ما خشمگین نمیشویم، خشمگینمان میکنید؛
ورزش، دزدی، ساقی مواد و متلک!
سرویس اجتماعی
مدتهاست که تأثیر سلامت جسمانی و ورزش بر سلامتی روانی افراد با پژوهشها و آزمایشهای بسیار به اثبات رسیده است؛ دادههایی که محققان مختلف مبنی بر سلامت جسم و تأثیر آن بر بهبود کارآیی، سلامت روان، بهبود روابط اجتماعی و … ارائه دادهاند.
بر اساس همین دادهها و کاهش فشارها و استرسهای ناشی از کار و زندگی اجتماعی به ویژه در سطح شهر شاید تعداد اندکی از ما گرایشی به ورزش و بهبود وضعیت جسمانی خود داشته باشیم و از این طریق تلاش کنیم ورای زیبایی اندام و سلامت جسم لااقل برای کاهش فشارها و استرسهای فراوان ناشی وضعیت شغلی، اجتماعی، اقتصادی و … جامعه را که هر روز بر ما تحمیل میشود، ورزش کنیم.
به گزارش روزنامه «صبح امروز» خبرنگاری نیز یکی از همان مشاغلی است که روزانه فشارهای روانی بسیاری به شما تحمیل میکند. از تهیه برخی گزارشها گرفته تا برخی پاسخگوییهایی که باید پس از آن ارائه دهید.
مدتهاست که تلاش میکنم با اقتدا به این بیت مرحوم «بهار»،
«به ورزش گرای و سرافراز باش که فرجام سستی سرافکندگی است» از ورزش به عنوان مُسکِنی برای آرامش روانی استفاده کنم و صبحها، همان پیش از آنکه کارمندان و … به سرکار بروند و با خودروهایی که اغلب هم تکسرنشین هستند و هوا را آلوده برای ما پیادگان میکنند برای ورزش به پارک بروم؛ خاطرم هست استاد ادبیاتمان برایمان میگفت: «این موقع صبح نسیمی برخاسته از بهشت میوزرد که روحافزاست».
شاید روزهای اول، خلوتی کوچهها برایتان جذاب باشد و از نسیمی که میوزد لذت ببرید سکوت کوچهها و نبود کارگران ساختمانی که یکی در میان در ساختمانهای بدقواره در حال ساخت و ساز هستند و چنان سروصدایی به راه میاندازند که نمیدانی واقعا منطقه مسکونی است یا کارگاه ساختمانی عظیمی که بساز بفروشها یکی در میان خانهها را چه با مجوز و چه بدون آن خراب کردند و هر کس هم که زورش بیشتر برسد به همان میزان تعداد واحد طبقات آپارتمانش را افزایش میدهد!
بیآنکه شهرداری محترم منطقه برآورد کند آیا واقعا کوچه 5 متری ظرفیت چهار آپارتمان 12 واحدی را دارد؟! بگذریم دوستانمان –یعنی برخی از همان کارگران که عرض کردم- تا یک زن آن هم طناب به دست آن هم سر صبح میبینند انگار نطقشان شکوفا میشود و شروع میکنند به مزهپرانی!
از ماشاالله و ایولالله بگیر تا آنچه که خدا میداند آن موقع صبح چگونه به ذهنشان خطور میکند –هر چند هستند کارگرانی شریف که برایشان تفاوتی ندارد چه کسی از کنارشان عبور میکند؛ چراکه غرق در دنیای کار خود هستند- مدتی است که این مسیر را با همین حداقلها؛ یعنی هوای خوش و خلوتی کوچهها و صدای پرندگان که فقط چند ساعت اول صبح میتوانیم از آن بهره ببریم، طی میکنم تا به پارک محلی برسم و یک ساعتی فارغ از هر چیزی ورزش کنم.
با گاز انبر از ماشین پیاده شدند. فکر کنم سه ثانیه هم طول نکشید که کاپوت یک خودرو را زدند بالا و گاز انبر را تا حلق، درون خودرو فرو کردند. تا پیش از آن لحظه گمانم این بود برادرانمان باید گاردی یا محافظی باشند که برای حفاظت از شخصی مهم آمدهاند، ولی وقتی گازانبر را دیدم تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که پاهای خشک شدهام را تکان دهم و پشت درختی پنهان شوم
هر چند کم هم در این مسیر اتفاقات عجیب و غریب ندیدهام. تقریبا سه هفته پیش بود که مثل روال همیشه در حال پیادهروی به سمت پارک مورد نظر بودم که به ناگاه در فاصله 10 یا 15 متریام یک خودرو آن هم با سرعتی زیاد ترمز زد. سه نفر مرد درشتاندام که سر تا پا هم سیاه پوشیده و البته پروتکلهای بهداشتی را هم رعایت کرده بودند. ضمیمه این تیپشان ماسک سیاه هم به صورتشان زده بودند.
با گاز انبر از ماشین پیاده شدند. فکر کنم سه ثانیه هم طول نکشید که کاپوت یک خودرو را زدند بالا و گاز انبر را تا حلق، درون خودرو فرو کردند. تا پیش از آن لحظه گمانم این بود برادرانمان باید گاردی یا محافظی باشند که برای حفاظت از شخصی مهم آمدهاند، ولی وقتی گازانبر را دیدم تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که پاهای خشک شدهام را تکان دهم و پشت درختی پنهان شوم.
طنز ماجرا این جا بود که همان لحظه یکی از اهالی آپارتمان آمده بود بالای بالکن سیگار بکشد و گفت: «دارید چیکار میکنید؟» دوستانمان هم گفتند: «هیچی، کاری نمیکنیم»! بعد که صدای دزد دزد مرد همسایه بلند شد؛ چون به مطلوبشان نرسیده بودند گاز انبر را در شیشه جلوی ماشین کوبیدند و به سرعت باد از صحنه گریختند.
بعد از آن واقعه، شوکه به سمت پارک رفتم. چنان ضربان قلبم بالا رفته و آدرنالین در خونم تولید شده بود که دیگر نیاز به ورزش نبود. همان صحنه اندازه 10 بار دوییدن دور پارک ضربان قلبم را بالا برده بود. هر چند در طول مسیر پارک داشتم، فکر میکردم برادرانمان دیگر برای امر خطیر دزدی از خوابشان هم نمیزنند؛ چراکه تا جایی که ما شنیده بودیم دوستان دزد، نیمههای شب یا سحرگاه دست به کار میشوند!
در مسیر پارک گاهی نذری میدهند البته نمیدانم به چه مناسبت آن هم سر صبح! ولی میبینم که برخی پلاستیک به دست از مکانی که نذری میدهند خارج شده و سوار خودروهایشان میشوند. یک روز صبح چند کودک را دیدم که اگر ذهنم درست یاری کرده باشد 4 پسر بودند و یک دختر. تقریبا از 6 ساله تا 12 یا 13 ساله که همان تک دخترشان بود. هر کدام هم یک بسته نذری در دستشان، میخندیدند و با هم حرف میزدند بدون اینکه هیچکدام ماسک داشته باشند.
جلوتر از من وارد پارک شدند. برایم عجیب بود که این چند بچه بدون بزرگتر این موقع صبح چطور سر از جایی که نذری میدهند در آوردند و بعد هم دور هم به پارک رفتند. داشتم ورزش میکردم و همانطور هم غرق کارهایشان بودم کوچکترشان که 5 یا 6 ساله بود میدویید و خوراکیهایش را هم باز میکرد و پوستش را روی زمین میانداخت. مابقی هم روی نیمکت دور هم بلند بلند حرف میزدند و خوارکی میخوردند، بدون اینکه رعایت فاصلهگذاری اجتماعی کنند!
بعد دیدم سردستهشان از راه رسید. نوجوانی 16 یا نهایت 17 ساله که یک موبایل با بندی به گردنش آویزان کرده بود و از همان دور که میآمد با خنده فحش و ناسزا نثار این کوکان مینمود. بعد یکی، دو تا از بچهها نزدیکش شدند و ماجرای دستگیر شدنشان آن هم سر چهارراه وقتی که داشتن چیزی میفروختن را برایش تعریف کردند. هر چند فاصلهمان آن قدر نزدیک نبود تا از ریز جزئیات شبی که بر این کودک و ما بقی همراهیانش گذشت، مطلع شوم، اما سردسته همانطور که با دقت گوش میداد، فحشی هم زمینه دقتش میکرد.
بعد زنگ زد به سر دسته اصلی آقای فلانی که راهنمایی بگیرد. قرار گذاشتند سر خیابان هم را ببینند. شمّ خبرنگاری میگفت دنبالشان بروم، اما چیزی از درونم میگفت تو با صورتی عرق کرده، لباس ورزشی و طناب به دست میخواهی این بچهها را تعقیب کنی! کودکان رفتند با آقای فلانی دیدار کنند و وقتی نیمکت خالی شد تمام اطراف آن پر از زبالههای نذری که به کودکان داده شده بود، گشت. هر چند نذریدهنده محترم اگر ماسک به این کودکان میداد و لااقل میپرسید شما این موقع، بدون پدر و مادرهایتان از کجا آمدید و با آنها صحبتی میکرد بیشک ارزش نذریاش دوچندان میشد.
بگذریم. هر چند گُل این اتفاقات مانده، آن هم دعوای دو ساقی مواد بود وسط خیابان! چند روز پیش بود که مثل همیشه برای ورزش از خانه بیرون آمدم وقتی نزدیک خیابان شدم جوانی دیدم که زیر لب داشت به من متلک میگفت و همراه من میخواست از خیابان عبور کند. من عبور کردم، اما او نیامد. وقتی به این طرف خیابان رسیدم، دیدم خودرویی نگه داشته این سمت خیابان. راننده از خودرو پیاده شده و شروع به فحاشی به هم کردند؛ چنان رکیک با هم بحث میکردند و فحشهایی به هم میدادند که در طول عمر 30 سالهام اولین بار بود که گوشهایم مفتخر به شنیدن این ناسزاها میشد.
رعشه به تنم افتاد. عجیب بود که از خیابان هیچ خودروی دیگری هم عبور نمیکرد تا برای منِ تنها، قوت قلبی باشد. سریع از خیابان عبور کردم و قدمهایم بیشتر شبیه دویدن شدند. دیدم پسر پیاده پشت سرم میدود. گویی از دست آن دیگری فرار کرده بود. از جلوی من به سرعت باد گذشت و وارد کوچهای فرعی شد. داشتم در همان لحظه فکر میکردم لعنت بر من که به ورزش میآیم و اگر جان سالم به در برم دیگر از این تصمیمها برای ورزش صبحگاهی آن هم تنها نگیرم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.