1

از دریچه شعر به دنیا نگریستیم!

مریم اصغری

برای ما اهالی ادبیات، شعر همیشه یک مامن بوده که گهگاهی حتی در بیخوابی شبانه هم به سراغش رفتیم. برای ما شعر؛ بیان نگفتنی‌های ذهن کاشف انسان است و چیزی جدا از انعکاس آنچه بر آدمی می‌گذرد، نیست. بنابراین منکر التیام‌بخشی شعر و کمک به بهتر شدن حال انسان آشفته به مدد ادبیات نیستیم و به همین جهت، عصر پنجشنبه را در دفتر روزنامه «صبح امروز» با اهالی شعر و ادبیات گذراندیم و شعر خواندیم و شعر شنیدیم. نشست ادبی «پاراگراف» حاصل میزبانی ما و اجرای داود دلفراز بود که جمعی از اهالی فرهنگ و ادب را زیر یک سقف گرد هم آورد.

از دریچه شعر به دنیا نگریستن، نقد و بررسی برخی اشعار، گفتمان ادبی و بحث و حواشی… مجموعه‌ای از اتفاقات سه ساعت نشست ادبی بود. اما آنچه که باقی ماند شعرهایی است که در ادامه این نوشتار، با شما به اشتراک می‌گذاریم.

مهدی سهراب

1: با من دل چند پاره‌ای بود کجاست

بر بستر راه، چاره‌ای بود کجاست

ای هم‌سفران دزد در این قافله نیست؟

در طالع‌ ما ستاره‌ای بود کجاست؟

2: قرآن که کسی دور سرت می‌گرداند

یا هر چه که مهجور‌ترت می‌گرداند

یا معجزه‌های پیر و پیغام‌بران

ای گم‌شده ای‌کاش برت می‌گرداند

3: دل‌داده‌ی من! باد مرا خواهد برد

چشمان تو از یاد مرا خواهد برد

غم‌داری داستانم اما آاین‌جاست

ک‌آن‌کس که تو را داد مرا خواهد برد

حسن سرداری

بخت اگه بخته که از ما نِمِره

بختِ که گم بره پیدا نِمِره

عمریه مهره‌ی سربازِ دلُم

تا ته خط مِره و شا نِمِره

نِمِفهمه غم وابستگی ره

دل ما بِسته مِره، وا نمره

هی مِگی جا کو خودِت ره مین دلش

خوب رِفیق تنگَه دلش… جا نِمِره

دَس مِده به مو، ولی پا نِمِده

دست اگه طلا بشه پا نِمِره

وعده امروز و فردا مُکُنه

تف به ای روزا که فردا نِمِره

صبر مو زیاده -اما مدنوم-

غوره ترشی مِره، حلوا نِمِره

ای پدرسوخته که مو مشنِسُمِ‌ش

تهش آدم مِره، حوا نِمِره

ایمان مرصعی

1: در خانه، خیالِ بودنت، جریان داشت

بعد از تو، مسیر زندگی، تاوان داشت

شب تا خوب صبح لال و فکری بودم

مثل جسدی که روح سرگردان داشت

2: با اینکه هنوز سرد و سخت است جهان

میراث هزار تاج و تخت است جهان

هرجای حیات ما طنابی بسته‌ست

یک جنگل پر دار و درخت است جهان

3: یک عمر اسیر حرف دشمن بودم

در ظلمت تو اگر چه روشن بودم

رفتی و به کشورت خیانت کردی

با اینکه سرود ملّی‌ات من بودم

مهدی آخرتی

تو اینجایی

انگشت‌های کوچک موثرات

این جاست

شال صورتی‌ات این جاست

تو این جایی و کنار من ایستاده‌ای

همان طور که

کنار توده برفی که زیر آفتاب مانده

– عزیز خواب‌های پریشانم

چطور می‌توان مرد نبود و به تو نگفت: سلام

به تو نگفت :

زیبایی‌ات را

با خودت به خیابان نیاور . . .

وقتی تو این همه دکمه‌ی باز شده‌ای

این همه دستی که دور بازویم پیچیدی

چطور می‌توان مرد نبود!

صدایت را که می‌شنوم

دنیا را مثل مغازه‌ای دم اذان

تعطیل می‌کنم

و آن قدر دوستت دارم

که می‌خواهم کفش‌های قهوه‌ای ام را

به تو بدهم

آن قدر دوست دارم . . .

وحشی چون اسم “رقصنده با گرگ”

من و تو کنار هم آفریده شدیم

ما کلاهمان را برای هم در آوردیم

کفش هایمان را برای هم در آوردیم

ما انسانیم

در هم آفریده شده‌ایم

این شعر ساده است

اما بوی تو را می‌دهد

اصلا این شعر را تو گفتی

که این قدر اندوهگین است

علیرضا بحرالعلوم فرد

هان بی تو در تبسم گل‌ها سلام نیست

روز نبودن تو مرا سال و مه یکی است

تقویم در نبودن تو زجر می‌کشید

تاریخ بعد رفتن تو ناگهان گریست

هدهد که مژده و خبر وصل می‌دهد

با رفتنت میان غروبی کلاغ شد

از سرو بی بری ثمر شاخ دل شد و

از لاله داغ لاله فقط سهم باغ شد

باد بهار بوی خوشش در گلو شکست

با رفتنت بهار دلش با تو صاف نیست

از ابرها به روی زمین شعله می‌چکد

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

برگی شدم جدا شده از شاخه‌ی وجود

مانده تهی دلش ز امید بهار وصل

شرط قماربازی این کودکان شدم

بازی کودکانه میان چهار فصل

سخت است آفرینش آدم عوض شود

جای سپید شادی و ماتم عوض شود

با بودنت بهشت وجودم و ناگهان

جای بهشت و جای جهنم عوض شود

دست خدا قبای وصالی نکو برید

روح درون پرده به دیدار تن رسید

گفتم سه پرده رفت رسیدم و ناگهان

محبوب رخ درون حجاب عدم کشید

حسن متین‌راد

از ما دو یکی

به دیگری اعتماد می کند

و در از ما دو یکی

به تیره می رود پَرِ چای

از دهن می افتد

تَرَکِ اول

بر یک دل از ما دو ، می دود

– ریز –

با گُلِ تحریر دعای عهد و

نم نمِ سطری

که بند نمی آید

من اسب های جهانم

با همه لک های ممکنِ یشم

می خواستم بهانه کنم

چه کنم

که لَختیِ یال از وزیدن توست

مرات را چه غم ، عشق !

ای تَرَکِ ریز !

که می دوی آخر

در از ما دو ، همانی

که می دانی و

می‌دانم .

داود دلفراز

به جای نصیحت یه کم گوش کن

به من که دوتا گوش بی حوصله‌م

بذار خالی شم قبل مردن مامان

که داره می ترکه تو سینم دلم

منی که به هر ضرب و زوری که شد

نذاشتم غرورم یه سر خم کنه

همه عقده‌هامو بذاری کنار

یه مادر ندارم که درکم کنه

نمی‌شه دوباره به دنیا بیام

تا این نیمه‌ی تیره روشن بشه

من اصلا نفهمم خودِ تو بگو

به کی بسپرم مادر من بشه؟

پر فحش ناموسی تو سرم

ازین زندگی کثیف لجن

جلو آینه واستا ببینی خودت

به کی رفته این بی‌مخِ بد‌دهن

بگو شاخ خشکیده ی آرزوم

تو باغ کدوم اجنبی گل کنه؟

پناه کدوم شونه بی‌چشم داشت

یه شب گریه‌هامو تحمل کنه؟

بهت گفتم حسی نداری به من؟

تو گفتی نه و زل زدی تو چشام

چجوری تونستی منو له کنی؟

چقد سخته هضمش هنوزم برام

ازین زندگی کثیف لجن

پر فحش ناموسی تو سرم

واسه خودکشی کردنم کافیه

که از ارتفاع غمم بپرم

به بابا بگو با تلاشت فقط

تونستی جوونیمو پر پر کنی

زنی رو که از مادری ترس داشت

نتونستی با بچه مادر کنی

نازنین آزاد

چرخیدن و گریستن توامان
و نشستن روی صندلی
و یک برداشت
برداشتن چیزی از سبد حصیربافت
کلمه ای مزمن
مسری
بعد گلوله ای با روکش سرب
که پوست را می شکافد
استخوان انسان را سوراخ می کند
و جان که در مهاجرت است
بدون گذرنامه
گریسته
در آفاق چرخیده
و نشسته روی صندلی انفس

عودها روشن است
جنگ خاتمه یافته
با آخرین کشته اش
آخرین انسان
دور از خورشید

 

عطیه انتظام

روسری سفید می پوشی

رنگ پیراهنت چرا شاد است؟

کفشهایت که ساده‌تر باشند

تا سر کوچه رفتن ازاد است

زندگی می‌شود برای تو

خانه و کار و بچه‌ها باشد

آب و نان تو را اگر داده

می شود همسرت خدا باشد

چه کسی گفته بی‌هدف باشی

می توانی به شام فکر کنی

به غذایی که سوخت روی اجاق

می‌توانی مدام فکر کنی

با همه رنج روزگار بساز

که نداری به غیر ازین راهی

گوشه یک اتاق کافی نیست؟

مگر از زندگی چه می‌خواهی؟

من که لبخند روی لبهایم

شکل غم‌های مادرم شده است

کاش می‌شد به او بگویم که

زندگی راه آخرم شده است

کاش می‌شد به او بگویم که

می‌توانم همیشه زن باشم

می‌توانم شبیه او نشوم

می‌توانم شبیه من باشم

روسری سفید می‌پوشد

رنگ پیراهنش کمی شاد است

دکترش گفته با عصا تنها

تا سر کوچه رفتن آزاد است

حسین رحمانی

می‌شد فراموش کنیم جنگل را

همه‌ی شاخه‌های غمگین را

برگردیم و غاری پیدا کنیم

اندازه‌ی یک نفر

و تمام زمستان یک نفر باشیم

کاش می‌شد دستم را بگیری و آنقدر لبخند بزنی تا تابستان را به دنیا بیاوری

آنقدر لبخند بزنی تا همه چیز را فراموش کنیم

دلم شور میزند

مثل دل اسب‌ها قبل از زلزله

برف شاخه‌ها را سنگین کرده

تنهایی را سنگین کرده

می ترسم

رفته باشی

و هیچ کس تابستان را به اینجا نیاورد

ملیحه آخوندی

من شاعرم، چقدر شما شاعرانه‌ای

شعری سپید، قطعه، غزل، نو، ترانه‌ای

من بیشتر ترانه سرایم، اجازه هست

که چشم‌هایِ نابِ شما را بهانه‌ای…

اما نه، چشم‌های تو باید غزل شود

به سبزیِ چمن و به دریا بدل شود

دریا_چمن! من و تو غزل_مثنوی شدیم

هردو به نوبه‌ی خودمان منزوی شدیم

تعبیر خواب‌های پریده خود تویی

آنکه کسی به خواب ندیده خود تویی

بیداری مرا به خیابان قدم بزن

خواب سه‌شنبه‌های مرا هم بهم بزن

زیبا! گرفته دامن من را که چشم تو

من باختم تمام خودم را به چشم تو

تورِ بلند، رقصِ پر از چین یک زنم

چشم تو را بگیرد اگر چین دامنم

سیگار را زمین بزنی نازِ شست من

این دود اگر که حلقه شود توی دست من

در حجله می‌نشینم و تو ماه می‌شوی

من تاج می‌گذارم و تو شاه می‌شوی

ای چارخانه‌های تنِ تو، جهان من

ای بی کتاب و آیه رسولِ زمان من

جنس رسالت تو ولی فرق می‌کند

این کشتی نجات مرا غرق می‌کند

هی وحی می‌شود به من اینجا به جای تو

تا شعرهام معجزه باشد به پای تو

ای کاش معجزات فراوان بیاوری

پیغمبری به پیرو‌ ات ایمان بیاوری

سعید عابدی

از تو

در شعرهایم

حرف

زیاد زده‌ام

می‌خواهم

این بار

از خودم بگویم

که

چقدر دوستت دارم.

فاطمه ابراهیمیان

محالِ مستترِ حاضرِ خراب شده!

حرامِ کافرِ بی دینِ  مستجاب شده!

همان که دست مرا در دروغ، رو کرده،

همین که عُذر مرا دیده و عذاب شده

تو را به نام نگویم که راز پنهانی

گزیده ای! هوسی! دردی انتخاب شده

نبینی‌ام که سر از شرم کرده ام در برف

ندانی‌ام که دلم خانه ی شراب شده

چگونه عُرف شوی تا که اعتراف کنم؟

گناهکار کبیره! غمِ ثواب شده!

ببین چگونه به اِقرار می‌کشی من را،

که عقل مصلحت اندیش هم، جواب شده

به استعاره کشیدم تو را که شعر شوی

دلم به ساده ترین چیزها مجاب شده

من امتحان شده ام یا تو انتخاب شدی؟

به کام کیست چنین بازی حساب شده؟!

علی صاحبکار

مگر روزی نگفتی بر سر این عهد می‌مانی؟

چرا امروز می‌گویی چه عهدی و چه پیمانی ؟

قسم خوردی برایم تا به آخر پیش من هستی

پریشان کرده ای من را ، پشیمان از مسلمانی

تمام مشهد و اطراف آن را در پی ات گشتم

گمانم رفته ای شهر خودت ای یار تهرانی

تو تا بودی شبیه شاه بود اوضاع و احوالم

نمانده بعد تو دیگر برایم تخت و ایوانی

چرا می پرسی از حال کسی که رفتی از پیشش

برایت زنده یا مرده ، ندارم فرق چندانی

برو اما بدان روزی تو هم محتاج خواهی شد

به سر خواهد شد آخر دوره ی ظلم رضا خانی

محمدرضا صبوریان

مثّ ویالون رو لبم هی ساز می‌زد

دردی که توو خاکستر سیگار من بود

با گریه هی موهاتو از ته چنگ می‌زد

دستای پرخونی که رو گیتار من بود

باید که می‌بوسیدمت اما تو گفتی

لب‌های زخمی جای بوسیدن نداره

اما بهت گفتم که باید رد این خون

روی لبامون رنگ ماتیکی بزاره

من عاشقت بودم تو اما… حرف مردم_

توی سرم هرشب همش تکرار میشد

روزای اول من گُلِت بودم ولی گل

از حرف مردم پشتمون هی خوار میشد

از دود غربت هی نفس‌ها تنگ میشد

از بوی غم هی سرفه می‌کردم کنارت

یاداوری می‌کردم اون روزای خوب‌و

اما تو یادت رفته بود قول و قرارت

دیوونه بودم، عشق من! دیوونه بودم

یک زخمیِ از غم بریده توو جهنم

باید منو آروم می‌کردی، نه اینکه

کاری کنی گورت رو با دستم بِکنَم

خاکت که کردم تو حیاط پشت خونه

دیوونگیم‌و رو سرم آوار کردم

با یک گلوله توی مغزم تا همیشه

چشمای پرخون خودم رو تار کردم

سینا نصیری

توی گند و کثافت مطلق

مثل یک خوک پیر و فرتوتم

مثل دسمال توی آشغالی

قعر هرچی کثافته شوتم

تو لجنزار روح مخدوشم

سیطره داره رنگای تیره

من گناهم، عذابم و آهم

قلبم از این تن لشم سیره

مطمئنم که لایق مرگم

نعش من ما یشاء کفتاره

قلب و مغزم میگن که دیوونست

این همه نفرت از خودش داره

با جنونم همیشه تو صلحم

میل به دیوونه شدن دارم

با خودم هر دقیقه می‌جنگم

با خدا کلی درد و دل دارم

قرص و سیگار و الکل و شیشه

تو سرم اتفاق نامفهوم

من مریضم روانی ام، ردَّم

و دچار یه درد نامعلوم

نشئه‌ی درد و غصه و رنجم

و خمار یه بغض چن ساله

می‌دونم بعد خوندن شعرم

میگن: اینم فقط که می‌ناله

رقت انگیزه حال و احوالم

من یه عبرت برای آدم‌هام

شب نشینی غصه و دردم

ضجه دارن تموم سلولام

حالم از چهره‌ی سگم معلوم

فحش ناموسی توی اخمامه

شیر زخمی و وحشی و گشنه

پیش اخلاق گند من رامه

حامد حسنی آسیابدره

در سرم نی‌انبان می‌زنند

این را نگفتم دلت را آتش بزنم

چه چیز ما را در دو راس این طویله خنداند؟

یک ملو درام ساده، در مغزم تاب می‌خورد

روی گرام

از صفحه‌ی چندم، دزیره، به خوابت آمدم

به چهار چوب بی‌تکیه تکیه‌گاه شوم

به آینه زل می‌زنی و آرایش روی صورتت شکل می‌گرفت

عطر کدام خوابم را به پیرهنت آویختی؟

خوابگردِ سلول‌های نیم‌سوز

چشم‌هایم را دوختم به لامپ سوخته‌ی دار زده‌ی چهارراه صیاد

در سرم نی‌انبان می‌زنند

آدم چه زمان می‌فهمد؟

دیر

دور دست

یک ساعت قبل‌تر از مهر گذرنامه‌ها

کدام جنوب گریخته باید می‌بودم تا دلت را بلرزانم

تو را داشته باشم

خودم را داشته باشم

دو راس طویله باشم

از معادلات میدان مغناطیسی براده‌ی جهت داری باشم در مکانیت تو

اصلا آدم می‌فهمد؟

برگ برگ دکارت هم بخواند

این طویله جای ماندن هست؟

من که رفته‌ام اگر چه دیر به خواب پیرهنت

حسن عارفی‌مهر

بافه‌ی موهای ناز و موج گیسویت به چند؟

بی‌تعارف نازنینم، تیغ ابرویت به چند؟

چشم می‌بندی و از پهلوی ما رد می‌شوی

یک نگاهِ نیمه از آن چشم جادویت به چند؟

چشم‌هایت بی‌نظیر و گونه‌هایت محشرند

جانِ من، بی‌چند و چون، یک بوسه از رویت به چند؟

یک‌کلام از آن لبت، صد غصه از دل می‌برد

نقد یا نسیه، بگو لب‌های دلجویت به چند؟

این النگوها بدون دستِ تو بی‌ارزشند

ساعدی که داده ارزش بر النگویت به چند؟

راه رفتن در دل یک عصر پاییزی خوب

یک مسیر کوچه را پهلو به پهلویت به چند؟

هر چه گفتم تا کنون از وصف زیبای تو بود

از قشنگی بگذریم، اخلاق نیکویت به چند؟

فائزه سالاری

تا فکر می‌کنی تو به آواز دیگری
رقصیده ام برای تو با ساز دیگری
من مهره‌ای ندارم‌‌و تو فکر می‌کنی
به شیوه‌های خانه‌برانداز دیگری
از عشق ضربه می‌خورم‌و باز می‌پرم
قدّم نمی‌رسد به سرآغاز دیگری
همراهمان نمی‌شود این بال‌‌های سست
_پرهای باز مانده ی پروازِ دیگری! _
من راز کوچک تو شدم، دستکم تو هم
در دل نگه ندار جز این راز دیگری

در پایان

عصر پنجشنبه در دفتر صبح امروز، مثل سایر روزهای تحریریه طی نشد. حضور در جمع سابقه‌داران شعر استان و جوان‌هایی که چهره‌هایی جدید داشتند و گویا به تازگی پا در این عرصه گذاشتند، خستگی دوسال دوری از جلسات شعر به دلیل اپیدمی را از تنمان در آورد. با رعایت پروتکل‌ها، ساعاتی را به دور از دغدغه گذراندیم و بهانه‌ای شد از این پس، عصر پنجشنبه اول هرماه را به نشست ادبی «پاراگراف» اختصاص دهیم.