مصائب خبرنگار بودن؛
«از رنجی که میبریم»
سارا ایزدخواه
حدود 5 سال است که در عرصه خبر فعالیت میکنم. روزهای سخت و شیرین، دست آورد من در تمام این 5 سال بوده. شاید اولین روزی که به عنوان خبرنگار شروع به کار کردم یکی از پراسترسترین روزها برایم بود؛ چون مرا به مرز ایران و افغانستان فرستادند تا از فعالیتهای کمیته امداد در این منطقه مرزی گزارشی تهیه کنم. اما روزهای سخت بسیاری در این عرصه برای من به عنوان یک زن وجود داشته است.
فراموش نمیکنم زمانی که برای تهیه گزارش به کمپ ماده 16 جایی که زنان معتاد متجاهر را نگهداری میکردند، رفتم. در آنجا زنان و دختران بسیاری دیدم که جا و مکانی نداشتند، برخیشان از فرزندانشان جدا شده بودند و فرزندشان به سرپرستی سپرده شده بود، برخیها که کوچکتر بودند از پدر ومادرشان و برخی دیگر که از همه بیکستر بودند از دربهدری و کارتنخوابی رها جدا شده بودند. وقتی وسط محوطه ایستادم دچار سردرگمی وحشتناکی شدم. روایتها هر کدام عجیبتر و منحصربهفرد تر از دیگری بود.
اسمش سونیا بود، صورتی جدی و زیبا داشت. 38 ساله بود. هر چند نسبت به سنش خیلی پریشان و مسنتر به نظر میرسید. داشت جلوی من خط چشم میکشید و حرف میزد. شوهرش معتاد بود و او را معتاد کرده بود و بعد از آن سونیا را با دخترش رها کرده.
سونیا میگفت دخترش را کنار یک مغازه میگذاشته و خودش سر چهارراه به گدایی میرفته تا خرج خودش، موادش و دخترش را تأمین کند. دخترش را خیلی دوست داشت، ولی یک سال میشد که او را ندیده بود حتی یک عکس هم از او نداشت.
مأموران او را در حال گدایی گرفته بودند و به خانه سبز بردند و دختر 5 سالهاش را به بهزیستی. درنهایت او را به کمپ ماده 16 منتقل کردند. تازه خبر به دستش رسیده بود که دخترش را خانوادهای به سرپرستی قبول کرده. چهره جدیاش به هم ریخت و شروع کرد به گریه کردن. گفت: «از دخترم خبر بگیر و کمک کن پیش من برگردد، ترک کردم و بجز سارینا هیچکس را ندارم».
راضیه، 14 ساله دومین دختری بود که با او صحبت کردم. لباسی محلی پوشیده بود و موهایی بلند فرفری داشت. او را وسط محوطه دیدم که باد به لباس قزمر و موهایش میخورد، زمان غذا خوردن بود، مدام غذایش را به من تعارف میکرد. از اعتیادش در 8 سالگی گفت. هنوز وارد دبیرستان نشده بود. پدرش معتاد بود، مادرش را از دست داده و به دلیل فشارهای روانی، از مواد پدرش مصرف میکرد. آرزویش این بود: «یک خانه داشته باشیم تا با برادر کوچکترم زندگی کنم».
فاطمه سومینشان بود. از 10 سالگی برای پدرش مواد میخریده آن هم از ساقی مواد. 11 سالگی تصمیم گرفته بود از مواد پدرش کش برود و مصرف کند، ببیند چه حسی دارد؛ چون که پدر گاهی با کتک او را برای خرید مواد روانه میکرد. توسط خانواده و پدرش تحقیر شدید میشد درنهایت با ساقی موادی که از او جنس میخریده آشنا شده مردی که 35 سال از او بزرگتر بوده. ازدواج میکند و شوهرش او را معتاد به شیشه کرد.
شوهر، خرج موادش را نمیداده یک بار برای خرید جنس شناسنامهاش را گرو میگذارد. ساقی مواد به او تجاوز میکند آن هم به زور چاقو به دستش و صورتش زده، هنوز ردش از بین نرفته بود. میگفت خانوادهاش در 6 ماهی که کمپ بوده به سراغش نیامدند. مسئول کمپ را مادر صدا میزد. یادم رفت بگویم، دیپلم داشت و شعر میگفت.
وقتی که از کمپ برگشتم، نتواسنتم تا صبح بخوابم. حجم گریهها، فشارهای روانی که آن زنان تحمل کرده بودند برایم قابل هضم نبود. صبح وقتی همکارم صورت ورم کرده مرا دید و حالم را پرسید فقط توانستم، بگویم «خوب مثل حال گل در دست چنگیز مغول».
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.