، چرا ظلم میکنی؟ چرا جانم را نمیگیری؟” من نه جوانیام را میخواستم، نه پول، نه ماشین، نه خانه و زندگی، من فقط دلم میخواست بمیرم.
چیزهایی که نداری زیاد است
شب یلدا بود همین دو سال پیش، توی کمپ ترک اعتیاد اجباری بودم، گفتند: “آقا مصطفی، آمده و برایتان چیزهایی آورده”. اسم او را قبلا شنیده بودم، با عصا رفتم وسط حیاط، گفتم: آقا مصطفی شما هستید؟ او جواب مثبت داد. گفتم فقط یک سوال میپرسم: من همه کس و کارم از دست دادهام، پدر ندارم، مادر ندارم و خواهر و برادر هم همینطور، خانه و زندگی و دلبستگی هم ندارم، به نظر شما من میتوانم به زندگی برگردم و پاک زندگی کنم؟
او گفت: چیزهایی که نداری زیاد است، اما یک مصطفی جلوی همهاش بگذار، باهم درستش میکنیم. همان شب با آقا مصطفی به “سنا”(سرای نجات امیرالمومنین) آمدم. اعتیاد را کنار گذاشتم و تنها آرزوی اینم است تا روزی که زندهام دست همدردهای خودم را بگیرم. حالا یک سال و سه ماه و 29 روز است که بدون مواد زندگی میکنم.
گزارشی از نیلوفر اقبال
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.