روایتی تلخ از پدرهای فراموش شده
اعظم عباسپور
روز ولادت حضرت علی(ع) در تقویم به نام روز مرد و روز پدر نامگذاری دشه است، از چند روز قبل هیاهوی خاصی در شهر برپا شده است و خانواده ها در تکاپو برای برگزاری مراسم روز پدر و تهیه هدیه این روز هستند. برگزاری جلسه مخفیانه با خواهر برادرها و مادر،ب رای غافلگیرکردن پدر و خریدن هدیه و کیک … برنامه بیشتر خانوادهها قبل از رسیدن روز پدر است البته کنارش هزار آیه و قسم و رازداری که نباید پدر چیزی بفهمد و … اما در گوشه ای دنج از این شهر شلوغ و بی رحم خانههایی وجود دارند، پر از پدر و مادر های تنهایی که هر کدام به دلیلی توسط فرزندانشان کنار گذاشته شدهاند و برای گذران سال های باقی مانده به این خانه سالمندان پناه آوردهاند. این پدر و مادران که روزی در اوج زیبایی، سلامت و قدرت جسمی وفکری بودند و هیچ تصوری از زندگی امروز برایشان مسیر نبود، هر کدام بنابر شرایطی از جمع خانواده جدا و به این آسایشگاه سپرده شدهاند.
پدر و مادر هایی که فکر و اندیشه هایشان با مهربانی گره خورده، دستهای سخت شان با وجود تمام چروک ها همواره دوست داشتنی است.
پدر انسانی است که قشنگی های زندگی اش را با فرزندانش تقسیم و غمهایش را از آنان پنهان میکند. ولی متاسفانه خیلی از مردم این شهر به ظاهر زیبا، پدران خود را از یاد بردهاند و در سرای نیمه خاموش خانه سالمندان آنها را رها کرده و به دست فراموشی سپرده اند.
آنها فراموش کرده اند که روزی مادربزرگ و پدر بزرگ خواهند شد و روزگاری نه چندان دور، چشم به در خواهند دوخت که شاید کسی بیاید و تمام لحظات تنهایی شان را برای حتی چند ساعت کوتاه پرکند.
شهر ما پر از مادر بزرگ ها و پدربزرگ های تنهایی هست، که در گوشه آسایشگاه سالمندان، تنهایی شان را با عکس ها و آلبوم های سال های خیلی دور تقسیم میکنند..
ساعت ها می نشینند و با تنها عکسی که از عزیزان و فرزندان خود به یادگار دارند حرف می زنند و ظرف احساسشان را آرام خالی می کنند.
از اینکه در سکوت و بی خبری بمیرم خیلی میترسم
به یکی از این آسایشگاهها رفتهایم ، خیلی تلاش میکند که لبخند از صورتش محو نشود،به عصایی که در دستهای لرزانش گرفته است محکم تکیه داده و آنسوی نرده های سرای سالمندان را با غرور دوست داشتني اش نگاه میکند، انگار دارد خاطرات گم شده سالهای جوانی اش را مرور میکند.
گاهی با پرستارانی که می خواهند داروهایش را بدهند، بد قلقی میکند ولی آنها صبورانه و با مهربانی برایش شعر و آهنگ میخوانند و….
آنقدر دلشکسته است که واقعا با تردید نزدیکش میشوم تا سر صحبت را با او باز کنم.
خیلی سخت است صحبتکردن با این پدرهای تنها و غریب… نگران این هستم که مبادا با سوالهای شاید ناخوشایند آزارشان دهم و آرامش دلنشینشان را برهم بزنم.
آقای قائمی میگوید: ۷۲سال دارد، اما ظاهر تنومندش کمتر از این سن را نشان میدهد.گویا ۲ سال است که در خانه سالمندان زندگی میکند و لحظه لحظه این سالها را شکنجه آور ترین و سخت ترین لحظات زندگی اش میداند چرا که قبل از آمدن به اینجا برای خودش برو و بیایی داشته و یک شرکت و چند باب مغازه را اداره میکرده است….
این پدر دلشکسته میگوید: به دلیل سکته ناگهانی ۳ سال پیش سلامتی و کنترل خود را از دست داده است و برای دو پسرم و خانواده شان زحمت زیادی درست کرده بودم.
او ادامه میدهد:اوایل آمدنم به اینجا، رفت و آمد فرزندانم به اینجا بیشتر بود و هر روز تلفن می زدند، اما چند ماهی است که کوچکترین خبری از من نمیگیرند و وقتی از کارکنان اینجا دلیلش را میپرسم، میگویند: بهخاطرشرایط کرونا است اما من میدانم که فرزندانم من را فراموش کردهاند.
این پدر دلشکسته در حالی که سعی میکند با غرور و لبخندهای مصنوعی جلو اشک ریختنش را بگیرد و البته موفق نمیشود و اشکهایش آرام سرازیر می شود، او هق هق کنان میگوید دلم برای پسرهایم، برای بازی با نوه هایم و زندگی کردن خارج از این نردهها خیلی خیلی تنگ شده است…..
سعی میکنم با صحبت کردن و حتی شوخی و خنده او را کمی آرام کنم اما او ادامه می دهد: دخترم می دانی بیشتر از همه اینها چه چیزی من را اذیت میکند؟ من در حالی که توانایی نگاه کردن به اشکهایش را ندارم هیچ جوابی نمیدهم و خودش ادامه می دهد: میترسم در این دوران کرونا غریبانه بمیرم و هیچ کس سراغ جنازه ام را هم نگیرد…من همیشه دوست داشتم بعد از مرگم فرزندانم مراسم بسیار آبرو مردانه ای برایم بگيرند…
بعد از صحبت کردن با آقای قائمی حال دلم اصلا خوب نبود اما دوست داشتم با چند نفر دیگر از این پدران تنها و غریب صحبت کنم برای همین سراغ علی آقا ۶۷ساله رفتم و با او همصحبت شدم، علی آقا هم از تنهايي و دلتنگی هایش برای دخترش میگفت و اینکه در روز پدر، داغ دلش تازه شده است.
این پدر ادامه میگوید: از طرف آسایشگاه در روز پدر هدایایی به ما داده می شود، اما چه خوب بود که می توانستم این هدیه را از دستان فرزندم بگیرم و جمله زیبای “روزت مبارک پدر” را از زبان دخترم بشنوم.
احمدی پدری شاعر مسلک و خوش برخورد دیگری است که توجهم را جلب میکند و با او ۴۰دقیقه همصحبت میشوم و چیزهای زیادی در این زمان کوتاه از او یاد میگیرم…
آقای احمدی که فرزندی هم ندارد و سالیان سال این گوشه آسایشگاه سالمندان تنها زندگی میکند با دستهای لرزان برایم شعر میخواند و میگوید: بعد از گذشت 93 سال، هم چون سرو ایستاده ام، قد خم نخواهم کرد، هم چون کوهی استوار خواهم ماند، ایستاده خواهم ماند، زیرا که کوهها ایستاده میمیرند.
باخودم فکر میکنم که گفتناش آسان است ولی واقعا قدرت می خواهد. با 93 سال سن مفهوم آزادگی و ایستادن را نجوا کردن و آن را در وجود خود احساس کردن، جرات میخواهد…
یکی دیگر از پدران که با عصایش آرام آرام درحال قدم زدن در راهروی آسایشگاه است به من نزدیک میشود، او دوست دارد با او هم هر چند کوتاه صحبت کنم، با نگاه کردن به او تازه متوجه میشوم این پدرها دلشان لک زده است برای يک احوالپرسی ساده، هر چند هم کوتاه … او که خیلی دل پری از فرزندانش دارد، میگوید: در چنین روزی دوست دارم وقتی تلفن به صدا درمی آید، پشت خط، پسرم باشد اما دریغ که این آروز برای من دست نیافتنی شده است….
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.