روایت یکی از زنان شجاعی که در جبهه جنگ حضور داشت؛

به من لقب ژاندارک داده بودند

سارا ایزدخواه

«جنگ، چهره زنانه ندارد». عنوان کتابی است که بارها خوانده‌ام. اعتقاد نویسنده کتاب بر این بود که زنان در جنگ پابه‌پای مردان جنگیدند و جان خود را از دست دادند، اما پس از جنگ همه چیز مردانه شد و زنان و دلاوری‌های آنان در راه وطن به فراموشی سپرده شد. چنین تجربه‌ای را در کشور خودمان هم داشته‌ایم. زنانه‌ای که خانه و خانواده خود را رها کردند تا حضوری مؤثر در میدان نبرد داشته باشند، اما پس از پیروزی رانده شدند و نامشان فراموش شد. عفت ناظمی یکی از زنانی است که پیش از انقلاب، پس از پیروزی آن و در جنگ چنان فعالیت و ایستادگی کرده که به او لقب «ژاندارک» داده بودند. او در گفت‌وگو با روزنامه «صبح امروز» از مبارزات و تلاش خود برای ایجاد تغییر می‌گوید:

روایت اول: شروع فعالیت‌های جهادی

پیش از انقلاب در جریانات مبارزاتی با همسرم فعالیت می‌کردیم. انقلاب که شد وارد فعالیت‌های جهادی شدم و از آنجاکه پرستاری خوانده بودم برای کارهای جهادی و درمانی به روستاها می‌رفتم. درواقع پیش از جنگ بیشتر کارهای اجرایی انجام می‌دادم و مسئولیت‌هایی هم بر عهده داشتم.

 

پس از اینکه بیمارستان حضرت زینب به سامان شد با من تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریتی جدید به بیمارستان «ابن‌سینا» روم. وضعیت این بیمارستان خیلی نامناسب بود. در آنجا هم کارهای خوبی انجام شد که اصلاً فکر نمی‌کردم به نتیجه برسد. در آن دوران کسانی که همکارم بودند به من می‌گفتند: «ما به تو شک داریم که واقعاً زن هستی!» بخاطر وضعیت نامناسبی که در آن بیمارستان وجود داشت و مسئولیتی که آنجا بر عهده گرفتم

 

آن زمان حدوداً ۲۴ ساله بودم و یک بچه کوچک داشتم. اوضاع خیلی سخت و دشوار بود. در آن دوران به من مسئولیت دادند تا برخی از بیمارستان‌هایی که از بعد انقلاب غیرفعال شده بودند را راه‌اندازی کنم. اولین ماموریت من در بیمارستان «حضرت زینب» بود. بیمارستان خالی و وظیفه من تجهیز آن بود. من و افراد زیادی که هم‌سن‌وسال من بودند -و سن کمی داشتند- مسئولیت‌های مهمی بر عهده می‌گرفتیم. اولین کاری که در زمان ورود به این بیمارستان انجام دادم استخدام نیروی کار بود. پرستارها و ماماهایی که در درمانگاه‌ها بیکار بودند را دعوت به کار کردم. یکی از جالب‌ترین کارهایی که انجام دادم استخدام پرسنل زن بود. درواقع همه نیروی کار بیمارستان به غیر از نگهبان‌ها و رانندگان آمبولانس، زن بودند. مقاومت زیادی برای استخدام نیروی مرد داشتم.درواقع زمانی که زنان می‌توانستند همان کار را به خوبی انجام دهند چه نیازی به استخدام نیروی مرد بود.

اصرار بر استخدام نیروی زن داشتم

با این کار اشتغال‌زایی خوبی برای خانم‌ها ایجاد شد. هر چند برای عملی شدن این کار مخالفت‌های زیادی وجود داشت، اما درنهایت اجرا شد. جالب اینجاست بعدها که من از بیمارستان حضرت زینب آمدم مابقی مسئولینی که پس از من در آنجا فعالیت کردند، بیمارستان حضرت زینب را قطب بیمارستان زنان کشور معرفی کردند و هیچ اسمی هم از من و همکارانم نبردند. زمانی که بیمارستان کامل و تاسیس شد اولین «زائو» آنجا خودم بودم، درواقع فرزند دومم را در این بیمارستان به‌دنیا آوردم.

آنقدر درگیر کار بودم که متوجه زمان زایمانم نشدم

در آن دوران مشغولیت کاری‌ام در بیمارستان چنان زیاد بود که متوجه نزدیک شدن زمان زایمانم نشدم. یک روز یکی از ماماها در داخل آسانسور به من گفت «رنگت خیلی پریده». به او گفتم بخاطر مشغله کاری است. گفت: «نه این دفعه رنگت جور دیگه‌ای پریده(از آنجا که مسئولشان بودم با احترام با من صحبت می‌کردند). میاین بریم طبقه بالا، زایشگاه معاینتون کنم؟» وقتی برای معاینه رفتم گفت: «شما داری زایمان می‌کنی!» آنقدر درگیر کار بودم که اصلاً متوجه رسیدن زمان زایمانم نشده بودم.

28 سالگی و ریاست اداره پرستاری و مامایی خراسان

پس از اینکه بیمارستان حضرت زینب به سامان شد با من تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریتی جدید به بیمارستان «ابن‌سینا» روم. وضعیت این بیمارستان خیلی نامناسب بود. در آنجا هم کارهای خوبی انجام شد که اصلاً فکر نمی‌کردم به نتیجه برسد. در آن دوران کسانی که همکارم بودند به من می‌گفتند: «ما به تو شک داریم که واقعاً زن هستی!» بخاطر وضعیت نامناسبی که در آن بیمارستان وجود داشت و مسئولیتی که آنجا بر عهده گرفتم. بعد از اینکه اوضاع در این بیمارستان مناسب شده بود به من اعلام شد که برای مناسب‌سازی وضعیت بیمارستان «طالقانی» به آنجا منتقل شوم. بعد از آن هم مسئولیت بیمارستان «شریعتی» را بر عهده گرفتم. در شهریور سال ۵۹ بعد از سروسامان دادن به این بیمارستان‌ها -درحالی که تنها 28 سال سن داشتم- به ریاست اداره پرستاری و مامایی خراسان بزرگ منصوب شدم.

 

زمانی که در هویزه بودیم یکی از نارنجک‌های سبز رنگ را که شکل گلدان بود برای یادگاری بدون اینکه کسی متوجه شود، برداشتم. وقتی نارنج را برداشتم، آن را به تیر چراغ برقی کوباندم تا سیمان‌هایی که به آن چسبیده بود بریزد و صاف و یکدست شود

 

در این دوران همسرم با من همراهی زیادی می‌کرد؛ چراکه خط فکری یکسانی داشتیم از پیش از انقلاب با همسرم فعالیت می‌کردیم، در تمام راهپیمایی‌ها، تظاهرات و جلسات مخفی با هم حاضر می‌شدیم. در آن زمان، نصف حقوقم را به کارگر می‌دادم تا کارهای خانه و رسیدگی به دو فرزندم را انجام دهد؛ چراکه خودم بیشتر بیرون از خانه در حال فعالیت بودم. در آن زمان اصلاً مسائل مالی مطرح نبود. نسبت به مسائل اقتصادی حریص نبودیم و به بیت‌المال اعتقاد داشتیم. بخاطر دارم زمانی که در جبهه به ما غذا می‌دادند یک غذا را با همکارم دو نفری می‌خوردیم برای اینکه متعلق به بیت‌المال بود، اما متأسفانه در حال حاضر کسی به این مسائل توجه نمی‌کند.

«ژاندارک»؛ نامی که به من داده بودند

جنگ شروع شده بود و همزمان رئیس اداره پرستاری و مامایی و جزء ستاد بحران بودم. یکی از وظایف ما اعزام نیروهای درمانی به روستاهای دورافتاده‌ای چون طبس و نهبندان بود. من از جمله معدود زنانی بودم که مسئولیت بر عهده داشتم؛ بنابراین مدیرکل سازمان برای بازرسی از مناطق دورافتاده یک خودور در اختیار من گذاشت. گاهی اتفاق می‌افتاد که تا صبح به خانه‌ها مراجعه می‌کردیم تا بتوانیم نیرو به جبهه اعزام کنیم. آن زمان همکارانم به خاطر فعالیت‌ها و مسئولیت‌های سنگینم به من لقب «ژاندارک» داده بودند.

آن زمان مجروحان جنگی را به مشهد منتقل می‌کردند؛ چراکه تنها جای امن در کشور بود. پیوسته مجروحان را با هواپیماهای ۳۳۰ به مشهد می‌فرستادند. بیشترین حجم مجروحان را داشتیم و مجبور شدیم نقاهت‌گاه برپا کنیم؛ یکی در خیابان «۹ دی» و یکی هم در داخل فرودگاه نیرو هوایی. سال ۶۳  اوج عملیات‌ کربلای چهار و پنج بود. آن زمان کار ما هم بسیار زیاد بود. مجروحان زیادی را به مشهد می‌فرستادند؛ بنابراین علاوه بر انجام کارهای ستاد بحران و برپایی نقاهت‌گاه، به شهرها و روستاهای دوردست برای بازرسی وضعیت مکان‌های درمانی می‌رفتم. زمان آزادی خرمشهر از من خواسته شد که برای بازرسی مکان‌های درمانی به خرمشهر بروم که با کمال میل قبول کردم. از طرف سپاه به من ابلاغی برای بازدید از اورژانس‌های خط مقدم داده شد.

روایت دوم: حضور در جنگ؛ «خواهر اینجا چکار می‌کنید؟!»

تمام فرزندانم کوچک و پشت سر هم بودند. آن‌ها را به دست کارگرم سپردم. همسرم هم با من همراهی می‌کرد؛ بنابراین تصمیم‌گیرنده خودم بودم. مرا با هواپیمای ۳۳۰ در سن ۳۳ سالگی به اهواز فرستادند. براساس نامه‌ای که از طرف سپاه به من داده شده بود بایستی از شهرهای اهواز، دزفول و… بازرسی می‌کردم. در آن شرایط برای اولین‌بار، تقلبی کردم و به شهرهایی که برای بازدید فرستاده شدم نام دزفول، بستان و هویزه را اضافه کردم. همراه یکی از دوستانم که در اهواز ماما بود به سمت بستان و دیگر شهرها رفتیم. تنها زنان حاضر در آن منطقه من و همکارم بودیم؛ بنابراین هر کس که ما را می‌دید با تعجب می‌گفت: «خواهر شما اینجا چکار می‌کنید!».

 

با هواپیمای ۳۳۰ به مشهد برگشتم. هواپیما پر از مجروح مرد بود و من تنها زن حاضر در آنجا بودم در همان شرایط به مجراحان رسیدگی می‌کردم. یک دفعه هواپیما شروع به اوج و فرود گرفتن کرد و ثبات نداشت. در ان شرایط مجروحان به من می‌گفتند خواهر نترسید. من هم خندیدم در جواب به آن‌ها گفتم اگر می‌ترسیدم که  اینجا نبودم

 

با دوست و همکارم به شهرهای هویزه و آبادان رفتیم، شرایط بدی بود در ۵۰ متری ما شلیک می‌کردند، اما بدون هیچ ترسی به بازدید خود ادامه می‌دادیم.  طوری که زمانی که برگشتم همسرم با تعجب می‌گفت: «ما در ایلام زمانی که پشت خاکریزها بودیم خیلی می‌ترسیدیم تو چطور نمی‌ترسیدی؟».

بدون اجازه قانونی به هویزه رفتیم

صحنه‌های بدی در خرمشهر دیدم. جنازه‌های عراقی‌ها روی زمین افتاده بود. از اهواز که وارد سوسنگرد شدیم هر دو طرف جاده، تانک‌هایی وجود داشت که ایرانی‌ها از عراقی‌ها گرفته و تصرف کرده بودند. در آنجا مجروح ایرانی زیاد بود. در سوسنگرد، تمام خانوم‌ها همراه مردان، اسلحه بدست می‌جنگیدند. بعد از سوسنگرد به بستان رفتیم. در راه برگشت شیطنتی کردیم و بدون اینکه به ما دستوری داده شده باشد راهی هویزه شدیم. هویزه با خاک یکسان شده بود. شرایط آنجا خیلی ما را متأثر کرد. آنجا سوله‌ها و انبارهای گندم مردم خراب شده و گندم‌ها روی خاک ریخته بودند.

زمانی که دیدن این صحنه‌ها به من فشار وارد می‌کرد با همکارم صحبت می‌کردم تا از این طریق بتوانم احساساتم را  تخلیه کنم. مثلاً یک روز برای خواندن نماز به مسجد خرمشهر رفتیم، جای گلوله‌ها زیر فرش‌ها نمایان بود این وضعیت خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد.

 نارنجکی را به‌عنوان سوغاتی با خود آوردم

زمانی که در هویزه بودیم یکی از نارنجک‌های سبز رنگ را که شکل گلدان بود برای یادگاری بدون اینکه کسی متوجه شود، برداشتم. وقتی نارنجک را برداشتم، آن را به تیر چراغ برقی کوباندم تا سیمان‌هایی که به آن چسبیده بود، بریزد و صاف و یکدست شود. وقتی به اهواز برگشتیم به دوستم گفتم: «نکنه این نارنجک عمل نکرده باشه؟!»  گفتم چکار کنیم. گفت: «بیا نارنجک رو بندازیم تو رود کارون» مخالفت کردم؛ چراکه ترسیدم عمل کند و کسی کشته شود. گفتم اگر قرار است منفجر شود بهتر است خودمان کشته شویم تا فرد دیگری. بعد تصمیم گرفتیم نارنجک را به یکی از افسرهای داخل بیمارستان نشان بدهیم تا خیالمان آسوده شود. گفت: «این چیه؟ از کجا آوردید؟» گفتم راستش این نارنجک را به‌عنوان سوغاتی از هویزه آوردیم. افسر مثل فشنگ در رفت و گفت: «این عمل نکرده».

من و دوستم را دستگیر کردند

نارنجک را به بچه‌های سپاه نشان دادم. از من پرسیدند «این چیه خانم برداشتی؟!» کارت‌هایشان را نشان دادند و من و دوستم را دستگیر کردند؛ چراکه فکر کرده بودند، می‌خواستیم خرابکاری کنیم. ما را پیش فرمانده بردند از دستکاری که در نامه ابلاغی خودم کرده بودم هم می‌ترسیدم. آن لحظه خوشحال بودیم که نارنجک را از ما گرفته بودند. فرمانده گفت خدا به خاطر عمل نکردن نارنجک به ما رحم کرده است.

مجروحان می‌گفتند: خواهر نترسید

با هواپیمای ۳۳۰ به مشهد برگشتم. هواپیما پر از مجروح مرد بود و من تنها زن حاضر در آنجا بودم. در همان شرایط به مجروحان رسیدگی می‌کردم. یک دفعه هواپیما شروع به اوج و فرود گرفتن کرد و ثبات نداشت. در آن شرایط مجروحان به من می‌گفتند خواهر نترسید! من هم خندیدم در جواب به آن‌ها گفتم اگر می‌ترسیدم که  اینجا نبودم. وقتی رسیدیم مشهد متوجه شدیم که خلبان با یک موتور هواپیما را به مشهد رسانده.

روایت سوم: فراموش کردن زنان

بعد از جنگ اعتقاد بر این بود که زنان، کاره‌ای نیستند

متأسفانه بعداز جنگ توجهی به زنان نشد. اعتقاد بر این بود که زنان کاره‌ای نیستند و همه چیز در اختیار مردان است. نه در آن زمان و نه در حال حاضر به زنان توجهی نشده است. هر چند از نظر من کوتاهی از خود خانم‌ها است؛ چراکه زیاد اهل تبلیغات نیستند. نیمی از جامعه را زنان تشکیل می‌دهند که متاسفانه جمعیت فراموش‌شده‌ای هستند. این قضیه همیشه مرا رنج می‌دهد. امسال برای اولین‌بار دانشگاه علوم‌پزشکی از من به‌دلیل حضوری که در جنگ داشتم تقدیر کرد. جالب این بود که به من گفتند خیلی سخت توانستند مرا پیدا کنند، در صورتی که من در این دانشگاه استاد و عضو هیئت علمی بودم. علت عمده این کار کم‎توجهی و کوتاهی است؛ چراکه خانم‌های زیادی مثل من هستند که در جنگ حضور داشتند و فعالیت‌های مثبتی داشتند، اما به آن‌ها توجهی نشده است.

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *