آب هندوانه زیر کرسی

شب‌های ماه آذر هر چه سریعتر طی شده و ما را با خود به بزرگترین شب‌های سال، شب یلدا نزدیکتر می‌کنند و شبهای خاطره سازی برای همه ما می‌سازند.

چه شب‌های یلدایی که سپری نکردیم! چه شب‌هایی که از کنار هم بودن لذت نبردیم و لذت آن تا به امروز با ماست! چشمی می‌بندم و با خاطره به سال‌های دور بر می‌گردم…

به سالهایی که هنوز خواهرانم عروس نشده و در صف نوبت بودند و هر کدام آرزوی شب یلدا داشتند و منتظر آوردن هدیه شاه داماد برای شب یلدا و خنده و شادی و رفتن به خانه بخت می‌شدند… همه آرزوها یکی یکی برای سه خواهر تحقق پیدا کرد و من، برادر بزرگتر، نظاره‌گر دیدن دامادهای خوب و یکی یکی به خانواده افزون شدن و خانواده بزرگتری را تشکیل دادن بودم.

خوب یادم هست هنوز که مسئله عروسی در کار نبود. پدر از میدان بار میوه وسط شهر هندوانه‌ای و اناری و شیرینی و تخمه کدویی می‌خرید و تخمه خربزه‌هایی که خودمان قبلا شسته و خشک کرده و با نمک سر تفی داده بودیم را مادر تف می‌داد و انگاری دنیایی به ما داده باشند!

سالهایی که نه میوهایی همچون موز و آناناس و کیوی و نه کلم فرنگی بود و نه میوه‌های وارداتی بود. هر چه بود همانی بود که بود. از جلو میوه فروشان  که می‌گذشتی، مجمعه‌هایی از همان میوه را چیده می‌دیدی و باربرانی که مجمعه‌ها بر سر در حال رد شدن بودند.

شبهای نیشابور آن زمان سرد بود… در اتاق بزرگ کرسی ذغالی آتشین و خاکسترهایی که آن را پوشانیده بود، وجود داشت و در زیر کرسی و کنارش متکاهایی داشتیم که رویش لم می‌دادیم. همه در هر سوی کرسی به اتفاق مادربزرگ می‌نشستیم و منتظر دستور پدر می‌ماندیم…

پدرسالاری بود و اگر کسی دستی زودتر بر میوه‌ها دراز می‌کرد، عاقبت بدی انتظارش را می‌کشید!

سینی مجمعه‌ای بزرگ مسی تمام روی کرسی را می‌پوشاند و به تعداد همه بشقابی کوچک وجود داشت. پدر با استکانی در دست به عنوان معیار و میزان تخمه‌ها و کشمش و گردوهایی که خودمان پوست کرده بودیم را برای همه قسمت می‌کرد. بعد نوبت به پشمک و زولبیا می‌رسید. پدر با دستش مقداری پشمک را برداشته و به صورت گلوله‌ای در آورده و برای هر کسی در بشقابش می‌گذاشت. حال همه چیز برای خوردن با فرمانی شروع و قند در دل‌ها آب می‌شد!

پشمک‌هایی بر کناره دهان می‌چسبید و دست‌ها چسبندگی خاصی داشت. بعد نوبت خوردن هندوانه می‌رسید. پدر با چاقویی بزرگ قاچ‌هایی بریده و به هر نفر می‌داد و موقع خوردن آب هندوانه از لب و لوچه همه سرازیر بود و مامان هم برای این شب که همه در کنار هم بودیم چشم غره نمی‌رفت و همه به یکدیگر از قیافه خودمان می‌خندیدیم. و پدر تازه خواندش گرفته و ترانه مشدی مندلی را با حالتی ضربی می‌خواند و همگی دست می‌زدیم. البته وسط تصنیف چهچه‌ای هم می‌زد ما را با آوازهای کوچه باغی آشنا می‌کرد. پدر برایمان یک شجریان بود. پدر همه چیز ما بود. «آقاجان» صدایش می‌کردیم و می‌کنیم با اینکه عمری از ما رفته است.

من بر می‌خاستم و با قاشقی ته هندوانه‌ها را می‌تراشیدم و حظی وافر می‌بردم و صدای مادر را می‌شنیدم که می‌گفت: «نکنه می‌خوای سفیدی هندوانه را هم بخوری؟» بعد همه می‌خندیدند.

در آن سال‌های کودکی همه بچه‌ها نمک قلوه‌ای را می‌شناختند. از بس بر خیار می‌مالیدند به صورت مکعبی در می‌آمد و بعد می‌انداختند در جیبشان و با خودشان حمل می‌کردند. همه بچه‌ها به دنبال خیارهای چاق و بزرگ که از وسط دو نیم کرده و نمک خودشان را بر خیار مالیده می‌گشتند و دوست داشتند با قاشقی هندوانه را آب تراش کنند و در دنیای بچگی‌هایشان غرق شوند و ریسه‌ها بروند از صورت‌های نمکین هم!

چه شب‌هایی که نیمه شبان از فرط پرخوری دست به دل شده و بر خود می‌پیچیدیم!

چه شب‌های یلدایی که تا صبحگاهان بیدار می‌ماندیم و به ترانه  امشب شب مهتابه از گرامافون قدیمی پدر و صفحه سیاه رنگش گوش می‌دادیم!

چه فال حافظ‌هایی که مادر و پدر برایمان و برای دیگران نگرفتند و سرنوشت آینده را پیشگویی نکردند!

هر چه بود، شادی بود و خنده و عشق!

و افسوس که شادی‌ها خاکستر و دود شدند و در آسمان دودآلود شهرها….

اصلا بگذریم…

ولی چه یلداهایی بود!…

 

 

یادداشتی از سعید بابایی

image_print
24 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *