دلم میخواست تنهایی را مثل اعتیاد ترک کنم
بچه طلاق هستم، البته یک سال و نیم بیشتر نداشتم که مادرم از دنیا رفت، بعد از فوت او پدرم ازدواج کرد و زیر دست نامادریام بزرگ شدم و چند سال بعد آنها از هم طلاق گرفتند و مرا به مادر بزرگم سپردند، تا ده سالگی پدرم شناسنامهام را نگهداشته بود و به همین دلیل از درس و مدرسه برای همیشه عقب افتادم. هیچ مدرسهای حاضر نمیشد، دانشآموز بدون شناسنامه را قبول کند و انگار همه چیز از همین جا شروع شد. همیشه بهخاطر بیکس و تنهایی از این دنیا دلگیر بودم، نه خواهر و برادری و نه سایه پدر و مادری در زندگیم نبود و از زمانی که به خاطر دارم همیشه تنها و افسرده بودم.
زندگی در خانه مادر بزرگم شروع فصل بدِ زندگی بود. داییام خلافکار بود و همین خصوصیت او به عنوان بزرگتر این جسارت را به من میداد که به اعتیاد روی خوش نشان بدهم. پادو بودن برای دایی احساس بزرگبودن به من میداد، همین موضوع زمینهای شد که در سن 17 سالگی به مشروبات الکلی پناه ببرم. اولین جرعه مشروب انگار مرا برای اعتیاد بیشتر آماده کرده بود، اما موضوع به همینجا ختم نشد و بعد از امتحان کردن مشروبات، حشیش را امتحان کردم. روزهای اولی که سراغ مواد مخدر رفته بودم، حس خوبی داشتم. زمانی که مصرف میکردم همه بیکسیها و دربهدریهایی که در زندگی کشیده بودم و فراموش میکردم انگار در واقعیت سیر نمیکردم.
عاشق شده بودم
فکر میکردم درمان همه دردهایم، چیزی جز مواد مخدر نیست. برای اینکه خرج مصرف خودم را در بیاورم در کارخانهای مشغول به کار شدم؛ آن روزها حدودا بیست ساله شده بودم و اعتیاد شدیدی به مخدرها داشتم. توی کارخانه دخترجوانی کار میکرد، من هم در اوج جوانی بودم و شرایط طوری بود که عاشق او شدم. آدم که تنها باشد به هرکسی که ببیند و سرراهش قرار بگیرد دل میبندد و عاشق میشود. با او صحبت کردم و گفت باید رسما به خواستگاریش بروم. احساس میکردم دیگر بدبختیهایم تمام میشود و از این چاله سیاه تنهایی در میآیم و بالاخره زندگیم سر و سامان میگیرد. آن روز با هیجان زیادی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم، موضوع خواستگاری و آن دختر را با مادربزرگم درمیان گذاشتم و گفتم برای من این دختر را خواستگاری کنید. نمیدانم به خاطر سن کمم بود یا چیز دیگری! اما دایی و مادربزرگم حرف مرا جدی نگرفتند و موضوع را با شوخی و خنده تمام کردند. دلم از آنها به شدت گرفت و احساس سرخوردگی میکردم. دلم شکسته بود نمیدانستم باید در این موقعیت چکار کنم و از طرفی میدانستم نمیشود تنهایی به خواستگاری یک دختر رفت و هیچ چیزی وجود نداشت که به من جرات این کار را بدهد.
کراک حالم را بدتر کرد
دستهایم را تو جیبم کرده بودم از خانه بیرون آمده بودم. قدم زنان بدون هیچ هدفی تو کوچه راه میرفتم. سر کوچه یکی از بچههای محلمان را دیدم. پرسید چرا پکری؟ گفتم مشکل خانوادگی دارم. اصرار داشت که مشکلم را به او بگویم. موضوع را گفتم و او گفت اینکه غصه ندارد و دست مرا گرفت و سوار موتورش کرد. گفت میرویم جایی که همه اینها را فراموش کنیم. در یک خانهای ایستاد و در زد. مردی بیرون آمد و رفیقم به او پول داد و او هم کمی موادمخدر. دوباره سوار موتور شدیم و جلوی کامیون پدرش نگه داشت. مخفیانه رفتیم عقب کامیون و مواد را درآورد. آن شب اولین تجربه من از دود کراک بود، حالم خیلی بد شده بود و احساس میکردم زیر پایم خالی شده، یکی توی صورتم آب میپاشید و حال و روز خودم را نمیفهمیدم فقط میدانستم حالم اصلا خوب نیست. آن شب را همان جا سر کردیم و نمیتوانستم با آن وضعیت به خانه بروم، یعنی آنقدر قیافهام ناجور بود که هرکسی مرا میدید از دو فرسخی تشخیص میداد چهکاری با خودم کردهام!
صبح که بلند شدم هنوز حال خوشی نداشتم اما متوجه شدم دایی دنبالم میگردد و مجبور بودم به خانه بروم و خودم را نشان دهم. اما خانه رفتن همان و سرزنش و کتککاری همان. باز غم تمام عالم نشست توی دلم و درد خودم کم بود حالا توی بیست سالگی باید کتک میخوردم، فحش میشنیدم و با این حال زار زندگی میکردم. صبح بود و باید سر کار میرفتم، اما مطمئن بودم آن دختر را دوباره میبینم و هیچ کاری برای خودمان از دستم برنمیآید.
ما به درد هم نمیخوریم
با هر بدبختی بود، خودم را به کارخانه رساندم، همان لحظه ورود، دختری را که عاشقش شده بودم دیدم. جلو رفتم و انگار هزار نفر توی سرم میزدند که نتوانم تحمل کنم و گریه کنم. به او گفتم ما به درد هم نمیخوریم، یعنی به درد هم میخوریم ولی خانواده من میگویند هنوز برای تو زود است. از کارخانه برای همیشه بیرون آمدم و همان روز کمی مواد مخدر تهیه کردم. بعد از یک مدت انگار فراموشی گرفته بودم، چیزهای معمولی را به یاد نمیآوردم و حواسم سرجایش نبود.
گاهی تصویر آن دختر توی ذهنم میآمد و میتوانستم حرفهایش را به یاد بیاورم. اما دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید و خاطرهای داشته باشم. این داستان ادامه داشت و مدتی بعد مادربزرگم از دنیا رفت و دوباره بیکس شدم. خانه مادربزرگ، در اختیار ورثه بود و همه خالهها و داییام میخواستند خانه را بفروشند، بنابراین من آواره کوچه و خیابان میشدم. یکی از خالههایم مرا به خانهاش برد و اتاق کوچکی برای خواب به من داد. گفت میتوانی از این به بعد اینجا زندگی کنی اما باید به من قول بدهی مواد مخدر را کنار بگذاری و دور اعتیاد را خط بکشی.
دلخوشی برای ترک کردن نداشتم
هیچ دلخوشی در زندگیم وجود نداشت که به خاطر آن سعی کنم از مصرف مواد دست بکشم و برعکس پیشرویام آنقدر سریع بود که در مدت کوتاهی به شیشه روی آوردم و دچار شبگردی و توهم شده بودم. مدتی بعد به همین دلیل با موتور تصادف شدیدی کردم و پاهایم شکست. توی آن لحظهها روزی هزاربار از خدا مرگم را طلب میکردم و انگیزهای نداشتم. دلم هیچچیز نمیخواست و دنیا برای من تمام شده بود. با آن پای از کار افتاده و آتل بسته کسی به من کار نمیدادم، مجبور بودم اطراف حرم دستفروشی کنم و از این راه پولی برای مصرف مواد به دست بیاورم. گاهی گدایی میکردم و جلوی زائرها را میگرفتم و گریه میکردم و میگفتم پایم شکسته و کسی به من کار نمیدهد و خرج زندگی ندارم اما راستش را به همه میگفتم، میگفتم این پول را برای مواد مخدر میخواهم، آخر از قیافهام مشخص بود چه حال و روزی دارم. شبها تمام مسیر را تا خانه خالهام گریه میکردم و با خودم حرف میزدم. از وضعیتی که داشتم حسابی خسته شده بودم و دلم میخواست خودم را بکشم و از این زندگی راحت بشوم. همان روزها بود که تصمیم گرفته خانه آنها نروم. خاله چندباری تماس گرفت و گفت چرا خانه نمیآیی؟ میگفتم رویم نمیشود دست خالی بیایم، یک مرد وقتی به خانه میرود باید یک نان بخرد، میوهای، برنجی، چیزی… اما من آه در بساط ندارم و دلم نمیخواهد با گردن کج و سر پایین پایم را توی آن خانه بگذارم. معتاد بودم اما غرورم اجازه نمیداد با دست خالی به خانه بگردم. دو سه شبی در یکی از خوابگاههای شبانه خین عرب ماندم. روزها میرفتم تو خیابان از مردم پول میگرفتم و شب برمیگشتم همانجا و مواد مصرف میکردم. این جریان دو هفتهای ادامه داشت و از آن طرف خاله سراغم را میگرفت و اصرار میکرد به خانهاش برگردم. مجبور شدم برای چند ساعت هم که شده آنجا بروم و خودم را به آنها نشان بدهم. اما بازهم غرورم اجازه نداد در خانه بمانم و بیرون زدم.
کسی نبود دستم را بگیرد
توی خیابانها ویلان و سیلان راه میرفتم اشک میریختم. راستش را بخواهید از گریه کردن هم خسته شده بودم ولی چارهای نداشتم، پناهی نداشتم و آیندهای برای من با این وضعیت اعتیاد وجود نداشت. اصلا کسی نبود که بیایید دستم را بگیرد و دلم گرم شود و بخواهم مواد را ترک کنم!
همه چیز دست به دست هم داده بود که من خوب در این منجلابی که برای خودم درست کردم غرق شوم و بیآنکه کسی دستش را دراز کند و کمکم کند. تویهمین فکرها بودم و در کالی حاشیه شهر قدم میزدم که سر و کله یکی از دوستهایم پیدا شد. اصرار میکرد که با هم به کمپ ترک اعتیاد برویم. به او گفتم بارها تصمیم گرفتم ترک کنم، حتی کمپ رفتم، توی خانه تلاش کردم نشد که نشد! من نمیتوانم ترک کنم. اما او همچنان تکرار میکرد بیا باهم برویم این کمپ فرق دارد و دوباره میتوانی امتحان کنی… تسلیم شدم، دوستم دست مرا گرفت و برد به جایی که سرنوشتم را عوض کرد. اسم خانهای که اینبار پایم را توی آن گذاشته بودم سرای مولا علی(ع) بود. آنجا با آقا مصطفی آشنا شدم که ایشان صاحب همان سرا بود، دستم را گرفت و گفت باید قول بدی وقتی ترک کردی به هم دردهایت کمک کنی! من هم قبول کردم. شانزده روز در آن خانه ماندم و موفق شدم ترک کنم. تصمیم گرفتم به خانه برگردم اما همین موضوع باعث شد که وسوسه شوم و دوباره مواد مصرف کنم. همان اتفاقهای گذشته تکرار شد اما فرقش این بود که یکبار سعی کرده بودم پاک شوم و توانسته بودم، با خودم کلی فکر کردم و با سر خم دوباره به همان مرکز کوچک برگشتم. اینبار بعد از ترک کردن آنجا را رها نکردم و مشغول به کار شدم. حالا حدود دو سال و 9 ماهی میشود که از آن روزها گذشته و من در سرا همچنان مشغول کمک به همدردهای خود هستم.
کار میکردم که به همدردهایم کمک کنم
یکسال بعد از ترک مواد مخدر از طریق همین مرکز در کارگاه مجسمهسازی مشغول به کار شدم. هرچه درآمد داشتم به مرکز میبردم و کمک میکردم تا دوستانم مثل من ترک کنند و روی پای خودشان بایستند. بعد از چند وقت در یک مرکز پرورش بلدرچین وارد شدم و باز هم مثل سابق هرچه در میآوردم در راه ترک اعتیاد و بهبودی همدردهایم خرج میکردم تا اینکه موقعیت شغلی بهتری برایم پیدا شد. در یک بیمارستان مشغول به کار شدم، باز هم تا جایی که میتوانستم بخشی از درآمدم را به مرکز میدادم. بیشتر از دو سال بود که مواد مخدر را ترک کرده بودم و حالا برای خودم شغل و درآمدی داشتم اما همچنان تنها بودم و دلم میخواست کسی در زندگیام باشد و برای او تلاش کنم و انگیزه داشته باشم. اما حتی یک بزرگتری نداشتم که دلش برای من بسوزد و به فکر زندگیام باشد. فقط یک نفر بود که درد مرا میفهمید و او کسی نبود جز آقا مصطفی!
بالاخره تنهایی را ترک کردم
دوباره به سرا برگشتم، سراغ او را گرفتم و نشستم برایش از تنهاییها و بی مادری و بیکسیام گفتم. به او گفتم دلم میخواهد سر و سامان بگیرم، زنی توی زندگیام باشد، خانوادهای داشته باشم و از این دلتنگی هم مثل اعتیادم نجات پیدا کنم. آقا مصطفی برایم برادری کرد، همینطور آقای رفیعی و بقیه دوستان. دختر نجیبی را برایم خواستگاری کردند و دستمان را توی دست هم گذاشتند. حالا چند وقتی هست که زندگی روی خوبش را به من نشان داده. همین سه روز پیش مراسم عروسی من، با حمایت بچههای کارتنخواب سنا و آقا مصطفی و آقای رفیعی برگزار شد. حالا خانهای هست که در آن، همسرم منتظر میماند تا برگردم و دیگر آواره نیستم، تنها و معتاد نیستم و بهترین خاطرهای که به یاد دارم مربوط به دو هفته قبل از ازدواجم است. همان روزی که بیکسیام یادم آمد و با چشم گریان تا حرم امام رضا رفتم، برگشتم به آقا گفتم خدا با من قهر کرده، کاش شما حاجت دلم مرا بدهید و از این تنهایی نجات پیدا کنم. دو هفته بعد از این اتفاق مراسم عقدکنان ما انجام شد و چند روز بعد خانمم خواست که به حرم برویم و زیارت کنیم تا دلمان باز شود. دستش را گرفتم و به حرم بردم. جلوی ضریح که رسیدم و یادم آمد دو سه هفته پیش شاکی و با دل شکسته آمدم اینجا و از امام رضا کسی را میخواستم که حالا کنارم ایستاده. خانمم میپرسید چرا گریه میکنی؟ برایش تعریف کردم اما باورش نمیشد که چقدر زود جواب مرا دادند و زندگیام به یک چشم بهم زدن از این رو به آن رو شد.
اینها سرگذشت مجید است که تا چندسال پیش همه او را به عنوان یک معتاد کارتنخواب میشناختند. او علیرغم عدم حضور والدین و بدون هیچ حمایت دیگری، بعد از آشنایی با «سنا»، (سرای نجات یافتگان امام علی(ع)) تصمیم به ترک اعتیاد گرفت و برای همیشه آن را کنار گذاشت و حالا گوشهای در این شهر کنار همسرش، پاک از اعتیاد زندگی میکند.
گزارشی از نیلوفر اقبال
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.