حسرت نمایش آثار هنری
گذشتهها انگار با کابوسهایش مرا از خود جدا نمیکند. کابوسهای پدرسالاری، کابوسهای نگفتن دوستت دارمها! کابوسهایی که نسل من را با خود درگیر کرده. کابوسهای از یاد رفتن!
انگار همین دیروزها بود. دایی بسیار مهربانی داشتم، خوشخو، هنرمند و دستی به قلم و آرشه ویلون داشت. برای مجله اقتصادی قلم میزد و آرزویش تا دم مرگ فقط چاپ کتابی بود از مقالاتش. در عین ناباوری چشم از جان کشید و بر کناره گورستانی با حوض آبی با ماهیان قرمز رنگ آرمید…
با آنکه همسرش هم قطعه کناری را برای آخرتش خرید و بر رویش نبشت: به امانت؛ حتی فرزندانش هم به این آرزوی پس از مرگش جامعه عمل نپوشانیدند . همین دو سه سال قبل بود و لوله آبی ترکید و دستنوشتههایش بر روی آب و رنگهای خودکارهایی که دیگر قابل خواندن نبودند، آمد. با جعبه ویلونی که به قطر سالیان اصحاف کهف خاک بر رویش نشسته.
وقتی به یاد شاملو میافتم و نگاه آیدا به همسرش. وقتی به همسران و فرزندان بزرگ مردان هنر این سرزمین فکر میکنم، نمیدانم آیا آینده ورق پارههای من را برای تاریخ نگه خواهد داشت یا نه. آیدا حتی تک بیتهای شاملو که بر روی کاغذ پاکت سیگار نوشته شده را به عنوان سندی محفوظ کرده تا تاریخ دست نوشته شاملو را به عنوان سندی هنری ببیند.
دوستی دارم که از جشنواره فجر بیشمار لوحها و تندیسهایی گرفته که از جان برایش مهمتر است و در اتاق کارش در چشم هر بیننده ای خودنمایی میکند. روزی به من زنگ زدو گفت بیا و عکسهایی از اینها بگیر و برایم کاتالوگی درست کن تا همیشه در پیشم باشد. گفتم خود اینها که هنوز هست. گفت میترسم از این که اگر سر بر خاک نهم در همان روز اول در کیسه گونیهایی جای گرفته و در پستوی سمساریها خاک بخورد!
خوب به یاد دارم روزی ساعت سه بعداز ظهر و پیرمردی نشسته در کنار آسفالت میدان شهر. از دور اور را شناختم. نقاش پیشکسوت شهر و نامش ترمه چی. پیش رفتم و در کنارش نشستم. سیگار از پشت سیگار و زردی سبیل سفید رنگ و موهایی آشفته بر شانه و لباسی چروکیده بر تن. در آن گرمای ظهر تابستانی و چهره مردی در خود فرو رفته در کنارم. جویای احوالش شدم. او از اینکه در آینده و بعد از رفتنش از این کره خاکی چه کسی از تابلوهایش محافظت کند، نگران بود.
دو ماهی گذشت و ترمه چی سر بر خاک نهاد و هنوز که هنوز است کسی از تابلوهایش خبری ندارد که ندارد. بیشمار همسران و فرزندان هنرمندانی که آیینه پدر شدند و ورق پارهها، طرحها، نقشها و فریمها و آرشههای پدران خود را به عنوان موزهای در خانه خود حفظ میکنند برای آیندگان.
من هنوز پس از سی سال به کارت عروسی که خودم طراحی کرده بارها مینگرم و لذت میبرم که وصف ناشدنی است!
بیشمار آلبوم کارها و نوشتهها و خاطراتم را مرور میکنم در حالیکه در این سی سال شاید دو سه باری آلبوم عروسیام را ورقی زده و از نگاه زمان چگونگی تغییر چهرهام را جستجو میکنم.
تاریخ فقط یک عکس نیست که از ورایش به درون آن برویم. وقتی آدامس جویده شده مسی فوتبالیست معرف چندین هزار دلار است، وقتی کفش مایکل جکسون، وقتی پالت رنگ نقاشان مشهور همچون سزان و پیکاسو، وقتی پیانوی بتهون در موزههایی خاص خود جای میگیرد و توریست فرهنگی جذب میکند، وقتی موزهای برای آثار بجای مانده از شهید، از تن پوشش، از کاغذ پارها، نامهها، و پوتینهای خاک خورده و خونین ایجاد میشود تا ما بدانیم که بودند و چه کردند و چگونه راه پیمودند تا اینکه ما در مقابل دیدمان نظاره گر یک تاریخ باشیم؛ شاید هنرمند هم یک شهید فرهنگی است!
شهیدی که برای فرهنگ خونها خورده و از خودگذشتگیها کرده است.
ای کاش خانه هر هنرمندی موزهای باشد!
ای کاش سیاستمداران فرهنگی به دنبال ایجاد موزه هنرمندان باشند و یادگار زندگی و زمانه در حال گذر آنان را در پیش چشم آیندگان بگذارند.
یادداشتی از سعید بابایی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.