خدای شبهای کودکی من
✍️سیدحمیدهاشمی
پیش ترها که کودکی بیش نبودم شبها آسمان بزرگ را با تمام نگاه کودکانه ام به جستجوی خدا می پرداختم.
روشنای کوچکی از دورترین ستاره ای را نشان می کردم و در تمام افکار کوچکی ام می پنداشتم که خدای من پشت آن تک ستاره کوچک نشسته است و با نگاهی مهربان مرا تماشا میکند.
با هر سوسوی آن ستاره کوچک احساس می کردم که خدا برایم دستی تکان میدهد و لبخندی میزند، و من چه زیاد لبخند خدا را احساس می کردم.
برای هر شبِ خدا قصه ای میگفتم تا بخوابد، قصه هایی شاد، قصه هایی غمگین.
و خدا چه آرام و زیبا به قصه های هرشب من گوش می داد…
حالا دیگر از پس آن سالها و تمام شبهای کودکی من سالهای زیادی گذشته است.
من بزرگ شده ام .
در دنیایی خیلی بزرگتر از سالهای کودکی ام.
دنیایی پر از قصه های تلخ و شیرین..
اما خدا هنوز ، در همه این سالها پشت همان تک ستاره کوچک نشسته است و برای من دست تکان می دهد…
با همان نگاه مهربان
باهمان لبخند زیبا