1

پایکوبی در سیرک برزخ

رضا برآبادی | عضو کارگروه نقد انجمن هنرهای نمایشی خراسان رضوی

این روزها نمایش والس تصادفی به نویسندگی ویکتور هاییم و کارگردانی علی عبدالهی در تماشاخانه استاد نوری حوزه هنری روی صحنه است . نمایش «والس تصادفی» در اجرا با انتخاب سبک گروتسک، دقیقاً بر لبه‌ی باریک میان خنده و وحشت حرکت می‌کند؛ جایی که امر قدسی (قضاوت الهی) با امر مضحک (امتیازدهی مسابقه‌گونه) ترکیب شده است . تحلیل عناصر بصری و دراماتیک در نمایش «والس تصادفی» نیازمند درک عمیق از مفهوم گروتسک است؛ جایی که امر مضحک و امر مهیب ، امر آشنا و امر غریب در هم می‌آمیزند تا وضعیتی متناقض را خلق کنند . در ادامه به بررسی دقیق شخصیت‌پردازی، دکور و نورپردازی این اجرا و چگونگی پیوند آن‌ها با مخاطب می‌پردازیم.

 

شخصیت‌پردازی گروتسک : تجسد تضاد

در این اجرا، شخصیت‌پردازی نه بر اساس روان‌شناسی رئالیستی، بلکه بر پایه تیپ‌سازی بصری گروتسک بنا شده است. در گروتسک، بدن‌ها اغلب دستکاری شده یا از حالت طبیعی خارج می‌شوند تا حقیقتی درونی را افشا کنند. شخصیت‌پردازی در «والس تصادفی» مینیمال اما به‌شدت نشانه‌مند است. دو شخصیت زن و مرد نه به‌عنوان کاراکترهای رئالیستی، بلکه همچون تیپ‌هایی نمادین ساخته شده‌اند. زن با لباس یکسره‌ی قرمز، حامل نیرویی دوگانه است: از یک‌سو زندگی، میل و شور، و از سوی دیگر خشونت، خطر و قربانی‌شدن. رنگ قرمز در بدن او به‌جای آنکه صرفاً یک انتخاب زیباشناختی باشد، به کانون توجه بصری و معنایی بدل می‌شود و هر حرکت او را به کنشی برجسته و قابل قضاوت تبدیل می‌کند. در مقابل، مرد کچل با رنگ‌پردازی اغراق‌شده‌ی صورت و سر، به مرز میان انسان و ماسک نزدیک می‌شود؛ گویی هویتش تهی شده و تنها پوسته‌ای از قدرت، قضاوت یا حافظه‌ی فرسوده باقی مانده است. این تضاد بصری، پیش از هر دیالوگی، رابطه‌ی قدرت و تقابل را به مخاطب القا می‌کند.

مرد پرسشگر (سفیدیِ پوچ) : کچل بودن و سفیدی اغراق‌آمیز سر و صورت مرد، او را از یک موجود جاندار به یک «ماسک» متحرک تبدیل کرده است. این سفیدی، نمادی از پاکی نیست، بلکه نشانی از تهی بودن، بی‌طرفیِ سادیسمی و فقدان هویت انسانی است. او همچون دلقکی ترسناک در سیرکِ برزخ، وظیفه دارد تراژدی مرگ زن را به یک کمدیِ اعداد تبدیل کند. بازی او باید ترکیبی از حرکات مکانیکی (رباتیک) و طنازی‌های گزنده باشد تا مخاطب میان خندیدن به او و ترسیدن از او مردد بماند.

زن (سرخیِ لرزان) : لباس یکسره قرمز زن در تضاد مطلق با سفیدی مرد، نمادی از «حیاتِ از دست رفته» و «گناهِ گرم» است. او برخلاف مرد، سرشار از لرزش‌های انسانی، مستی و پشیمانی است. رنگ قرمز در میانه‌ی دکور سرد برزخ، تمرکز بصری مخاطب را به خود جلب می‌کند و او را به عنوان «قربانیِ این بازی» متمایز می‌سازد.

​تعامل : تضاد میان قرمزیِ زن و سپیدیِ مرد، یک بازی بصریِ موش و گربه ایجاد می‌کند. مرد با رفتاری مکانیکی و سرد، زن را که سرشار از واکنش‌های انسانی (ترس، خشم، التماس) است، به چالش می‌کشد. این تقابل، جوهره‌ی گروتسک است: قرار دادن یک موجود ضعیف و جاندار در برابر یک ماشینِ قضاوتِ بی‌منطق.

 

دکور : معماری تعلیق و قضاوت

دکور در این اجرا، صرفاً یک چیدمان نیست، بلکه یک «شخصیت بی‌جان» است که بر روند درام تاثیر می‌گذارد.

میز قاضی در مرکز : قرارگیری میز در مرکز فضای دوسویه، نقطه‌ی ثقل قدرت را مشخص می‌کند. این میز، مرز میان بهشت و جهنم است. راهروی کوچکی که به آن متصل است، یادآور «پل صراط» یا مسیری است که فرد باید برای اثبات خود طی کند. در سبک گروتسک، اشیاء اغلب بزرگ‌تر یا دفرمه‌تر از حد معمول هستند؛ لذا میز قاضی باید با ارتفاعی غیرمعمول یا فرمی نامتقارن، ابهت و در عین حال مضحک بودنِ قضاوت را نشان دهد.

فضای دوسویه (Thrust) : این نوع چیدمان، امنیت تماشاگر را سلب می‌کند. تماشاگران نه در تاریکیِ پشت دیوار چهارم، بلکه در مقابل دیدگان یکدیگر نشسته‌اند. این طراحی، مخاطب را به بخشی از «تئاترِ محاکمه» تبدیل می‌کند. گویی تماشاگران، ارواح دیگری هستند که در نوبت قضاوت ایستاده‌اند و این حس، فضای برزخی را از روی صحنه به کل سالن گسترش می‌دهد. طراحی صحنه، بستر اصلی تثبیت این شخصیت‌هاست. صحنه‌ی دوسویه، که تماشاگران را در دو سوی یک فضای مرکزی می‌نشاند، خود به یک بیانیه‌ی دراماتیک تبدیل می‌شود. میز قاضی در مرکز صحنه، با راهروی باریکی که به آن متصل است، نه‌تنها یادآور ساختار دادگاه است، بلکه استعاره‌ای از وضعیت برزخی شخصیت‌ها نیز محسوب می‌شود: فضایی میان حکم و تعلیق، میان عبور و توقف. این راهرو، مسیری است که شخصیت‌ها بارها در آن معلق می‌مانند؛ نه کاملاً وارد صحنه می‌شوند و نه از آن خارج. مخاطب در این چیدمان، ناخواسته در موقعیت قاضی یا شاهد قرار می‌گیرد و احساس می‌کند هر نگاهش نوعی رأی صادر کردن است.

ارتباط طراحی صحنه با شخصیت‌پردازی، در نحوه‌ی استفاده از فضا آشکار می‌شود. زن اغلب با حرکت‌های سیال‌تر و نزدیک‌تر به مرکز صحنه دیده می‌شود، درحالی‌که مرد با ایستایی، تکرار و اشغال صلب فضا، به میز قاضی یا حاشیه‌های تنگ صحنه وابسته است. این تفاوت حرکتی، کارکرد روانی دارد: زن در معرض دیده‌شدن و قضاوت دائمی است و مرد در جایگاه صادرکننده یا حافظ نظم فرسوده‌ی صحنه قرار می‌گیرد. صحنه، به این ترتیب، شخصیت‌ها را تعریف می‌کند و هم‌زمان از طریق آن‌ها معنا می‌یابد.

 

نورپردازی : سایه‌هایی میان عدم و وجود

در تئاتر گروتسک، نورپردازی نباید صرفاً برای دیدن باشد، بلکه باید برای «پنهان کردن» و «ایجاد وهم» به کار رود.

اتمسفر سرد و بی‌روح : برای فضای برزخ، نورهای سرد (آبی بسیار کمرنگ یا فلورسنت) در ترکیب با نورهای گرمی که فقط روی زن (قرمزپوش) می‌تابد، حسِ غریبگی زن در این محیط را تشدید می‌کند.

تغییرات ناگهانی : در لحظاتی که امتیازات زن صفر می‌شود، نورپردازی باید از حالت ایستا خارج شده و با تغییرات ناگهانی (فلاش‌های کوتاه یا تغییر رنگ سریع)، فروپاشی روانی زن و بی‌رحمیِ بازی را به رخ بکشد.

 

نورپردازی : مهندسیِ تعلیق و فروپاشی

نور در این نمایش، وظیفه‌ی تفکیک «واقعیتِ برزخی» از «خیال» را بر عهده دارد.کنتراست شدید، نورهای تندی که به صورت مرد (سفید) می‌تابند، سایه‌هایی عمیق و حفره‌مانند در چشم‌های او ایجاد می‌کنند که چهره‌اش را ترسناک‌تر و غیرانسانی‌تر جلوه می‌دهد. نورهای تند و کنتراست بالا، استفاده از نورهای موضعی (Spotlight) با کنتراست شدید، باعث می‌شود بخش‌هایی از صورت مرد (که از قبل سفید شده) به شدت درخشان و بخش‌هایی در تاریکی مطلق فرو برود. این تکنیک، چهره او را دفرمه و ترسناک‌تر جلوه می‌دهد

​ارتباط با امتیازات : در ۴ اپیزود اول، نورپردازی حالتی ریتمیک و شاید کمی شبیه به استودیوهای مسابقاتی دارد. اما در لحظه‌ی «صفر شدن» امتیازات، یک شوک نوری (مثلاً تاریکی مطلق ناگهانی یا تغییر رنگ به سردیِ محض) رخ می‌دهد که پوچیِ تلاش‌های زن را به رخ می‌کشد. نور در اینجا نه برای زیبایی، بلکه برای «شکنجه‌ی روانی» شخصیت و مخاطب به کار می‌رود.

 

 ارتباط با مخاطب: آینه‌ای در برابر نیستی

ارتباط این عناصر با مخاطب در سه سطح شکل می‌گیرد:

سطح بصری : تضاد رنگی (سفید/قرمز) و دکور متمرکز، چشم مخاطب را خسته نمی‌کند، بلکه او را در یک «هیپنوتیزم بصری» نگه می‌دارد.

سطح روانی : مخاطب با دیدن اپیزودیک بودن نمایش و صفر شدن امتیازات، دچار استیصال می‌شود. او خود را در جایگاه زن می‌بیند؛ انسانی که در برابر سیستمی غیرمنطقی و گروتسک، هیچ دفاعی ندارد.

سطح فلسفی : در اپیزود پنجم، وقتی عشق اوج می‌گیرد، تمام آن دکورِ سخت، نورهای سرد و امتیازات مضحک، اهمیت خود را از دست می‌دهند. مخاطب درمی‌یابد که برزخ، نه یک مکان جغرافیایی با میز و قاضی، بلکه یک وضعیت ذهنی است که تنها با «ارتباط انسانی» (عشق) شکسته می‌شود.

و در نهایت؛ نمایش «والس تصادفی» با این ویژگی‌ها، مخاطب را از یک تماشاگر منفعل به یک «هم‌بند» در برزخ تبدیل می‌کند. گروتسک در اینجا ابزاری است تا نشان دهد چقدر مرز میان جدی بودن زندگی و مضحک بودن مرگ باریک است. در نهایت، این رقصِ دو نفره (والس) میان زن و مرد، آینه‌ای است که پوچی و زیباییِ توأمانِ هستی را به مخاطب بازمی‌نمایاند. در نهایت شایسته است به کارگردان ، بازیگر مرد و به ویژه بازیگر نقش زن « والس تصادفی» عرض خداقوت و خسته نباشید داشته باشم .