مامان مجرد!
م.فرزام چند سالی بود که از همسرم جداشده بودم و زندگی رو به تنهایی میچرخوندم.پسرم دیگه بزرگ شده بود و درآستانه نوجوانی بود.به او نگاه میکردم کم کم داشت مرد میشد .قدش بلند شده بود.به فکر فرو رفتم .تازگیها اصلا روابط خوبی باهم نداشتیم.خانه به میدان جنگ تبدیل شده بود.حتی به حدی که گاهی از […]