بانوی همیشه مُنتظر
فاطمه صدرعاملی
بانو پروین خلیلی از میان ما رفت. جایش در قلبم خالی است. با رفتن او خاطرات گذشته در ذهنم می گذرند و غمی سنگین دلم را می گیرد.
می خواهم از آن خاطرات بگریزم اما باید چند کلمه به یاد او بنویسم. او فقط «خانم دایی» من نبود. دوست نزدیک و با وفایم بود. اکنون که نیست، حسرت وجودش و قدر آن گوهر گرانبها را بیشتر می فهمم. او را برای اولین بار در روز ازدواج ایشان با امام موسی صدر دیدم. با وقار و زیبا و آرام و متین بود.
جشن کوچک فامیلی برقرار بود و همه فامیل خوشحال بودند از این وصلت. بین عقد ایشان تا تشکیل زندگی مشترک چند ماهی فاصله بود. هر زمان قم بودم ایشان را گاه گاهی در منزل مادر بزرگ که به دیدار خانم صدر می امدند، می دیدم و خاله ها خیلی با ایشان مانوس بودند. معمولا یک کار هنری دردست داشتند و مشغول بودند. در اوقات فراغت به یک کار هنری می پرداختند. بافتنی های زیبایی می بافتند و فرزندان ایشان و دورو بریها از آن هنر نصیب می بردند. به اطرافیان هم یاد می دادند.
کم حرف بودند اما اگر چیزی می گفتند پرمعنا و دلپذیر بود، به مثابه « کم گوی و گزیده گوی چون دُر / تا از سخنت، جهان شود پر»
به راستی بعد ها که بزرگتر شده بودم و با ایشان نزدیک تر بودم، از صحبت کردن با ایشان بسیار لذت می بردم. آنچه می گفتتد چون دُری در زندگی، گرانبها بود. فقط «خانم دایی» نبودند، بلکه خواهر و خاله مهربانی بودند و در کنار خاله های عزیز دیگر.
در سفرهایی که بعد از اقامت در لبنان گاه گاهی به ایران می آمدند، بسیار انتظار دیدار آنها را می کشیدیم و در مدت کوتاهی که ایران بودند، در فامیل جنب وجوش دیگری بود. از فامیل، از لبنان، از مشکلات و مسئولیت زندگی سخن می گفتند.
حالتی از ایشان را که به دلیل علاقه ای که به ایشان داشتم و حالات روحی ایشان برایم مهم بود، بیادم مانده است و آن «انتظاری» بود که ایشان برای آمدن دایی جان به خانه در موقعیت های مختلف می کشیدند و غمگینم می کرد.
دایی جان وقتی به ایران می آمدند، در شهرهای مختلف سخنرانی داشتند و یا دوستانی که مشتاقانه منتظرشان بودند و ایشان را می بردند و «خانم دایی» در انتظار ایشان می ماند.
وقتی که برای اولین بار به آلمان می رفتم، ابتدا به لبنان رفتم و در کنار آن خانواده عزیز در صور بیش از بیش طعم محبت آن بانوی عزیز را به جان نوشیدم. مادری مهربان و با درایت بودند. بیشتر مسئولیت خانه و رسیدگی به فرزندان را به عهده گرفته بود. کارها و مسئولیت های اجتماعی، فرصتی برای امام صدر نمی گذاشت تا بیشتر با خانواده باشد و آن بانو برای حضور امام انتظار می کشید.
از آنجا که برای اولین بار به لبنان می رفتم و از آنجا عازم آلمان بودم، هم برایم هدیه و لباس سفر گرفتند و هم مرا به دیدار گردشگاه های لبنان بردند. دوستان لبنانی عصرهایی به دیدنشان می امدند. برای من جالب بود، با توانایی و اعتماد به نفس، با زبان عربی با آنان صحبت و تبادل نظر می کردند. حافظه ام یاری نمی کند که محتوای کلمات را بیان کنم.
به این ترتیب سال ها گذشت و گذشت که یا من به لبنان می رفتم و یا در ایران ایشان را می دیدم و دو باری هم برای معالجه به آلمان آمدند، یکی از نصیحت ایشان را به یادم می آید، از آن جایی که مرا نگران وضع کار و امور تحصیل خود می دیدند، یک بار به من گفتند: « به فکر زندگی کردن هم باش» جوری گفتند که هنوز طنین صدای زیبای ایشان در گوشم است. راستی فراموش نمی کنم که صدای ایشان بسیار زیبا بود و امیدوارم صدای ضبط شده ایشان، موجود باشد.
بعد از سفر امام موسی صدر به لیبی و عدم بازگشت ایشان، انگار پیکره آن بانوی سربلند فرو ریخت. اما با تمام توان سعی می کرد برای فرزندان اتکایی مستحکم باشد. یک جمله دیگر ایشان که هنوز در گوشم طنین انداز است. روزی در مورد موضوعی اظهار نگرانی کردم که سخت گذشته است و ایشان با وقار گفت:« بگذار، بگذرد»
او پس از ربوده شدن امام موسی صدر همواره در انتظار ماند…
اینک برای رفتن او، قلبم سنگینی می کند. تنها هستم. به سختی می توانم این فقدان را با یادآوری آن همه خاطرات تحمل کنم. دیگر باید با آن بانوی بزرگ خداحافظی کنم. یکی دو نامه از نامه های ایشان را دارم و محافضت کرده بودم و قسمتی از آن را در یادداشت بعدی ارایه خواهم داد تا وفا و مهربانی ایشان را لمس کنید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.