شروع زمستان با گرمای شعر
مریم اصغری
عصر دومین روز از آخرین زمستان قرن را در دفتر تحریریه روزنامه «صبح امروز» در نشست ادبی «پاراگراف» میزبان شاعران بودیم. همانهایی که طبعشان هنوز جاری است و ادبیات را به مانند آخرین سلاح برای حفظ بقا میدانند.
ادبیاتی که این روزها دستخوش تغییرات است و جریانهای مختلف شعری تلاش میکنند در آن قد علم کنند. آغاز نشست ادبی ما نیز با همین محوریت بود و صحبت از بقای شعر کلاسیک و آزاد به میان آمد. در ادامه دکتر تاج نیا، داود دلفراز، حمید خادمی، علیرضا بحرالعلوم و برخی دیگر از حاضرین به گفتگو پیرامون جنگ میان شعر کلاسیک و آزاد پرداختند و شرح هر شخص از این موضوع از دریچه نگاه و مطالعات خود بود که در گزارشی مفصل به آن خواهیم پرداخت.
امروز اما طبق روال شنبههای اول هرماه نگاهی به شعرهای شاعران جوان حاضر در نشست ادبی «پاراگراف» داریم. شعرهایی از جنس غزل، نیمایی، سپید، طنز، رباعی و… که به دلیل کمبود کاراکتر و فضا ناچاریم چکیدهای از آن را با شما به اشتراک بگذاریم.
کیمیا تاج نیا
باید توام به عشق ببوسی
تا این عطش به آب بیرزد
انگور خندههات بروید
این شعر به شراب بیرزد
در روز و رنجهای گس و گیج
چنگی بزن به سینهی مستم
چنگی که در مغازله شیداست
چنگی که به رباب بیرزد
باید به دشنههام که در خون
باید به دشنههام که در مشت
جوری بخندم از ته اندوه
که خنده به نقاب بیرزد
شرحت میان من که غلیظم
در رفت و آمدیست مکرّر
جوری به من ببخش خودت را
که عشق به عذاب بیرزد
مجتبی فدایی
اگه دختر مُشُدُم دختر خوشتیپی بودُم
قَتُّمَم مناسب شاخا و قدبلندا بود
.
ناخونام قَبچِ همی لاکا و طرحای جِدید
صورتُم سرخوسفید، زلفام ازی کمندا بود
.
اگه دختر مُشُدُم با مدرک مهندسیم
از همه دخترای جاده قدیم سر مُشُدُم
.
زهرا جان چن روزه که دِرُم به ای فک مُکُنُم :
اگه دختر مُشُدُم مو، زن اصغر مُشُدُم ؟
.
اصغرُم سرش بالایه آپاچی سِوار مِره
اِقَد ئی غرور دِره با هر کِسی دَس نِمِده
.
اصغرُم هر چی دِره از زور بازوهاش
دِره او بابا که او دِره قطرهای نم پس نِمِده
.
اصغرُم شاعره و بعضی شبا زنگ مِزِنه
طِلفِکی شعر ماخانه خط مو خسخس مُکُنه
.
وقتیَم قط مُکُنُم بِیتایی رِ که نشنیدُم
دوو دِقه نِمِگذره بِرَم اِسِم اس مُکُنه
.
یکی از کِفترای عادتیشه خیلی مِخه
با همو وقتی بهش پا مِزِنُم بُر مُخوره
.
ای سِری بُرُم حرم مُگُم خود امام رضا
مهر ئی کِفتره رِ از دل اصغر بُبُره
.
اگه دختر مُشُدم به مردی که هلاکُمه
مخصوصا ئو مردی که تو غیرت ادُّعا دِره
.
نِمُگفتُم مو مُخام منطقی زندگی کُنُم
نِمُگفتُم مو مُخوام عروس بُرُم! گنا دِره
.
اگه دختر مُشُدُم موقهیه کوچهگردیاش
رو سر ازهراقا بارون جَرجَر مُشُدُم
.
اگه دختر مُشُدُم آخ اگه دختر مُشُدُم
زن اصغر زن اصغر زن اصغر مُشُدُم
درنا سلطانی
آهااای کودکی های معصومم
نوازش نرم خاطراتت کو؟
آهااای بیداری مطلق
عروسک مو بلوند بچگی هایم کو؟
مغزم را باد برده
لباس هایم را دوست ندارم
سرم درد می کند برای داد زدن
دهانم گز گز می کند برای فحش دادن
لبانم از نگفتن ترک خورده
عروسکم کو؟
گوشش را می خواهم برای نشنیدن
و سکوت رقت انگیز ترین واژه ی دنیاست
دلم برای یک سیلی عمیق تنگ شده
آیینه ام کو؟
محمد توکلی کوشا
چون رازی که در گلوگاه پرنده ای وحشی پنهان شده است
در من پنهانی
ای هندی نشسته جگرت را خورده در دهلی نو
ای صبح فتح مکه
پاروی شانه هایم بگذار
و خدایان سنگی را
بر آبهای نیل ده فرمان شو
ای یک دستت موسولینی
یک دستت چه گوارا
کدام اسطوره ی کهن
از تاج محل نافت
شراب نوشید
که دیگر هوشیار نشد
تفسیر کدام فصل ریگ ودا چشم تو می شد
ای دستت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
دهانت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
گوشت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
در منقار کدام برهمن خیس
راز اهرام مصر را بیدارکردی
که حالا با هیچ لالایی ای به خواب نمی رود
قلبم مثلثی که در رفته
کیک زردی که وارفته
هسته ای که از مرکز خارج شده
ای راهب معبدی دور
در رود سِند معجزه ای دید صدات
ای عنکبوت در غار مژه هات لانه کرد
پیامبری را نجات داد
گاوی مقدس
آهن های دلم
را می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
ای اسمت در زبان سانسکریت
می شد پرنده ای که دل از تمام شاخه های درختان جهان برده بود
چون حکایتی باستانی
تورادر گوش جهان زمزمه می کنم
و کسی یادش نمی آید
آیدا پاکزاد
پیراهن تو پاره شد من که زلیخا نیستم
در گیر و دار عاشقی مانند لیلا نیستم
تو یوسف گمگشته ای در شهر ما پیدا شدی
افسوس دل زیبای جان، من مال اینجا نیستم
موج سکوت و سردی ام پیچیده در دور و برت
تو مو به مو میخوانی ام ،من اهل سودانیستم
تو خنده ام را دیدی و دلبسته ی چشمم شدی
از دور دلبستی ولی گفتی که شیدا نیستم
تو شاملوی قصه ای یا یوسف گمگشته ای ؟
آری شنیدم پاسخت من اهل حاشا نیستم
در من نشان از عاشقی دیدی ولی باور نکن
من آیدای قصه ام ،گفتم زلیخا نیستم
محمد جلیلی
باید دوباره برف ببارد وگرنه من
از شرم چشم های شما آب میشوم
این را نوشت آدم برفی و آب شد
اما درخت معجزه ی دیگر من است
باید دوباره سیب بچینی بجای گل
گفتی ببین ، و کل جهانم سراب شد
من جزع اولم که بدونم تو مرده است
من جزع دوم است که از من مشوش است
تو جزع سومی که قوافی فدای توست
گفتند عشق شاخه ی بی برگ دفتر است
که استحاله در دل آن شعله میکشد
گفتم که شاخه های جهانم برای توست
آتش بزن ببین که جهان شعله میکشد
یک بند بیشتر بنویسم تفعلی
به شاخه های خشک جهانِ خودم زدم
من را درون کاغذی کاهی نوشته ای
من از تو در درون دل خویش دم زدم
خویشم زمین قافیه را شخم میزند
شب اتفاق وحشی بعد از غروب بود
تابید نور ماه به روی جهانمان
این شعر طرح مبهمی از نا برابری ست
چرکی شبیه چرک شغاد از برادری ست
دارد زمان زمین مرا شخم میزند
جایی شبیه خاک وطن خاک مادری ست
هی میرود و قافیه شلاغ میزند
خط میزند و باز از آغاز میکشد
طرحی که برف میچکد از سقف آسمان
دارد مرا به صورت اعجاز میکشد
از من نشسته روی زمین یک گلوله برف
او روی شانه هام بجای دو دانه دست
بالی برای رفتن و پرواز میکشد
در من تبلوریست از من مشوش است
میترسم از به خیره شدن سمت آسمان
میترسم از نگاه به خورشید ، نا گهان
باید دوباره برف ببارد وگرنه من
از شرم چشم های شما آب میشود
اما درخت معجزه ی دیگر من است
در او تبلوریست از من مشوش است
دارم برای دست شما سیب میدهم
باید دوباره سیب بچینی بجای گل
یک بند بیشتر ننویسم گناه من
در شاخه های خشک تنم شعله میکشد
من آدمم ، من آدم برفی که آب شد
خونش و خون درون غمم شعله میکشد
دارم نگاه میکنم اکنون به شعر خود
انگار من گناه کبیر قوافی ام
در هم بریز قافیه ها را که بشکنم
وزن مفاعلون فعالاتون مفاعلون
من فاعلون تو فاعلون و هرکه فاعلون را میبیند بر میخیزد
بجز ما که در فعل فاعلون مفعولیم و ماتحتمان به قافیه ها نگاه میکند
به گونه ای که انگار به یاد دارم در کتاب کسی ، ماتحت را به گونه ی از وسط شکستند که خوانده شد / ما ، تحت / ، و گفت همه ی ما تحت نظریم
همان گونه که در کتاب آمده است ( که من اغربه من حبلل ورید …)
پس چه لظومی دارد من در خلوت به قوافی و وزن پشت کنم
اما وقتی تحت نظر قرار میگریم ملظوم به رعایت آن باشم
که ما تحت نظریم ….
و من تحت نظرم.
حسین سلیمی نیک
آنجا اگر بی من هوایِ چشم بارانی ست
اینجا زمینِ قلب من در حال ویرانی ست
این را تمامِ عالمانِ عشق می دانند:
کفاره یِ دوری فقط آغوش طولانی ست…
گاهی فقط اندازه یِ یک «گام» ترکم کن
تا که ببینی «مرگ» بی تو کار آسانی ست
بعد از تو آزادی برایم رنگ دیگر یافت
«آزاد» یعنی «من» که در بندِ تو زندانی ست
حالِ دلم وقتی جهانِ تو غم انگیزست
مانند یک قایق که در امواج طوفانی ست
مهتاب من! با تو همیشِه نغمه می خوانم
شب های بی مهتاب، کارم مرثیِه خوانی ست
باز از تماشایِ دو چشمانِ تو تحریمم
در من هوایِ غربتِ ده نسل ایرانی ست!
یا عِزَّتي! لا حُبَّ في قَلبي سَواکْ! اَلیَومْ!
آیین من بعد از تو آیین پریشانی ست…
امیر رجایی
تقدیر دل ماست که غمگین باشد
همراه دعای مرگ آمین باشد
هرچند که یار سایه اش سنگین شد
ما سایه نداریم که سنگین باشد
از رنج فراق و دوریت کور شدست
مختار نه ،عاشق تو مجبور شدست
گفتی که جدایی نمک هر عشقی ست
برگرد، غذای عشقمان شور شدست
یک روز غرور له شد ؛۰این بار دلم
یک خون تپنده؛یک گرفتار دلم
اینقدر چشیده طعم تنهایی که
فرزند طلاق بوده انگار دلم
فائزه سالاری
حتما هنوز رابطه ای دارند
احساس های گنگ و هراسانم
تردید های روشنِ آویزان
از آنچه هرگز از تو نمی دانم!
در پیچ و تابِ مخفیِ دالانی
آنجا که سست می شود ایمانم!
دارم به التماس تو می ریزم
از ریسمان سستِ خدایانم
وقتی مرور می کنمت باخود
هرگز نمی خورم به تکاپویی
یک آبراه کوچک و سستی
راهی میان باغچه می جویی
در پرتوِ خیال تو می ترکد
هر روز استخوان هماغوشی
قد می کشد میان دوتا بازو
هی فصل پشتِ فصلِ فراموشی
خورشید های قرمز شهری را
پوشانده با دو دایره ی دودی!
با آن کلاه سورمه ایِ خوشرنگ
هرگز به فکر قلب کسی بودی؟!
من فکر می کنم تو نمیفهمی!
حسی ازین علاقه نمیگیری
سیبی که غلت خورده و نا آگاه
افتاده در مسیر سرازیری
من فکر می کنم به تو اما باز
سردرگمم میان هزاران راه
از حس عاشقانه چه می فهمند
این فکر های منطقی خودخواه
ای کاش در کرانه ی هر خورشید
تکلیف زندگی تو روشن بود
ای کاش این مسیر سرازیری
منجر به دوست داشتن من بود
من را که سمت تو متمایل شد
نزدیک تر به ساقه نمی کردی
آنجا که خم شدم… به تو برخوردم
ای کاش تو افاقه نمی کردی
حالا حلول کرده نشان هایت
در لک قهوه ی ته فنجانم
اورا ک دوست دارمش اینگونه
از خود چرا… چطور برنجانم!
مثل نشانه های حیات من!
کمرنگ و بی تفاوت و سرسختی
ترسیده ام… هنوز نمی فهمم
رنجی تو یا نشانه ی خوشبختی
رنجی که از تو خیر نمی بیند
هر لحظه ای که می گذرد در من
رنجی که شعر بند نمی آید
در وصف آنچه می گذرد بر من…
با هر غریبه ای که شبیهت بود
هر کس کلاه و عینک دودی داشت
رنجی که این قصیده ی سر خورده
یک ارتباط سست عمودی داشت
سیدسجاد چاوشی
تو آرزوی محالی و من محال پرست
جنوب نقشهام اما دلت شمالپرست
از آن زمان که عذاب غم تو را دیدم
وضو به اشک گرفتم شدم ملالپرست
مرا نبود به آهوی چشم تو کاری
نگاه کردی و بعدش شدم غزالپرست
چگونه جلوه کند عشق پیش تو وقتی
قضا نوشته به پیشانی تو مالپرست
خدا کند شبم از وهم تو شود خالی
جنون نشسته کمین من خیالپرست
مژگان مختاری
شوریده سر است، درد را می فهمد
زخم تن کوچه گرد را می فهمد
برگرد بیا و از زبانش بشنو
یک مرد زبان مرد را می فهمد
…
یک سال نبودی و غمی حاصل شد
دل کندن و زندگی کمی مشکل شد
در سال جدید، مرده ای در قلبم
برگرد! شناسنامه ات باطل شد
…
یک عمر به نام زندگانی، مردیم
محکوم شدیم به باختن، تا بردیم
ای درد! چقدر دیر فهمیدیم که
بد جور از این زمانه بازی خوردیم
حامد حسنی آسیابدره
چه شعری در سرایش رخ بدهد تا آسودگی
از برندگی گریز ناپذیر است امکان تیغ
انسان یک زندگی شکست خورده است در پناه
از دارالمجانین که برگشتی این آیه را
سرمه
لا اکراه فی العشق
گریز میزنم تا به پنجره
پرواز
قاصدکی است در عطر تو، آمیختگیِ بسیار
میتراشد، زائد روحِ پسزده از جمجمهاش را
وقتی اندام لطیفت برجستگیاش
از آنِ لمسشدگی نیست
بیهراس به معجزه میزند عصا
این خفته مارِ در اسارت الکل
داغش را به سر میکشد نشان
حرفت چه بود وقتی گریز زدی به کلمات
سرسپردی به چینش و حاشیهها
با من قدم زدی و روحت را
جامانده دیدی در آغوش سایهای
چقدر سایهات بودی؟
میبوسیدیم تا جنون را بکشی وسط حیاط
فرفرهات تا چند سالگیم را به ذهنت
پیش از تبرهای ریشه دویده به مویرگ
بخاطر بیاور!
از پرسش،
چه هراسی دارم اینبار؟
شیشهها و پنج دری گواه
مغضوبِ علیهِم کدام شوق بودم اینبار؟
درد را به استخوان سوم سینهام افشره کردم
نوشیدم خونابگی نشانها را
تو کذاب قصهات را دوست داشتی اما نشست رو در رویت
از ماهور برایت
لبتر
به دستهایت که لرزشِ خداحافظی است بر پشتش، تا لبخندی که دلتنگت
این را بگو
چند بوسه به نسترن قلبت بدهکاری… .
شهریار بصیری
بغضهای پا به ماهی در گلویم بستریست
زندگی بیروحتر از بوسهی نامادریست
سرزمینی تشنهتر از پهنهی لوتم ولی
رود گیسویت همیشه پشت سد روسریست
شک نکن پاییز دارم در بهار خندهام
مرد فروردینم اما لهجهی من آذریست
دست و پنجه نرم کردم بعد تو با غصهها
پیشهی مردان آذربایجان جنگاوریست
پشت سر فرعون درد و نیل غم در پیشرو
بیعصا با درد و غمها ساختن پیغمبریست
آتش نمرود بودم بوسهای سبزم نکرد
رنگ خاموشی برای شعلهها خاکستریست
علی صاحبکار
پیش معشوق،ناز ممنوع است
هر صدا غیر ساز ممنوع است
گرچه الله رب ما باشد،
جز به سمتت نماز ممنوع است
سر در ملک عاشقی غیر از
پرچمت، اهتزاز ممنوع است
من تو ام تو خود منی انگار
بین ما حفظ راز ممنوع است
چهل و نه آیه جوشن ات بودم
گذر از این فراز ممنوع است
صادق و صاف و ساده بی غل و عش
پیش عشقت تراز ممنوع است
کشته چشمان قهوه ای رنگت
قاتلی اعتراض ممنوع است
چشم ها را غلاف کن بانو
اسلحه بی جواز ممنوع است
سکینه ضیایی
محکوم به حبسِ ابد
در قفسی
که نام کوچکش زندگیست
فشارِ دیوارهای این سلول انفرادی
دندههایم را در هم شکسته
دوازده جفت دنده،
صفآراییِ دو ارتش
با نیزههای درنده
مدام حمله ور
به قلب و ریههایم
سرزمینی شدهام
که نمیداند،
به حال جنگِ داخلی گریه کند
یا به حال هجوم،
آن سویِ مرزهایش
از درون و برون متلاشی میشوم
چونان سیب کرم خوردهای زیر دندان
هجده عدد کوچکی نبود
چرا هنوز سرسختانه به حیات ادامه میدهد،
این ماهیچهی خون آلود؟
چه اصراریست بر حریصانه بلعیدنِ این دودِ هوااَندود؟
مغزم اما انگار سالهاست
گوشه ی جمجمهام خزیده و
به بیپنجره اتاقِ نمورش چشم میدوزد
هیچ خاطرهای به یاد نمیآورد؛
خستهتر از آن است که به چیزی فکر کند
مغز خدای تنم بود؛
قلب پسرش
و ریه،
روح القدس
دیگر کافیست
کالبد تهیام را به صلیب بکشید
حسن عارفی مهر
خبرم رسیده امشب که نگار خواهی آمد
تو که تازه رفته بودی به چکار خواهی آمد
به فدای رنگ و رویت شده یک نفر هَویت
به امید اینکه با او تو کنار خواهی آمد
رخ سرخ آتشینت چه کنم فرو نشیند
که تو با دلی پر از خون چو اَنار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم تو نیا که زنده مانم
به خدا دلنگرانم که تو یار خواهی آمد
به کجا پناه گیرم که یقین اگر بمیرم
تو برای نبش قبرم به مزار خواهی آمد
نرگس محمدنژاد
“ای واژه در ابروی تو سرسام گرفته
تا طبع من از غمزه تو وام گرفته”
حسن شاه رجب
آنقدر دوچشمان تو مستند که هربار
چشمان من از مستی شان جام گرفته
در وسعت آغوش تو دریای بزرگی است
این زورق طوفان زده آرام گرفته
پهلو زده بر شهد عسل قند لبانت
شعرمن از این حادثه ایهام گرفته
بی تابی شبهای پریشان سیاهم
در پیچش گیسوی تو فرجام گرفته
شعری که به جانم برسد واژه به واژه
از عشق فراوان تو الهام گرفته
چندیست من از ماتم دوری تو بیدل
بهتر که زبان بسته و در کام گرفته
رحمت الله تونی
پیش ازینهاتخم مرغی ساده بودی تخم مرغ
مثل شی پش پا افـتاده بودی تخم مرغ
جـای تو آخور و کـهدان بود و یـا کنج حیاط
یاکه درمخروبه هاـافتاده بودی تخم مرغ
کس نمیخوردت بجز افراد محرومی چو من
از غـذای اغنیا ا فـتاده بـودی تخـم مرغ
در مـجـا لس ها و مـهـمانـی نـبودی جـای تـو
از میان سفره ها افتاده بودی تخم مرغ
زرده ات بیرنگ وطعم ومزه ات هم رفته بود
بیش وکم ازمیل ماافتاده بودی تخم مرغ
آنقدر بی مزه بودی که نمی خور دت کسی
چونکه از طعم غذا افتاده بودی تخم مرغ
مـی شکستندت گـهی تـا درد سـر یابـد شـفا
این اواخر از شـفا افتاده بودی تخم مرغ
چشم بددوراز تو گاهی هم برای چشم زخم
دیگر از ایـن ادعـا افتاده بودی تـخم مرغ
میشدی گرد و دراز و کوچک و گاهی بـزرگ
هم که از نشو نما افتاده بودی تخم مرغ
دمب ساعت میشدی عریان میان تابه ای
بسکه ازشرم وحیا افتاده بودی تخم مرغ
ناگهان تـحریم گردیـد و شد ارزاق احتکار
ورنه ازقدر و بها افتاده بودی تخم مرغ
دیدمت بر سفره خان و به خوان کد خدا
از من و رحمت جدا افتاده بودی تخم مرغ
ما ز تو تعـریف کردیم و شدی تخـم طـلا
( فکر کردی از کجا افـتاده بودی تخم مرغ)
زهرا خاوری
خزون بار و بندیلشو جمع کرد
و تو ساک زرد طلایی گذاشت
اتاقو جمع و جور کرد و سریع
برای زمستون چایی گذاشت
نشست و یکم عکس برفا رو دید
دلش غصه خورد و کمی هم شکست
یه امید واهی واسه دیدن
جناب زمستون تو قلبش نشست
خزون عاشق فصل سرما شده
کسی این خرافاتو باور نداشت
ولی این خزون توی قصه مون
دلش رو پیش برف ها جا گذاشت
یه شب قبل رفتن زمستونو دید
دلش مثله یه بستنی آب شد
از اون شب واسه دیدن فصل سرد
دلش میتپید و چه بی تاب شد
خزون رازشو برد پیش خدا
ولی حتی اونم موافق نبود
نصیحت میکردش خدا و خزون
جوابش به جز بغض و هق هق نبود
میگفتش آخه دختر ناخلف
توی رنگ رنگی و سرخوش کجا
زمستون همش ساکته،رنگی نیست
چرا عاشق اون شدی تو؟ چرا؟
خزون جابه جا شد روی صندلی
و اشکاشو با برگ ها پاک کرد
خدا دستشو روی شونش گذاشت
و کاری عجیب و خطرناک کرد
در گوش پاییز آروم گفت
فقط یک دقیقه میتونی بیای
ببوسیش از پشت یک پنجره
ببینیش از دور و نزدیک نیای
خزون قلبشو توی مشتش گرفت
سرش رو با شادی تکون داد و رفت
لباسای پر برگشو تن زد و
خودش رو تو آینه نشون داد و رفت
خزون منتظر پشت در وایستاد
همش عطر سرما رو بو میکشید
صدای در اومدو ناگه خزون
همون فصلی که عاشقش بودو دید
نگاشون گره خورد و فصل سفید
دلش رو کنار خزون جا گذاشت
همون یک دقیقه همو دیدن و
خدا اسم این عشقو یلدا گذاشت
و در پایان…
در پایان بد نیست اشارهای داشته باشیم که در این نشست کیمیا تاج نیا، مهدی آخرتی، علیرضا بحرالعلوم، ایمان مرصعی، حمید خادمی، محمد نجاتیان، حسبن غلامی، عباس جاهد، باران چاچی، تکتم محمودی، جواد موسوی، حامد ندافی، علیرضا پارسایی، ایلیا عیدی و… نیز حضور داشتند و به شعرخوانی پرداختند.
شایان ذکر است آنچه در این مطلب خواندید بخش کوتاهی از شعر هرکدام از شاعرانی بود که در این نشست حضور داشتند و برای مطالعه شعر کامل آنها میتوانید به وب سایت روزنامه «صبح امروز» به نشانی https://sobhe-emrooz.ir/ مراجعه کنید.