گفتوگو با زنی که بعد از 30 اعتیاد، کارتنخوابی و سرطان به زندگی برگشته؛
«ملیحه برگشته»!
فاطمه تنانی
مثل هر زنی دیگر زندگی میکند، کار میکند و آرزو دارد. اما روزی کارگری میکرده، صیغه شده، کارتنخواب شده، مواد میفروخته، سرطان خون گرفته، شوهرش به او خیانت کرده و تنها شده، در نهایت خودش را از گور اعتیاد رها کرد و برخاست. میگوید: «تا زمانی که کارتنخواب نشده بودم قبول نمیکردم معتادم. فکر میکردم که تفننی مصرف میکنم. در این مدت خیلی عذاب کشیدم، اذیت شدم و حتی تهدید شدم میخواستند به زور تنفروشی کنم، اما هرگز حاضر به چنین کاری نشدم».
ملیحه 43 ساله از زندگی 30 ساله توأم با اعتیادش میگوید:
مواد مخدر؛ درمانی برای بیماریهای دوران کودکی
یک خانواده 10 نفره داشتم. مادرم معتاد بودم؛ درنتیجه بیشتر خواهرها و برادرهایم هم دچار اعتیاد شده بودند. دوا و درمان دوران کودکیام به یک چیز ختم میشد؛ مواد مخدر. هرچند دوا و دکتری در روستای ما وجود نداشت برای همین هر وقت هر کداممان مریض میشدیم مادرم کمی مواد را در آب حل میکرد و به ما میداد. این بود درمان همه مریضیهای دوران کودکیمان.
در روستا کار زیاد بود. زیاد کار میکردیم مخصوصا من. در خانه کار میکردم سر زمین کشاورزی کار میکردم و… . ۱۵ ساله که شدم به خاطر اینکه توان انجام کارهای سخت مثل کشاورزی، دامداری، چوپانی و… را داشته باشم بیشتر از تریاک استفاده میکردم. خودم مواد را از ساقی که در روستایمان بود میخریدم. همیشه هم به خودم تلقین میکردم که معتاد نیستم. توجیهم این بود؛ من برای داشتن انرژی بیشتر و کار بیشتر مواد مصرف میکنم پس معتاد نیستم. در این بین پدرم خبر نداشت که اعتیاد دارم.
۱۸ ساله شده بودم. یک روز حال خیلی بدی داشتم، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. پدرم وارد خانه شد و وقتی مرا در این حالت دید با کنایه گفت: «خماری دخترم!؟» خیلی از حرف پدرم ناراحت شدم و زود خودم را جمعوجور کردم. رفتم مواد خریدم و کشیدم. سرحال شدم و شروع کردم به کار کردن. خوب به خاطرم هست، انقدر انرژی داشتم و کار کردم که پدرم وقتی حالم را دید گفت: «نعشه شدی ملیحه؟!». عصبانی شدم. بهش گفتم تو با من مشکل داری، از من خوشت نمیآید و اصلا به این فکر نمیکردم که او فهمیده که من معتادم.
کارتنخواب شده بودم وضعیت بدی داشتم. یکی از دوستانم بهم گفت مرد 80 سالهای هست که حاضر است صیغهام کند. برای فرار از آن وضعیت و تأمین خرج مصرفم صیغهاش شدم. فقط چند روز از صیغهام گذشته بود که شوهرم از من خواست تنفروشی کنم تا برای او پول ببرم! من هم که شرافتم از هر چیزی برایم مهمتر بود از خانهاش فرار کردم
ازدواجم حکم فرار از خانه را برایم داشت
رابطهام با مادرم خوب نبود؛ چرا که میدانست من معتادم و از این موضوع ناراحت بود. دوست نداشت مواد بکشم، ولی خودش مرا معتاد کرده بود. در برابرش مقاومت میکردم. همیشه با بحث و دعوا و با بهانههای مختلف مواد مصرف میکردم؛ به همین خاطر همیشه باهم درگیر بودیم. این وضعیت خستهکننده بود. خیلی سعی کردم و با خودم کلنجار رفتم تا دیگر مصرف نکنم، اما نشد. به این نتیجه رسیدم که شاید با ازدواج دیگر سمت مصرف مواد نروم.
ازدواج کردم. وارد خانوادهای شدم که خودشان ساقی مواد بودند. مشروب میفروختند. البته بعد ازدواجم متوجه این موضوع شدم. خانوادهام اصلا رضایت به این ازدواج نداشتند، اما اصرار و پافشاری کردم مجبور شدند و قبول کردند. شوهرم معتاد نبود، یک پسر دو ساله هم از همسر قبلشاش داشت.
تلاش کردم اعتیادم را کنار بگذارم. وقتی که وارد خانه همسرم شدم تا سه ماه مواد نکشیدم، اما به شدت بیحال و بیحوصله شده بودم. شرایط برایم خستهکننده شده بود، دوست داشتم دوباره با انرژی باشم و کار کنم؛ کار کردن حال خوبی به من میداد. احساس خوشی پیدا میکردم، اما تنها چیزی که باعث میشد پرانرژی کار کنم تریاک بود. دوباره در روستایمان سراغ همان ساقی مواد رفتم، تریاک خریدم و مصرف کردم. در این دوران هیچ کدام از خانواده همسرم از اعتیاد من خبر نداشتند حتی مرتضی هم نمیدانست که معتادم برای همین خیلی مراقب بودم تا متوجه نشوند رابطهام را با خانواده شوهرم خیلی کم بود. درواقع خودم را از آنها قایم میکردم.
مهاجرت به مشهد کردیم
بعد از مدتی تصمیم گرفتیم که برای ادامه زندگی به مشهد بیاییم. خدا را شکر میکردم که از آن کوچه و محله فرار میکنم و دیگر سمت مواد نمیروم. شوهرم در مشهد کاری نداشت کارگری میکرد. برای همین نمیتوانست مخارج زندگیمان را تأمین کند. میدان بار نوغان زندگی میکردیم. با یکی از همسایههایمان رفتوآمد داشتم؛ سکینه فروشنده مواد بود. دوباره وسوسه شدم و به صورت پنهانی از همسرم مواد میخریدم و مصرف میکردم. انرژی کاذب بدست میآوردم و کار میکردم. قالی میبافتم، کارگری در خانههای مردم میکردم.
او را هم معتاد کردم
همسرم شک کرده بود و هر وقت به خانه برمیگشت، میگفت: «خانه بوی مواد میدهد!» ولی من با جدیت انکار میکردم. مرتضی فهمیده بود، ولی میترسید چیزی به کسی بگوید. خانوادهام از ازدواج ما راضی نبودند و از کار کردن من در خانههای مردم هم بیخبر بودند؛ برای همین میترسید که شکایتی به آنها بکند. مرتضی فشار زیادی به من میآورد تا ترک کنم، برای اینکه راحتتر باشم به او پیشنهاد دادم که همراه من مواد مصرف کند. ترغیبش کردم تریاک بکشد او هم کمکم شروع به مصرف کرد.
22 ساله شده بودم. مصرف موادم زیاد شده بود. یکی از دوستانم اصرار میکرد که ترک کنم. خودم هم خسته شده بودم. تصمیم گرفتم، مواد را کنار بگذارم. به مرتضی گفتم خوشحال شد. به همراه دوستم به یک درمانگاه ترک اعتیاد زیر نظر بهزیستی رفتم. دکتر ترامادول برایم تجویز کرد. یک هفته از این قرصها استفاده کردم، حالم طوری شده بود که هر روز بیشتر از روز قبل انرژی داشتم و بیشتر کار میکردم. همسرم تعجب کرده بود به من میگفت: «ملیحه مطمئنی در حال ترکی؟! چرا سر کار میروی چرا انقدر سرحالی؟» وقتی قرصها را دید به من گفت: «این قرصها از موادی که استفاده میکردی قویتر است و نباید دیگر مصرف کنی.» مصرف داروها را کنار گذاشتم ولی دوباره به سمت مواد رفتم. اما تریاک دیگر به من حس خوبی نمیداد، تأثیرش بر بدنم کم شده بود.
کریستالی شدم
همیشه میگویند معتادها همدیگر را پیدا میکنند. واقعا هم همینطور است. در خانههای زیادی کارگری میکردم. در یکی از خانههایی که کار میکردم صاحبخانه خانمی بود که کریستال مصرف میکرد. به من پیشنهاد داد که کریستال استفاده کنم. یکی دو بار از این مواد کشیدم. خیلی حس خوبی داشتم. یک روز که پسر صاحبخانه مرا درحال کشیدن کریستال دید به من گفت: «این کار را نکن که عاقبت خوبی ندارد، ولی من از حرف او ناراحت شدم و با آنها قطع رابطه کردم و از آن به بعد کریستال را از جای دیگر تهیه میکردم».
دوباره همسرم به من شک کرد که دارم چیز دیگری مصرف میکنم، ولی من باز هم انکار کردم و با هم جروبحث کردیم. مرتضی میگفت: «اگر میخواهی مصرف کنی فقط تریاک بکش» فهمیده بود که کریستال میکشم.
خیانت کرد
شوهرم رابطهای پنهانی با یکی از همسایگانمان داشت. خانه آنها میرفت تا با هم مواد بکشند. همسایهها چند باری موضوع را برایم گفته بودند، ولی باور نمیکردم. کمکم متوجه شدم که درست است. یک روز مرتضی را خانه آن زن دیدم. تصمیم به جدایی گرفتم، ولی همسرم مخالف بود. پسر شوهرم مرا خیلی دوست داشت، گریه میکرد و از من میخواست مواد را کنار بگذارم تا شوهرم دست از خیانت کردن بردارد. مرتضی قول داد که دیگر به این کار ادامه ندهد و از من خواست که تعهد کتبی در شورای محل بدهم که اعتیادم را کنار بگذارم، قبول کردم و در شورای محلهمان تعهد کتبی دادم.
فهمیدم مبتلا به سرطان خون هستم
خانهمان را عوض کردیم و از آن محل رفتیم. روز اسبابکشی داشتم آینه را جابهجا میکردم که دیدم یک تکه کریستال به پشت آینه چسباندم، وسوسه شدم و دوباره کشیدم، شوهرم هم فهمید. همین روزها بود که حال خوشی نداشتم، دکتر رفتم و آزمایش دادم. دکتر گفت سرطان خون دارم آن هم از نوع وخیم. خیلی مریض و بدحال شده بودم، هزینههای موادم و شیمیدرمانی بالا بود خودم کار میکردم و بیشتر هزینههای زندگی را تأمین میکردم. یک روز خانواده همسرم به خانهمان آمدند و گفتند تو سرطان داری و بعد از این باید خرجت را خانوادهات بدهند نه مرتضی. گفتند: «باید جدا شوید».
سال ۹۲ جدا شدیم. 35 ساله بودم. مرتضی از خانه رفت. حال و روزم خیلی خراب شده بود. دیگر توان کار کردن نداشتم و به فلاکت رسیده بودم. چند ماه اجارهخانه عقب افتاده بود. به من خبر دادند پدرم مرده. دردهای ناشی از سرطان، خماری، بیپولی، مرگ پدرم فشار زیادی به من وارد کرده بود دیگر روی دیدن صاحبخانه را نداشتم از خانه برای همیشه زدم بیرون. خانوادهام مرا رها کرده بودند حتی در تعزیه پدرم و بعد از آن برادرم نتوانستم شرکت کنم و این بزرگترین درد در تمام زندگیام بود.
برای تأمین خرج موادم صیغه شدم
کارتنخواب شده بودم وضعیت بدی داشتم. یکی از دوستانم بهم گفت مرد 80 سالهای هست که حاضر است صیغهام کند. برای فرار از آن وضعیت و تأمین خرج مصرفم صیغهاش شدم. فقط چند روز از صیغهام گذشته بود که شوهرم از من خواست تنفروشی کنم تا برای او پول ببرم! من هم که شرافتم از هر چیزی برایم مهمتر بود از خانهاش فرار کردم. یکی از آشنایان همان پیرمرد که صیغهاش شده بودم به من گفت کمکم میکند. از من خواست برایشان مواد بفروشم تا به من جای خواب دهند و خرج مصرف خودم را هم بپردازند. قبول کردم.
چند وقتی در منطقه «دروی» از دو شب تا 6 صبح مواد میفروختم. یک زن ساقی شده بودم آن هم در خیابان، شبهای سرد زمستان مواد میفروختم. این کار را دوست نداشتم فشار زیادی به من وارد میکرد میترسیدم دستگیر شوم. از آن خانه و محله زدم بیرون و شروع به گدایی کردم. شبی 70 هزار تومان از گدایی در میآوردم و در پارکها میخوابیدم.
زندگی خیلی برایم سخت بود. یک شب که در پارک برایم مزاحمت ایجاد کردند و من مقاومت کردم و کتک زیادی خوردم. از شدت بدبختی خودم را به خدا سپردم و خواستم خدا کمکم کند. خواب دیدم امام زمان آمده و به من میگفت کمکت میکنیم فقط تو باید به مشکلاتت بخندی و در همین حال بودم که از او خواستم سرطانم را شفا دهد. روز بعد که برای گدایی سر چهارراه رفتم. مأموران خانه سبز دستگیرم کردند.
زندگی در کمپ اجباری
مرا به کمپ ترک اعتیاد اجباری فرستادند. در آنجا برای راحتی اعصاب و پرت شدن حواسم بهشدت کار میکردم. موادم را کنار گذاشته بودم و فقط متادون میخوردم. بعد از گذشت سه ماه از مدیر کمپ خواستم که اجازه بدهد برای زیارت به حرم امام رضا(ع) بروم. مدیر به من گفت: «برو، ولی بدن ملیحه تو برنمیگردی. خیلیها به همین بهانه از اینجا رفتند و دیگر برنگشتند». قول دادم که برمیگردم. اول رفتم سرچهارراه گدایی. چون هیچی پول نداشتم میخواستم برای بچههای کمپ نخود و کشمش مشکلگشا بخرم، بعد رفتم حرم.
دنبالم میآمد، میگفت پول خوبی برای مواد میدهد
دلم برای خانودهام تنگ شده بود. احساس تنهایی میکردم. موقع بیرون آمدن از حرم. دیدم مردی دنبالم میآید، از من میخواست تا او را پیش ساقی مواد ببرم و به جایش پول خوبی به من بدهد. وسوسه شده بودم، ترسیدم. خودم رو به خدا سپردم و به سرعت از آنجا دور شدم. وقتی به کمپ برگشتم همه از دیدنم تعجب کردند. مسئولان کمپ رئیس مجموعه را صدا میزدند، میگفتند ملیحه برگشته! همان روز صدایم زدند. گفتند برادرت آمده تا تو را ببیند. از دیدنش ترس داشتم، گفتم: «بگویید نمیخواهم ببینمش»، از پشت در اتاق صدایش را میشنیدم. گفت به ملیحه بگویید به مادرش زنگ بزند مادرش بیقرار اوست. وارد اتاق شدم گریه کردم و با برادرم چند روز پیش مادرم رفتیم.
تهمت زدند، تحمل نکردم از کمپ بیرون آمدم
بعد از یک سال کار در کمپ با همه اخت شده بودم. اعضای آنجا را چون خانوادهام دوست داشتم حتی پدرم باغی داشت که آن را فروختم و همه پول آن را خرج کمپ و بچههای آنجا کردم. اما اتفاقی افتاد و تهمت به من زدند. با یکی از زنانی که او هم برای ترک اعتیاد در کمپ بود به خانه پدرو مادرش رفتیم. خیلی به او و من توهین کردند. ناراحت شدم دست او را گرفتم و از خانه پدریاش بیرون آمدیم. خانه یکی از دوستانم رفتیم و شب را آنجا ماندیم. صبح موقع خداحافظی دوستم 50 هزار تومان به من داد.
به کمپ که برگشتیم تهمت زد گفت 50 هزار تومان مال اوست و من به او نمیدهم. گفتم دروغ میگوید. به رییس کمپ گفته بود که من او را برای تنفروشی برده بودم و پولش را هم نمیدهم. رئیس حرف مرا باور نکرد. گفت: «از شما معتادان همه کار برمیآید. معذرت خواهی کن.» نمیخواستم بیشتر از این تحقیر شوم، گفتم عذرخواهی نمیکنم دیگر هم نمیمانم. از کمپ بیرون زدم. دنبال مواد میگشتم انقدر عصبی شده بودم که میخواستم دوباره مواد مصرف کنم.
سر راه به مسجد رفتم. سر در مسجد چشمم به تبلیغات کلاسهای «انای» افتاد. انگار تلنگری بود. خیلی خوشحال شدم و رفتم داخل و درخواست دادم تا در این کلاسها شرکت کنم.
سرطان خونم درمان شده بود؛ شفا یافتم
بعد از آن شبها در اقامتگاه گذری بهزیستی میخوابیدم و روزها در پارک پردیس میماندم. آن زمان بود که متادون را هم کنار گذاشته و کامل ترک کرده بودم. بعد از مدتی رییس کمپ به من زنگ زد و گفت: «برای انجام یک سری آزمایشات در مورد بیماری سرطانت باید به کمپ بیایی». گفتم نیاز ندارم. خواهش کرد که بروم.
رییس کمپ از رفتاری که در مورد من داشت پشیمان بود و معذرتخواهی کرد و گفت: «ملیحه خواب دیدم که امام رضا تو را شفا داده، به همین خاطر از تو میخواهم بروی و آزمایش بدهی» آزمایش دادم. دکتر که جواب را دید حیرتزده شد و گفت: «اثری از سرطان در بدنت نیست». برای اطمینان بیشتر دوباره آزمایش گرفتند معلوم شد واقعأ سالم هستم و اثری از مریضی در بدنم نیست.
برایم کاری مهیا کردند. پرستار یک سالمند هستم. در خانه آنها زندگی میکنم و 5 سال است که دیگر مصرف مواد مخدر ندارم. خودم را دوست دارم و از اینکه هستم خوشحالم. نمیدانم در آینده چه میشود. حامی و پشتیبانی ندارم خانوادهام توانی برای حمایت از من ندارند شاید هم مرا یک روز از خانهای که در آن کار میکنم بیرون کنند. اما حال خوشی دارم احساس زنده بودن دارم و دوست دارم زندگی تشکیل بدهم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.