عقل در بستر تاریخ
اندیشه مدرن با روی آوردن به عقل بشر به مثابه یگانه سامان بخش عرصه حیات اجتماعی، و انکار تصور پیوند عقل آدمی با عقل ماورائی تفحص در مبانی عقلانیت دولت را به شیوهای نو آغاز کرد. دو نماینده نظریه مدرن دولت عبارتند از: نیکولو ماکیاوللی که معتقد بود عقلانیت دولت را باید در واقعیت حیات جامعه جستجو کرد و دیگری توماس هابز که اعتقاد داشت دولت سازمانی آفریده اراده و عقل آدمی است.
درد دیدگاه سنتی وقتی از عقل سخن به میان میآمد، اساسا منظور، جوهر نظام طبیعی و اصل کائنات بود؛ اما برای اندیشمندان قرن 17 منظور از عقل یکی از استعدادهای انسان بود که با آن میتواند از مشاهدات خود نتایج معتبری کسب کند. در جهانشناسی پیشمدرن تصور بر آن بود که کائنات بر مبنای نظمی ماورائی سامان داده شده است. خدا، روح و جهان ناسوتی سه ستون اصلی این کائنات شمرده میشوند که نظام معرفت همواره معطوف به آنهاست. بنابراین جهانشناسی کمال واقعی را نه در طبیعت، بلکه در فراسوی طبیعت باید جستجو کرد. در چنین نظامی از معرفت، این امر مسلم انگاشته میشد که علم دولت را نمیتوان و نباید بر شالوده شناخت جامعه قرار داد، بلکه آن را باید به مدد نیروهای ماوراءطبیعی همچون مثل یا قانون الهی منتشر کرد. منطق نو بر خلاف منطق اسکولاستیک که بر تعاریف و ثبات تکیه داشت در حقیقت منطق تکوینی بود و به تکوین نظر داشت. هابز نخستین فیلوسوف سیاسی بود که با الهام از فلسفه گالیله (در شناخت طبیعت) جامعه انسانی و دولت را مورد بررسی قرار داد. او با تجزیه جامعه سازمانیافته به تک تک اجزا اولیهاش پیوند انسانها و تجمع آنها در یک جامعه سیاسی را مورد بررسی قرار داد.
در مجموع تحول مفهوم عقلانیت در گذر زمان (با نگاهی تاریخی) به قرار زیر است:
- 1. در یونان باستان: عقلانیت در مقابل جهان حسی که در معرض تغییر و تحول دائم است، مطرح شد. از این رو ماوراء الطبیعه در یونان به صورت علمی، عقلانی که در پس جهان متغیر جویای اصولی ثابت است، متجلی شد. عقلگرایی یونان معطوف به معرفت بود نه اراده.
- 2. روم: در جهانبینی رومی عقل و اراده با هم ترکیب شدند و عقل به نیرویی در زندگی فردی تبدیل شد. عقل به ابزاری برای کنترل زندگی درآمد و همه انسانها از بینش اخلاقی و عقلانی برخوردار شدند. موضوع مهم در این باره این بود که همه انسانها از بینش اخلاقی و عقلانی برخوردارند.
- 3. رواقیون: توسل به رغم دگرگونیهای زندگی بیرونی، اعتماد به قدرت عقل را در پی داشت.
- 4. مسیحیت: که بر اساس تفکر آن، غرایز و اراده در انسان وجود و سرشت مستقلی دارد و تابع کنترل عقل نیست. بنابراین پس از هبوط انسان تنها با عنایت الهی است که میتواند به یاری عقل به رستگاری برسد. تنها وحی است که نقشه الهی را آشکار میکند.
- 5. رنسانس: تقدیر الهی جایش را به صدفه در جهان باستان داد. استفاده از عقل برای سازمان دادن کثرت در دنیای محسوسات پس از این مورد بحث قرار گرفت.
- 6. قرن 17: این قرن، قرن پیشرفت علم و دانش و عقلانی کردن حیات اجتماعی و سیاسی بر مبنای اصول عام و بدیهی به شمار میرود، بنابراین دولت ابزار عقل برای کنترل خودسریهای فرد و حل منازعه میان غرایز غیرعقلانی افراد تشکیل دهنده جامعه در نظر گرفته میشود.
- 7. قرن 18: با قدرتگیری طبقه متوسط نیاز به فرمانروای واحد موضوعیت خود را از دست داد. در این دوره نه غرایز بلکه قدرت دولتهای اقتدارطلب غیرعقلانی بود. از این پس عقلانیت به عنوان محصول همکاری عقلهای مستقل و آزاد افراد تلقی شد. در برابر بیاعتمادی قرن 17 به عقل فردی، قرن 18 اعتماد به موهبتهای عقل فردی دارد. در این قرن عقلانیت فردی جانشین عقلانیت اقتدار شد. (انقلاب فرانسه نیز در توضیح عقلانیت این قرن موثر است)
- قرن 19: عقلانیت فردی در این دوره زیر سئوال رفت و عقلانیت تاریخ جای آن را گرفت. هگل عقل را به عنوان اندیشهای که در جریان تاریخ تدریجا محقق میشود، مطرح کرد.
برگرفته از کتاب: از دولت اقتدار تا دولت عقل
نوشته: کمال پولادی
خلاصهبرداری از: نوید موسوی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.