كشف 129كيلوگرم حشيش در خراسان رضوی/میترسم از بهشت برای دیدنم بیاید!
كشف 129كيلوگرم حشيش در خراسان رضوی
فرمانده انتظامي استان، از كشف محموله حشيش در عمليات بامدادي امروز صبح پليس مبارزه با مواد مخدر خبر داد.
به گزارش خبرنگار پايگاه خبري پليس، سردار “قادر كريمي” در تشريح اين عمليات غافلگيرانه گفت: تيمهاي مركز عمليات ويژه پليس مبارزه با مواد مخدر خراسان رضوي در اقدامي اطلاعاتي به سرنخهايي از حمل محموله مواد افيوني توسط خودرو از استانهاي جنوبي كشور به خراسان رضوي دست يافتند.
فرمانده انتظامي استان خراسان رضوي افزود: جان بركفان مركز عمليات ويژه پليس مبارزه با مواد مخدر استان پس از تكميل تحقيقات گسترده خود، با ردزنيهاي پوششي در محور مشهد به سرخس كمين كردند.
سردار كريمي اظهار داشت: پليس در عمليات بامدادي امروز صبح خود، خودروي سواري حامل مواد مخدر و خودروي راه پاك كن را متوقف كرد.
وي گفت: در اين عمليات 129 كيلوگرم حشيش در بازرسي از خودروي سواري كشف و 4 سوداگر مرگ دستگير شدند.
میترسم از بهشت برای دیدنم بیاید!
حرف مادرم مرا به فكر فروبرد؛ مثل وقتي دانشآموز كلاس پنجم ابتدایي بودم، ترس به جانم افتاد. آن موقع مادرم هر وقت میخواست مرا وادار كند با دقت بيشتري درس بخوانم، میگفت: “فردا میآیم مدرسهات ببينم معلم از تو راضي است يا نه؟”
اين حرف ترس و واهمه به دلم میانداخت و براي اینکه اعتمادش را جلب كنم، با دقت درس میخواندم و تا دیروقت سرم در دفتر و کتابم بود اما با گذشت اين همه سال، تكرار دوباره اين خاطره و احساس ترس مرا به خود واداشت كه بايد … .
حرف مادرم، فكرم را حسابي درگير خود كرده است. چه فرشتهای است كه جانانه به فكر اين دنيا و آن دنياي فرزند خود است و بهراستی كه در قطعهای دلچسب چه زيبا میخوانیم: “مادر است ديگر؛ میترسم از بهشت براي ديدنم به جهنم بيايد و … .” برويم سر اصل موضوع و اینکه سؤال مادرم چه بود که اینچنین مرا به خود آورد؟
ماجرا از اين قرار است كه روز جمعه هفته قبل در مسافرتي یکروزه به ديدنش رفتيم. او و پدرم از ديدن من، همسر و 2 فرزندم ابراز سرور و شادماني میکردند. مادر با ذوق و شوق دست به كار شد تا از غذاهاي خوشمزهاش برایمان درست كند اما پس از ساعتي، متوجه شدم مأموریتی مهم پیشآمده و بايد هرچه سریعتر براي پوشش خبري و تهيه گزارش تلويزيوني از يك مراسم به مشهد بازگردم. مادرم سر نماز بود. منتظر ماندم تا نمازش را بخواند. از او عذرخواهي كردم و گفتم: “كار مهمي پیشآمده و بايد در محل كارم حاضر باشم”.
درحالیکه لبخندي شيرين بر لب داشت، برايم دعا میخواند. مثل كودكي كه منتظر تأیيد و رضايت مادرش است، جلو رفتم و آرام گفتم: “مادر جان! از من راضي باشيد و برايم هميشه دعا كنيد.” خيلي جدي به صورتم نگاهي كرد و گفت: “یك روز كه مشهد آمدم، میخواهم به ديدن فرماندهات بيايم و ببينم از تو راضي است يا نه؟ تو يك پليس هستي و اگر فرماندهات از تو راضي باشد، من و پدرت هم از تو راضي خواهيم بود.”
با اين حرف، ناخودآگاه به پشتسر نگاه كردم. پدرم به ديوار تكيه داده بود. پيرمرد نيز درحالیکه نگاهم میکرد، به نشانه تأیيد حرف مادر سرش را تكان داد و گفت: “راست میگوید؛ اگر فرماندهات از تو راضي باشد، ما هم از تو راضي هستيم و برايت دعا میکنیم.”
به آنسوی اتاق نگريستم، همسر و فرزندانم منتظرم بودند. نگاهشان كردم و لبخندي زدم. مانده بودم چه جوابي به پدر و مادرم بدهم.
مادرم كه به صورتم نگاه میکرد، پرسيد: “چرا میخندی؟ خيلي جدي گفتم پسر جان! چون بايد طوري كار كني كه همه بگويند شير پاك خورده است و خدا پدر و مادرش را خير بدهد. يادت باشد؛ اين حقي است از من و پدرت بر گردن تو.”
دست پدر و مادر پير را بوسيدم و دل به جاده زدم. اگرچه از دستپخت خوشمزه مادر بازمانده بودم اما طعم شيرين نصيحت مادرانهاش آنقدر برايم گوارا بود كه روحم را جلا میداد و قلبم را روشن میکرد.
در طول مسير و هنگام رانندگي، به اين موضوع فكر میکردم كه نبايد سؤال مادر بیجواب بماند و هر طور شده، نيازمند رضايت آنها هستم تا رستگار شوم؛ اما واقعيت اين است كه هنوز هم مثل كلاس پنجم میترسم مادرم از فرماندهام سؤال بپرسد؛ مبادا از من راضي نباشد.
انتهای خبر/
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.