ادبیات و زدودن رنگ روزمرگی
ادبیات فارسی و باید و نباید های آن همیشه مقوله محل نزاع ادیبان و شاعران و کاربران ادبیاتی بوده ، هست و خواهد بود . به ویژه در ادبیات مدرن و معاصر که به نظر میرسد چه در حوزه ساختار و چه در مقوله ی محتوا، اهالی ادبیات خیال رسیدن به یک نقطه مشترک را ندارند. «علی روحبخش مبصری» دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی است که تا کنون 3تالیف از او به بازار نشر آمده و مطالعات او در حوزه ادبیات معاصر منجر به نگارش چندین مقاله علمی پژوهشی شده است. حاصل گفتگوی ما با این دانش آموخته ادبیات از نگاه گرامیتان میگذرد.
جایگاه ادبیات در جامعه فعلی را چگونه میبینید؟
پیش از پاسخ گفتن به این پرسش، باید ادبیات را تعریف کنیم(مثلا در حیطه شعر) و دوم جامعه را. به بیان بهتر، ابتدا باید بدانیم درباره چگونه مادهای سخن میگوییم سپس جایگاه ادبیات را در جامعه تبیین کنیم.
ویکتور اشکلوفسکی میگوید: «ساکنان دریا صدای امواج را نمیشنوند» به زبان دیگر، کاری که ادبیات انجام میدهد زدودن رنگ روزمره از دنیاست تا این جهان را بازتعریف کند. تا این جهان را جایی برای خوب زیستن جلوه دهد. مثالی میزنم؛ وقتی برای نخستینبار وارد خانهای میشوید همه جوانب آن را به دقت مینگرید و از کوچکترین لکههای آن هم نمیگذرید اما بعد از چند سال سکونت در همان خانه تا حدی آن را میبینید که به در و دیوارش برخورد نکنید. اگر در ادبیات استعارهای بیش از دوبار تکرار شود آن را استعاره مرده مینامیم. روح ادبیات اینگونه مردگی را بر نمیتابد.
یعنی روح ادبیات، روح تغییر طلبی است؟
بله، ادبیات به دنبال تغییر است و لازمه این تغییر، انتقاد به اوضاع فعلی است. البته ابتدا باید بپذیریم که نیاز به تغییر وجود دارد تا بتوان به حیات دوباره و زندگی بهتر دست یافت. این نگاه، ذات ادبیات است.
پیش از انقلاب را در نظر بگیرید. شاعری میگوید: « سال بد/سال باد/سال اشک/ سال شک» و دیگری میگوید: « هوا بس ناجوانمردانه سرد است» یا « اینجا چرا میتابی ای مهتاب! برگرد / این کهنه گورستان غمگین، دیدنی نیست..» و آن دیگر که چه مومنانه مینویسد: «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» اینها، نمونههایی است از روح تغییر طلب ادبیات در آن سالها.
این ذات تغییر، شکلی از ادبیات متعهد نیست؟ بهتر نیست که بگوییم ادبیات متعهد؟
البته منظورم در اینجا ادبیات متعهد نیست که این خود فصل مجزایی است. منظورم از روح تغییر طلب ادبیات، بازتعریف جهانی است که دیگر زیبا نیست. آنگاه که زندگیات چیزی غیر از زندگی میشود، ادبیات، ذات خود را رو میکند.
در مورد ادبیات متعهد هم از زبان شاملو میگویم که ذات هنر تعهد پذیر نیست ولی هنرمند باید متعهد به کاری که انجام میدهد باشد.
ماده جامعه را چگونه تعریف کنید؟
ببینید، من جامعه را به سه بخش تقسیم میکنم. بخش نخست، بخش سیاستگذار جامعه است و بخش دوم، بخش سیاستپذیر؛ و اما بخش سوم که همان وصلههای ناجورند. نه توانایی سیاستگذاری دارند و نه تاب پذیرفتن سیاستی که چون روز اشتباه آن روشن است(دست کم به زعم ایشان).
تکلیف جامعه نخست روشن است. خود را همهچیزدان میداند. بنابراین تحمل شنیدن مخالف را ندارد؛ تحمل شنیدن “اشتباه میکنید” را ندارد و فلسفه درست زیستن را در آنچه خود وضع کرده است میبیند. برای این گروه، هنر وسیلهای ست که قانونهای وضع شدهشان را تعالی بخشد. بنابراین ادبیات هم در حد مبلغ میشود. مبلغ اندیشههای ایشان.
بگذارید همینجا نکتهای رادر پرانتز روشن کنم. نمیگویم هنرمندان و شاعران، همه چیزدان هستند، چیزهایی میدانیم که دکههایی خریدارش هستند و بسیاری چیزهاست که نمیدانیم و هیچ دکهای فروشندهاش نیست. قصه من نگاه دانای کل نیست بلکه نگاه انتقادی ادبیات است به مشکلات و آزاد گذاشتن آن برای پرداختن به رسالتاش و بهتر از من میدانی که سختترین انتقادها را به شعر معاصر، همین شاعران نوشتهاند؛ بنابراین جامعه شاعران روح ادبیات را در انجمنهای ادبیشان خوب تمرین کردهاند.
اما بخش دوم جامعه هم آنهایی هستند که سیاستهای بخش نخست جامعه را پسندیدهاند و آنها را قبول دارند و اینگونه میزیاند و شهروند خطاب میشوند. میماند گروه سوم.
گروه سوم، گروهی ست که متهم به هنجارگریزی است! گروهی که تنها گناهش دیگرگونه اندیشیدن است! گروهی که سهماش از زندگی، زنده بودن شده. جالبتر اینجاست که این گروه هنجارگریز، گروهیست که به زعم گروه نخست، مصالح مملکت را هم نادیده گرفته است.
حالا که ماده ادبیات و تاریخ را توضیح دادید برگردیم به پرسش نخست.
بله، اکنون این ساختارشکنی و آشنازدایی شاعرانه و روح ادبیات را بگذارید کنار ذات سکون طلبی گروه نخست و بدنهای از گروه دوم(نه همه آنها) که از هرگونه تغییری در ساختارهای شکلگرفته ذهنیشان ترس و وحشت دارند و البته گریز؛ روشن است که این دو نگاه نه تنها در تضاد بلکه در تناقضاند. حال پاسخ روشن میشود که جایگاه ادبیات در جامعه فعلی ما کجاست.
یک گروه آن را بلندگوی تبلیغات خود میدانند و گروهی مهر تاییدی به پذیرش گروه نخست. گروهی ادبیات را کالای ویترینی میانگارند و گروهی کار عبث و بیهوده که با آن نمیتوان روزگار گذراند!
ببینید،اگر آب چشمه، که پاکیزهترین و زلالترین مایعات است را در گودالی حبس کنید و ساکن نگهدارید، میگندد و بوی تعفناش همه جا را پر میکند و منبع شیوع بیماری میشود. چنین جامعهای که ادبیات را نه یک راهکار جدی برای برون رفت از وضعیت آلوده فعلی، بلکه یک کالای ویترینی و بیهوده میداند گرفتار انواع بیماریهای فرهنگی میشود. جالبتر اینکه برای درمان بیماریهای فرهنگی هم به ابزاری غیرفرهنگی روی میآورند! مهمترین علتی که فساد تمام ارکان اینگونه جوامع را فرامیگیرد همین نوع نگاه به هنر و هنرمند است نگاهی که هیچگاه ادبیات را راهگشا ندانست و اگر به ادبیات دست برد، گزینشی و تبلیغاتی بود.
نمونههای خوبی هم از نگاه درست به ادبیات و هنر در جهان داریم.
دقیقا. فرانسه بعد از انقلاب کبیرش چه کرد. پناهگاهی شد برای نویسندگان. چرا؟ چون میدانست برای ساختن فرانسه هیچ راهی جز ساختن زبان ادبی برای فرهنگ جامعه نیست. یا آلمان برای محو کردن نام هیتلر و نازی به چه روی آورد غیر از فلسفه و موزیک؟! آندره موروا به درستی گفت: « کشوری که کلید زبان خود را در دست دارد، کلید استقلال خود را در دست دارد.»و ادبیات حد متعالی زبان و بازتابنده فرهنگ یک ملت است.
آیا ما نویسنده و هنرمند کم داریم؟ ما میتوانیم با اتخاذ سیاست ادبی درست، این کشور را از فروش نفت بری کنیم. باور بفرمایید اجرای چنین طرحی بسیار آسانتر و کم هزینهتر است از هزینههایی که صرف اصلاح انحرافات اخلاقی و اقتصادی در این کشور میکنیم. همین سیاست ادبیات بود که زبان فارسی را برای ما نگه داشت. آنجا که یعقوب لیث صفار در برابر مدحی به زبان عربی، تجاهل العارفانه گفت: «چیزی را که من اندر نمییابم چرا بایست گفت؟!» همین سیاست ادبی کافی بود تا زبان فارسی نابود نشود. زنده کردن اقتصاد این جامعه از این هم سادهتر است. کافی است کمی به ادیبان و جامعه ادبی کشور نگاه بهتری شود. فارغ از نوع بینش و نگرششان امکانات لازم را در اختیارشان قرار دهند.
به گفته استاد شفیعی کدکنی «شبه فلسفه ما، کوچکترین اثری بر جریانهای فرهنگی و هنری و اجتماعی مملکت ما نداشته است» چرا ؟ پاسخ روشن است. بها ندادن به هنرمندان مستقل و سانسور آنها.
وقتی منعکس کنندگان زشتیها و منتقدین راستین را در قفس سانسور، اسیر میکنیم چگونه انتظار اثربخشی هنر را میتوان داشت؟ این سانسور که میگویم تنها به معنی قیچی شدن کار هنری نیست بلکه حمایت نکردن از هنرمند، مسکوت گذاشتن اثر هنریاش، خود به خود یا او را به انزوا میکشاند و یا برای دیده شدن وی را متوجه خودسانسوری میکند.
محمدرضا سرسالاری
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.