داستانم یک میلیون نسخه میفروشد!
ساعت یازده شب، پانزده روز مانده به نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران بر روی تخت خواب دراز کشیده و مشغول نگاه کردن به کانالهای هنری و آهنگی از شجریان هستم. موبایلم زنگ میزند. نگاه میکنم . شمارهاش ناشناس است. جواب میدهم: الو بفرمایید!
صدای جوانکی از آن طرف به گوش میرسد: الو؛ آقای بابایی.
و من جواب مثبت میدهم: بفرمایید.
جوانک: ببخشید این موقع مزاحم شدم شماره شما را چاپخانهای به من داد.
– بفرمایید در خدمتم
جوانک: من یک قصه نوشتم و فقط مونده برای طرح جلدش
– خب. شما فایل قصه تون رو برام ایمیل کنید تا هفته دیگر انجام میدهم.
جوانک: هفته دیگر؟؟ نه خیلی دیره. باید به نمایشگاه برسه.
– شما مجوز اداره ارشاد را که دارید؟
جوانک : بله، حله، راحت باشید.
– پس اقلا داستان رو برام تعریف کنید.
جوانک: ای به چشم. یک پسری عاشق دختری میشه و پسر دایی دختره که عاشق اونه میاد وسط و جنگ بین اون و پسردایی. بالخره پسرداییه کارد رو در میاره و پسره رو میکشه و به اعدام محکوم میشه. که از آخر دختره و خانواده در حالی که طناب دار به گردن پسردایی است او را میبخشند.
– چشم در خدمت هستم. یک طرح گرافیکی براتون میزنم.
جوانک: من گرافیک مرافیک حالیم نیست. طرحتون خیلی راحته. یک دختر که دست در گردن پسر و در حالی که مادرش گریه میکنه. پلیسها وایستادن، قاضی اعدام وایستاده، دختر عموی دختره هم وایستاده، پدر مقتول یک کلاه شاپو داره و سرش به زیر افتاده و دستش تسبیحه. آسمون رنگ قرمزه، مامان دختره نوهاش بغلش است.
می بینم مثل اینکه باید یک جمعیت خانوادگی را طراحی کنم و میگویم: اگر یک روحانی هم در کنار پدره باشه بهتر میشه.
جوانک: آخ! خوب گفتین. محشر میشه، قصه من شاهکاره، تیراژش به یکصد میلیون میرسه!
و من خنده خود را به سختی نگه داشتهام
جوانک با ریتمی سریع میگوید: فکر کنم همه قصه رو گفته باشم.
و من میگویم: با کدوم لگوی ناشری میخواد نشر پیدا کنه؟
انگار برق گرفته باشدش و تند میگوید: لگو دیگه چه صیغهای است؟ من لگو مگو حالیم نیست.
میپرسم؟ خب قطع کتابتون چیست؟ تعداد صفحه و شابکتون.
دوباره برق سه فاز میگیردش: شابک مابک حالیم نیست. مثل همین کتابهای مدرسه.
خودم را کنترل میکنم و شمرده میگویم: برای اینکه کتابتون بیشتر فروش بشه باید تایپو گرافی اسم کتاب رو انجام بدم.
اینبار صدایش بلندتر شده است و میگوید: مثل اینکه شما حرف ما را متوجه نمیشی! تایپ گراف مراف، تراف، پالاف نمیفهمم چیه.
-یعنی اسم کتابتون رو با خط جدیدی طراحی کنم؟
جوانک که با لهجه غلیظ مشهدی صحبت میکند تحملش سر رفته و میگوید: از این حرفا اصلا تو کار ما نمییاد. با قلم نی و رنگ قرمز اسم کتاب رو بنویس.
-خب باید نقاط سفیدی و سیاهی و کمپوزسیون رو کنترل کنم برای زیبایی.
جوانک: آخ! مثل اینکه نیفتاده. آقای بابایی، قربونت، کتاب که سفیدی نداره، شبه، سیاهه مثل ذغال!
و من میگویم: افتاد، خوبم افتاد و انگشتم را مانند شخصیت سریال ایرانی به طرف پایین میبرم و ادامه میدهم :که در خدمتم و خواهش میکنم مبلغ دویست هزار تومان به این شماره حسابم.
و نمیگذارد ادامه بدهم.
جوانک: دویست هزار تومان ؟؟ چی؟ دویست؟؟؟ هزار تومان؟ مگر سر گنج نشستم. مگر چکار میخواهید بکنید؟ فقط یک بیست تا عکسو کنار هم بگذاری. همین. شق القمر که نمیکنی! شما طراحها همهتون از دماغ فیل افتادین. یک دوستی دارم نزدیک حرم تو بازارچه حاجی آقا جان، طرح میزنه محشر. تازه دو تا چایی هم میده . فکر میکنی چند بگیره؟
-شما بفرمایید؟
جوانک: بیست و پنج هزار تومان. و تلفن را قطع میکند.
همچنان دارم میخندم و همسرم از من میپرسد برای چه میخندی؟
و من به دختری با دختر عمویی و پدری و پلیسی و قاضی و روحانی و… بیشمار آدمهای روی طرح جلد کتاب جوانکی که ادعا دارد یکصد میلیون تیراژ خواهد داشت فکر میکنم…
از گرافیست بودن بدم آمده است!
سعید بابایی
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.