گردن دردهای یک کتابفروش سیار
در همین روزگار خودمان بود؛ نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک، دختری ظریف اندام، خسته از درس و مشق و دانشکده، به آینده مبهم خودش چشم دوخته بود، عاشق رشته تحصیلی اش، هنر، بود. دانشآموخته کاردانی گرافیک از آموزشکده فنی و حرفهای الزهرای مشهد. همیشه لابهلای کتابهایش در کتابخانه کوچک اتاقش گم میشد و کتاب را نوعی عشق میدید که این عشق را هرکسی متوجه نمیشود. دلنوشتهها و آرزوهایش را در دفتر سیمی کوچکی در نیمهشبهای تاریک در کنار قفسه کتابهایش مینوشت. او از آن دسته آدمهای نایابی است که دیوانهوار عاشق خدمت و کمک به دیگران است. با او گفت وگویی داشتم.
پایاننامهای بدون موضوع!
رویا فردوسی با صدایی نازک و آهسته از پشت تلفن همراهش پاسخگوی من است: «تمام دغدغه ذهنیام درباره پایاننامهام از ترم دوم شروع شد و بیشتر اوقاتم در میان پایاننامهها و در کتابخانههای متفاوت میگذشت؛ آن هم برای پیداکردن موضوعی که اصلا وجود نداشت. دنبال یک «نبود» میگشتم و برای آن نبود، دنبال منبع».
به دنبال پیداکردن خودش بود تا بتواند از طریق کتابهایش با دیگران حرفی برای گفتن داشته باشد. حرفی مشترک و بیانی تازه در روابط انسانی و فروش کتابهای هنری. از آینده و نوع نگاههای دیگران به تصمیم آیندهاش، میترسید. از نگاه جامعهای که نه به هنرش، نه به فرهنگش و نه به کتابش اهمیت میدهند، میترسید. در شبی مهتابی که ماه در آسمان روشنتر از همیشه بود، سرانجام تصمیم نهایی زندگیاش را گرفت؛ تصمیمی که تا به امروز نیز به آن پایبند مانده است.
آغاز کتابفروشی
رابطه دوستانه و خوبی با استادانش داشت. خیلی از کتابهای او در میان دوستانش ردّ و بدل میشد و خوشحال بود که میتواند در دانستن و درککردن مفاهیم هنر از سوی دیگران مؤثر باشد. آنگاه مردی از جنس محبت و استادی از جنس مهربانی ایده کتابفروشی سیار را به او پیشنهاد داد.
بعد از آن زندگیاش خلاصه میشد در چمدانی سنگین. از سال 1384 به تهران رفت و آمد میکرد. خیابان انقلاب را وجب به وجب میشناخت و کتابهایی را که مختص گرافیک و یا هنرهای تجسمی بودند، با دقت و وسواس خریداری میکرد. چمدانهایش هر روز سفر خود را به مکانی دانشگاهی آغاز و در تاریکی شب در جایی برای آرمیدن، به پایان میبرد. دفتر خاطرههایی دارد که بوی گذشت زمان از برگهای کهنهاش به خوبی هویداست و خودش نام دفترچه را «نامههایی به خدایم» گذاشته است.
از این دانشگاه به آن دانشگاه
حالا چمدان که زمانی لوازم و لباسهایش در آن جای میگرفت، به کتابخانهای سیار تبدیل شده که در دست دختر کتابفروش شهر ما در هر مدرسه و دانشکدهای جای خود را باز کرده است. تمام کتابهایی را که از تهران تهیه میکند در باب مقوله هنرهای تجسمی است. در هر نمایشگاه هنری که در شهر برگزار میشود چمدان کتابهای او هم حضور دارند. کلّ داراییاش همه در همان چمدان کوچک سفری خلاصه میشود. کتاب فروش سیار شهر ما به دنبال سایه مهربانیهاست، اما نگاههای دلگرمکنندهای او را همراهی نمیکنند. جور دیگری نگاه میکنند؛ انگار به حرفه ناگواری مینگرند. به خاطر سنگینی چمدان روی شانه هایش بود که دچار درد گردن شد. مجبور بود سنگینی چمدان را روی شانههایش برای رسیدن به هدفش و اشاعه فرهنگ کتاب خوانی تحمل کند. به دانشگاهها و مراکز آموزشی سر میزد و با برگزاری نمایشگاههای کتاب سعی میکرد تا قدری از دغدغهاش رفع شود. اما چه سود بسیاری هستند که فقط از روی اجبار و برای اینکه استادی آن ها را ملزم به خرید کتاب کرده کتاب را میخرند نه از روی علاقه.
کتاب، آخرین گزینه!
به عقیده وی، «کتاب آخرین خرید هرکسی شده است. به دانشگاهها بودجه میدهند، ولی بسیاری دانشگاهها هیچ تلاشی برای به روز کردن کتابهایشان نمیکنند.» به خاطر همین با تلاش و سعی بیشتر در سال 89 توانست مغازهای کوچک در خیابانی بخرد و با اقدام او «کتابکده نقطه» در شهرمان پای گرفت. ولی همچنان از درد گردن رنج میبرد. آیا او نمیتوانست پیشهای جز کتاب فروشی انتخاب کند؟ آیا سود بیشتری در خیلی از شغلهای دیگر نبود؟ و آیا فروش بسیاری اجناس راحتتر نبود و مخاطب بیشتری نداشت؟ اما این عشق به کتاب بود که باعث شد او همچنان کتاب فروشیاش را داشته باشد و عاشقانه کار کند. حالا دختر کتابفروش شهر ما برای چمدان کتابهایش جایی برای خوابیدن و آرامش پیدا کرده بود. کتابفروشِ چمدانی که در تمام رویدادهای هنری شهر، در کنار هنرمندان بود.
دخترک گلفروشی را به یاد میآورم که در میدان تجریش تهران، هر روز با دستهگلهایش، یک روز صمیمی و خوشبو را برای خود و دیگران مژده میدهد. اگر چمدان او میتوانست زبان بگشاید، از نامهربانیها و نگاههای زیادی برای ما خاطرهها داشت. دختر کتابفروش شهر ما همچنان بر روی پاهای خود استوار ایستاده و چمدانش به روی تمام اهالی هنر و پژوهشگران و هنرمندان لبخند میزند.
بعضی از کتابها را از کتابهای مرجع کتابخانههایی چون وزارت ارشاد، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و… تهیه کرده و دانشجویان این امکان را دارند که بدون پرداخت هزینه، از آنها برای تحقیق و درسهای تخصصیشان استفاده کنند.
جایی در زیر آسمان همین شهر، نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک… دختر کتابفروشی هست که «رویا فردوسی» نام دارد و با عشق به «کتاب» زنده است: اکنون باید جور دیگری دید. باید باران باشیم و بباریم و دیگران را سیراب کنیم و «رؤیا»های زمانه خویش باشیم.
گزارشی از سعید بابایی
Hence it is important for all the kids to be aware of what are the seasons in India.オナホ ラブドールWhen it comes to seasons,