از حلقه ازدواجمان متنفر بودم
«دوازده سالم بود که یک روز پدرم آمد خانه با یک جعبه شیرینی. مادرم پرسید که این شیرینی چه مناسبتی دارد؟ پدرم گفت فیروزه را عروس کردم. مادرم اخمهایش توی هم رفت و من بُهتزده مانده بودم که باید چکار کنم؟ کلاس دوم راهنمایی بودم توی یک از شهرهای توابع خراسان، در یک خانواده کاملا […]