گرفتاری شعر در قهقرایی بی سر و ته

كتاب «بیشتر از دریا» دفتر شعری از مسعود بلوچی شاعر خوب و نیك سرشت است كه بیش از دو دهه فعالیت ادبی و هنری را در كارنامه دارد.گفت‌وگویی با او داشتیم که از دریا و باران و عشق لبریز است… .

 

  • ابتدا خودتان را معرفی کنید.

مسعود اصغرنژادبلوچی، متولد زیباکنار گیلان و اصالتاً اهل روستای شهمیرسرا هستم.19 خرداد1358 که مصادف است با 13 رجب 1399 هجری قمری در روستای مادری‌ام جورکویه در یک ایوان کاه گلی نخستین غریوم را به بلندای دماوند پرشکوه از جهت شمالی سرسبزش برآوردم و تا سال1369 ساکن گیلان بودیم. یعنی مدتی در روستا، بعد رفتیم به شهر لشت نشا. بعد از زلزله رودبار، خانوده‌ام از گیلان به خراسان مهاجرت کردند و ساکن مشهد شدیم. دوره راهنمایی و دبیرستان را در مشهد گذراندم. سپس در رشته بازیگری در دانشگاه سوره پذیرفته شدم و بعد از چند ترم انصراف دادم و مجدداً در رشته گرافیک پذیرفته شدم. کاردانی گرافیک گرفتم و راهی سربازی شدم. یعنی از تهران دانشجویی رفتم به اصفهان سربازی. ناگفته نماند که از سال1372 به شکل جدی شروع کردم به کار ادبی و البته پیش از آن مطالبم در کیهان بچه‌ها و سلام بچه‌ها و سروش نوجوان چاپ می‌شد.

بعد یعنی از سال1374 وارد جلسات ادبی مشهد شدم و تقریباً در همه جلسات شرکت می کردم و به واسطه روابط عمومی بالایی که دارم در همه جلسات دوستانی پیدا کردم که از همان سال‌ها تاکنون این دوستی‌ها ادامه دار بوده است و به امید خدا پایدار بماند تا ابد. سربازی که تمام شد در دانشکده هنر نیشابور استخدام شدم، یعنی از سال1383 تاکنون. لازم است بگویم که انگار مهاجرت جزئی از زندگی خانوادگی ماست. چرا که بعد از مدتی که خانواده ساکن مشهد بودند از مشهد رفتند به چناران. البته من آن سال‌ها تهران بودم؛ یعنی از سال 1378 تا 1381. خانواده الان هم ساکن چناران هستند و جالب‌تر این که خانواده همسرم نیز از مهاجرین بیرجندی هستند که آمده‌اند به چناران. در سال‌های دانشجویی و کار تهران همچنان به شکل و شیوه مشهد تقریباً همه جلسات را می‌رفتم تا این که دیگر جلسات به نوعی از تب و تاب افتاد البته به لطف رسانه‌های مجازی کلاً همه چیز شکل حقیقی خود را از دست داده است.

در همین سال‌ها و روزها لیسانس ادبیات گرفتم و چندین کتاب و مقاله و مطلب چاپ کرده‌ام… و در حال حاضر چیزی نمانده است که دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات فارسی بشوم البته به یاری خداوند بزرگ….این همه فراز و فرود و تلاش را که می‌نگرم احساس می‌کنم بزرگ شده‌ام. این جابه‌جایی و مهاجرت‌ها موجب شده است که به نوعی چندین وطن داشته باشم اما هم چنان صدای امواج خروشان خزر مرا می‌خواند. صدایی که طعم لهجه سرزمینم را می‌دهد. صدایی که هم آواز لالایی مادرم مرا مسحور می‌گرداند و در تکرار آموزش الفبا از زبان پدرم اوج می‌گیرد. صدایی که مرا می‌برد تا سال‌های دور …تا سال‌هایی که با خواهرانم از پشت شیشه روزگار به دور شدن از کوچه‌های مه گرفته خیره ماندیم و همه چیز محو شد و حالا این جا هستیم دور از سرزمین‌مان و من در کنار همسر و دخترم  در کنار خیام و عطار دوبار دائی شدم و ﺩﺭ شب‌های ﺗﻴﺮﻩ ﭼﻮﻥ ﺯﻟﻒ ﻳﺎﺭ در درد کلمه می پیچم همچنان.

 

  • در شعر شما طبیعت با حس نوستالژی آمیخته شده انگار دریا هم چیزی قدیمی است، چرا باران برایتان این قدر سریع خاطره می‌شود؟

باران خاطره نمی‌شود خاطره هست… از امواج خروشان و آبی خزر تا کوه‌های سربلند خراسان هر وقت باران ببارد احساس می‌کنم باید مثل مردم سرزمینم، گیلان چتر بردارم و به خیابان بروم. در همه لحظه‌ها صدای دریا در گوشم نجواگر است. از کودکی نارنج و ساحل تا نوجوانی ظهرهای آفتاب سوزان یک چیز مرا سرگشته کرده است که نمی‌توانم آن را پیدا کنم. شاید به همین خاطر است که در کتاب‌ها وسطرها گمانه زنی می‌کنم و در حال کنکاش و تلاش‌ام تا شاید با سطر و بند و بیت و داستان بتوانم این سرگشتگی را مداوا کنم و با روزگار مدارا. باران به این خاطر برایم خاطره است که احساس می کنم هم نوای

ﺑﺒﺎﺭ ﺍی ﺍﺑﺮ ﺑﻬﺎﺭ،

ﺑﺎ ﺩِﻟُﻢ به هوای ﺯﻟﻒ ﻳﺎﺭ

ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻴﺪﺍد ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ

ﻣﺎﻩ ﻭ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺷﺒ‌ﻬﺎی ﺗﺎﺭ،

ای بارون! ﺑﺮ ﻛﻮﻩ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺑﺒﺎﺭ،

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﻦ ﺧﻮﻥ ﺑﺒﺎﺭ

ﺩﺭ ﺷﺒﻬﺎی ﺗﻴﺮﻩ ﭼﻮﻥ ﺯﻟﻒ ﻳﺎﺭ،

ﺑﻬﺮ ﻟﻴلی ﭼﻮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ببار

من هم در حال باریدن کلمه‌ام. بارشی که در سطرها و بیت‌ها می‌خواهند مرهم گذاری کنند بر جراحت‌های روحم. در کنار همسرم لیلا که جنونم را کاهش می‌دهد با مهربانی‌های خود و دخترم مهراوه که عالم را برایم دوباره معنا دار می‌گرداند.

 

  • كلاغ در شعرتان حضوری مرموز دارد و انگار از رازی خبر داشته باشد اما چرا اصلاً از آن راز حرفی نمی‌زند؟

کلاغ هم کبوتری ست

که در عزای مادرش درخت

قار قار گریه می‌کند…

نمی‌دانم این شعر یحیی نجوا را درست خوانده‌ام یا نه؟ با این حال کلاغ اسم من بود. در شعرهای من و از سال1375 که این اسم را انتخاب کردم و اشعاری با عنوان کلاغ پاره همراهم ماند و با این انتخاب می‌خواستم بگویم همه مخلوقات خداوند زیبایند. جالب‌تر این که در همان سال‌ها بیش از بیست و دو سه شعر به من تقدیم شده است. با توضیح  برای کلاغ کوچیکه، برای کلاغ مشهدی، برای کلاغ کلاغ پاره… برای کلاغ غزل گو…که البته چند تا از آن‌ها را هنوز با خط همان عزیزان نگه داشته‌ام تا حالا… اما باید حرف شما را اصلاح کنم کلاغ من اصلاً مرموز نیست اتفاقاً بسیار ساده و رک و صادق است هم با خودش هم با دیگران. دیگر این که کلاغ در بسیاری از سرزمین‌ها بر خلاف آن چه که به آن شهرت یافته است مظهر هوش و ذکاوت و خوبی است. حتی در گیلان وقتی بر سر بام خانه‌ای کلاغ قارقار کند خبر از آمدن میهمان دارد. .با این همه راز کلاغ من این است که هیچ چیز و هیچ کس جایگاه صد در صدی ندارد. نمادها و اسطوره‌ها نیز قابلیت تغییر در آنها هست. گاهی این تغییر می شود تقدیر گاهی هم تقصیر…

 

  • حتی در شعرهای عاشقانه هم یك ترس وجود دارد، ترس از فراموشی، قصه این فراموشی چیست؟

ترس از فراموشی یک حال و حالت است که به نظرم معلول شرایط و شکل و شیوه زندگی آدم‌هاست. نوجوانی عاشقی را با پختگی چهل سالگی وقتی در کنار هم بگذاری می‌بینی که اسم آن دیگر فراموشی نیست آن هم ذیل مفهومی هم چون عشق. چرا که عشق پیش از ازدواج یک شکل مبهم و بی‌خودی دارد و بعد از تشکیل خانواده به نوعی دارای هویت می‌شود، یعنی به زعم بنده عاشقی در ذیل تشکیل خانواده و تولد فرزند است که صورت ازلی خود را در قالبی ابدی می‌ریزد. پیش از آن همه چیز در سطح اتفاق می‌افتد و سوء‌تفاهمی بیش نیست. اگر کمی با دقت به آن بنگریم می‌بینیم که ترس عاشقانه بیشتر در حوزه ی تهدید و تحمل دارای بازخورد بیرونی ست. دو نفر بدون قید و شرط به هم می‌رسند و دائم در حال نقشه کشیدن برای هم چه برای ایجاد فضایی شاد چه فضایی غمگین. اما هر دو سو  انگار به نوعی باخبر هستند که این شرایط پایداری نیست.

یک نصیحت با تو دارم، تو به کس ظاهر مکن

خانه نزدیک دریا زود ویران می‌شود

یار من آهنگر است و دم ز خوبان می‌زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می‌زند…

طاقت هجران ندارد، قلب پاکش نازک ست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان می زند

نمی‌دانم شاعر این شعر دقیقاً چه کسی است. با این همه تجربه شخصی من بعد از ازدواج و تولدم دخترم درباره عشق این است که باید در مواجهه با حقیقت قرار گرفت و به صدا و ندای قلب گوش سپرد. به همین خاطر نسبتاً شریف است که اکثراً سوء تفاهم‌های اجتماعی را ذیل گره خوردن دو نگاه آن هم بر پایه‌های لرزان نوجوانی جدی گرفته و آن را به اشتباه عشق تصور می‌کنند. علاقه شدید قلبی چیزی نیست که در خلاء قوام داشته باشد. عشق پایه و اساس می‌خواهد. در آن صورت دیگر نباید نگران فراموشی بود چرا که تا ابد صدای عاشقانه زن و فرزند تو را همراهی می‌کند. ناگفته نماند اینها همه لازمه‌اش این است که آدمی قصد داشته باشد که عاشقانه زندگی کند و جهان را از منظر عشق مورد خطاب قرار بدهد وگرنه کار و حساب عاقلان با عاشقان از هم جداست.

 

 

  • امروز شعر چه جایگاهی دارد و شاعر برای شنیده شدن چه كار می‌تواند بكند؟

شعر جایگاه و پایگاه لازم ندارد و اگر امروز به نوعی شاید کم‌تر مورد توجه قرار می‌گیرد ربطی به جایگاه شعر ندارد بیشتر به خود جریان شاعر مربوط است. شاعرها هیچ طلبی از مخاطبان ندارد و مخاطبان نیز هیچ بدهکاری به شعرا تنها مطالب پرت و پلاست که بدون مخاطب باقی می‌ماند وگرنه شما یک اثر درست خلق کن ببین چگونه خود به خود مخاطب خود را پیدا می‌کند. شعر به نوعی هم دم و هم درک دردهای مردم است. وقتی شاعر از مردم از دغدغه‌های آنان سخن به میان نیاورد. جز کنجکاوی منتقدانه آن هم ذیل یک فیگور و پوزیشن مثلاً روشنفکرانه و قرتی قشمشم چه چیزی می‌تواند آدم را مجاب و مجبور کند که آدم برود به جزقاله نامه‌های جوگیرانه جوانانی که از کم خوانی مثل آدم‌های کم خون کم رنگ هستند بگیرد بخواند. نه تنها شعر بلکه هر چیزی اگر درست باشد حتماً غلط نیست.

شعر امروز در یک قهقرای بی سر و ته گیر کرده است. اجرای قافیه پردازی همراه با چپ اندرقیچی نگاری نمی‌تواند مولد یک اثر درست و درمان باشد. به نظر من مشکل اول شعر امروز، شاعران امروز هستند. کسانی که لزوماً حرفی برای گفتن ندارد اما می‌خواهند سهمی و جایی از ادبیات را به نفع خود مصادره نمایند. شاعر برای شنیده شدن باید اول گوش بکند به صدای درون و برون خویش. بعد اگر توانست حرفی بزند که به قول خراسانی‌ها دردت کند تا شاید مردت کند. بعد وارد عرصه و میدان سرودن و سرایش بشود. آن چه که در گلوی ادبیات گیر کرده است بغض دیرسال  قضاوت‌های زودهنگام و ارائه های شتابزده‌ای است که با اندکی تأمل می‌تواند حذف شود و صدای ادبیات را به فراتر از مرزها بگشاید.

 

  • دوست دارید در قهوه‌خانه‌ای قدیمی در مسیر دریا، ناشناسی شعرت را برایت بخواند؟

هر وقت هر کس قطعه شعری از من را برای خودم بخواند احساس کرده‌ام که مثل یک پرنده در آسمان می‌توانم پرواز کنم. درباره این لوکیشن شما هم دلم می‌خواهد پرنده‌ای باشم بر بالای درختی در کنار قهوه خانه‌ای در مسیر دریا که کسی شعرم را برای کس دیگری می‌خواندو البته دلم می‌خواهد شعرم را بفهمد و بعد بخواندکه اگر این گونه نباشد حتماً تقصیر از من است که نتوانسته‌ام شعر خوبی بسرایم.

 

  • به نظر می‌رسد خیلی با شعرتان زندگی می‌كنید. آیا این در زندگی كارمندی امروز اصلا امکان دارد؟

به نظر من شعر سراغ شاعر نمی‌رود بلکه با شاعر نفس می‌کشد. من در تمام طول مدت کار اداری‌ام سعی می‌کنم در مقام یک شاعر باشم؛ حالا گیرم نوپا و تازه کار یا هر چیز دیگر که نشان دهنده این باشد که هنوز جوگیر نشده‌ام تا خودم را شاعر بنامم یا بدانم. سعی می‌کنم با آن چه که خوانده‌ام خودم را مثل نجوای لالایی مادرانه آرام کنم.

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جوی

که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

باری حتی بسیار بارها از درک نشدن‌ها در خود گریسته‌ام و زیسته‌ام و نگریسته‌ام و کاش این توانایی در من افزون گردد چرا که:

«به یاد آر:

تاریخ ِما بی‌قراری بود

نه باوری

نه وطنی….» (احمدشاملو)

 

  • اندوه چرا در شعرتان این قدر قوی است. این غم از کجا آمده است؟

اندوه من بیشتر از این است که در تمام طول زندگی یعنی از وقتی که توانایی درک و درد در من به وجود آمد سعی‌ام برآن بوده است که سربار کسی یا چیزی و جایی نباشم اما در تمام این سال‌ها هنوز دستی نوازشگرانه بر سرم کشیده نشده است؛ به همین خاطر سرکشانه و عصیانگر با ابروهای درهم و قلبی تپنده ثانیه‌ها را پشت سر می‌گذارم و استوار پیش می‌روم. می‌روم و با اندوه می‌خندم تا مبادا سمباده سخت حزنی که در نفس‌هایم خس خس کنان در حال سابیدن روح‌ام است باعث آزار دیگران نشود. دیگرانی که از تارک تاریک تاریخ تا تنوره سوزان تند گذار عمر بیشتر از آن چه که توانسته‌اند باعث رنجاندن خاطرم گشته‌اند و اصلاً به روی مبارک خود نمی‌آورد که من کاری به کارشان نداشته‌ام و کشان کشان و سرجنبان دارم از مرز چهل سالگی‌ام عبور می‌کنم.

 

  • به جای حرف آخر شعری برایمان بخوانید.

«حدس ساده»

بگذار

مسافر باشم

اى لبريز!

چه اندوه گرانى را پرداخته‏ام

كه حالا در شَعفى ساده

رسالت ديرينى را

به دوش مى‏كشم

تنهايى،

سرنوشت ِآدمى‏ست

وَ اين شامل همه نيست

يعنى تو

كجا توانستى

مرا فراموش كنى

وَ من چه هنگام

در خواهم آميخت با این تکرار

که در پاییز و بهار ِروزگار

تب و تهدید ِعمر من است

آرى

روى اين پنجره‏ى ِهميشه ديوار

پرنده‏اي اگر بخواند

جغد است

حتى اگر دارکوب باشد

من

در سرزمين ِاسطوره‏ها

قدم نمى‏زنم

از خودم

اسطوره بر جاى مى‏گذارم.

 

 

گفتگویی از جواد لگزیان

image_print
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *