1

روزگار غریب ابراهیم

اعظم عباسپور

زیر خط فقر، جز مجموعه‌ای زنان مردان و کودکانی با تنی پر از عطر زباله، بافت‌های فرسوده و دست‌سازه‌های لرزان و رنگ‌و رو رفته، خانه‌های متروکی که تصور زندگی کردن در آن‌ها غیر ممکن است، نیست. افرادی که در گوشه‌ای از شهر به اسم حاشیه‌نشین رها شده‌اند و در مردابی گندیده گرفتارند. هنوز سختی‌های زندگی قبلی خود را که با امید به شهر مشهد مهاجرت کرده‌اند تا فردایی بهتر برای خود بسازند را فراموش نکرده‌اند، اما به محض اقامت در حاشیه‌ترین نقطه شهر در گردابی از مشکلات و بی‌توجهی‌ها در حال مدفون شدند.

فرقی هم نمی‌کند، مرد باشی یا زن، بزرگسال باشی یا کودک در حاشیه که زندگی می‌کنی به حاشیه که می‌روی در ذهن مسئولان شهری در دورترین نقطه ممکن هستی؛ تصوری که فقط برای یک لحظه از جلوی چشم‌ها عبور می‌کنی و برای همیشه محو می‌شوی.

یکی از همین کودکان زیر خط فقر مشهد، ابراهیم 7 ساله است با جثه‌ای 70 سانتی که هنوز شیرخشک مصرف می‌کند و توانایی خوردن غذا را ندارد. در خانه‌ای در حاشیه‌ترین نقطه شهر زندگی می‌کند. در گوشه‌ای از اتاق روی یک ملحفه رنگ و رو رفته و چرک دراز کشیده و آرام نگاهت می‌کند. به او که لبخند می‌زنی سرش را فقط تکان تکان می‌دهد و از ته دل می‌خندد. دلت برای خنده‌هایش ضعف می‌رود و همانطور که به لبخندش نگاه می‌کنی آرام خم می‌شوی و در گوشش زمزمه می‌کنی «روزگار غریبی‌ست نازنین».

مادرش می‌گوید توانایی پرداخت هزینه‌های درمان و فیزیوتراپی ابراهیم را نداریم. او از حادثه‌ای که سال 1393 برای فرزندش اتفاق افتاده، می‌گوید: «ابراهیم دو ماهه بود که از بغل دخترم افتاد و از همان زمان بخاطر آسیب‌دیدگی از ناحیه نخاع، توانایی غذا خوردن و راه رفتن و نشستن ندارد. سیستم اندامی و مغزی ابراهیم بعد همان اتفاق هیچ رشدی نکرد».

بی‌بی فاطمه با دلی پر درد و صدایی لرزان می‌گوید: «او را پیش پزشک بردیم، اما پزشکان می‌گویند که کاری از دستشان بر نمی‌آید. البته به گفته دکترها ‌فیزیوتراپی و کاردرمانی تا حدودی مشکلات پسرم را کمتر می‌کند و حداقل باعث می‌شود که ابراهیم توانایی نشستن را به دست آورد، اما ما توان پرداخت هزینه‌های کاردرمانی را نداریم».

حقوق ماهیانه‌ام خیلی کم است. کارگری می‌کنم. دوست دارم آنقدر پول در بیاورم تا ابراهیم را به فیزیوتراپی و کاردرمانی بفرستم و هفته‌ای دو، سه قوطی شیر خشک برایش بخرم تا مدام بخاطر گرسنگی نیمه‌شب‌ها ناله نکند

پسر 7 ساله‌ام باید شیر خشک بخورد، اما چون نداریم گرسنه می‌ماند

«الان هفت سال شده که پسرم مثل یک جنازه روی این ملحفه دراز کشیده و فقط نفس می‌کشد و هیچ حرکتی ندارد. هزینه‌های پوشک و داروهای ابراهیم یک طرف قضیه است. مشکل اصلی من تهیه شیر خشک برای او است؛ چون دکتر به ما گفته، ابراهیم بجز شیر خشک و شیر پاستوریزه و غذاهای آبکی به ندرت، چیز دیگری نباید مصرف کند. الان قیمت هر قوطی شیر خشک 40 هزار تومان است و مجبوریم حداقل هفته‌ای یک قوطی تهیه کنیم که با این گرانی‌ها توانایی تهیه یک قوطی را هم نداریم و گرسنه می‌ماند».

اوضاع و احوال منزل مسکونی بی‌بی فاطمه و فرزندانش اصلا تعریفی ندارد. درب و پنجره‌های کهنه با کمترین وسایل رفاهی از یک سو و رنجی که در چشمان دیگر فرزندان بی‌بی فاطمه است از سوی دیگر فضای این خانه را غم‌زده کرده است. مریم 17 ساله با غم جهیزیه نداشته‌اش، زینب 10 ساله با غم آرزوی باسواد شدنش، آرزوی چهارساله ساله با رویاهای عروسکی اش، ستایش یک ساله و نگاه‌های مات و مبهوتش به این دنیا فضای خانه را تشنج‌آور کرده است.

توانایی خرید شیر خشک و پرداخت هزینه کاردرمانی؛ رویای اسماعیل 19 ساله

هر چند که این مادر هنوز نقطه امیدی دارد؛ پسر 19 ساله‌اش که تنها نان‌آور خانواده است. صحبت با اسماعیل حالت را خوب می‌کند؛ چون دنیایی متفاوت دارد نه عشق موتور است نه عشق ماشین و دور دور و تفریح با دوستان. تک تک سوال‌هایت را با لبخند از او می‌پرسی و البته او صبور و متواضع می‌گوید: «من بچگی نداشتم، جوانی هم نکردم». اسماعیل از اعتیاد پدرش، هزینه‌های بیماری مفصلی مادرش و جهیزیه خواهرش و مدرسه زینب … می‌گوید.

ناله‌های شبانه ابراهیم بخاطر گرسنگی

به ابراهیم که می‌رسد بغض می‌کند. می‌گوید: «حقوق ماهیانه‌ام خیلی کم است. کارگری می‌کنم. دوست دارم آنقدر پول در بیاورم تا ابراهیم را به فیزیوتراپی و کاردرمانی بفرستم و هفته‌ای دو، سه قوطی شیر خشک برایش بخرم تا مدام بخاطر گرسنگی نیمه‌شب‌ها ناله نکند».

بی‌بی فاطمه از همسرش و ناتوانی او در تأمین هزینه‌های زندگی برایم تعریف می‌کند. از اعتیادش و متواری بودن او و اینکه نمی‌داند کجاست و چه می‌کند. «دو ماه پیش بود که پدر بچه‌ها با یک نفر درگیر شد و الان متواری است. اجاره  همین خانه قدیمی که سقفش روی سرمان امروز و فردا خراب می‌شود، ماهی 300 هزار تومان است، حقوق اسماعیل هم کفاف مخارج زندگی را نمی‌دهد. چند ماه است بچه‌ها گوشت نخورده‌اند و برای خرید نان، پول آب و برق و خرید مواد شوینده مانده‌ایم.

با این وضعیت تحت پوشش بهزیستی و کمیته امداد هم نیستیم. این وضعیت فشار زیادی به همه بچه‌ها به خصوص اسماعیل وارد می‌کند. شاید اگر کمک این دو سازمان بود می‌توانستیم حداقل شیرخشک به اندازه کافی تهیه کنیم و غصه گرسنگی ابراهیم را نخوریم.

با خودت فکر می‌کنی دنیا خیلی چیزها به ابراهیم، اسماعیل، به بی‌بی فاطمه و دخترانش بدهکار است. به دست‌های زمخت اسماعیل که تا نیمه شب کارگری می‌کند، به چشم‌های کم سو و دست و پاهای کم‌توان بی‌بی فاطمه که در خانه‌های مردم کارگری می‌کند. دنیا خیلی چیزها بدهکار است به بی‌کسی‌های ابراهیم، به دردهایش و ناله‌هایش وقتی چند روز شیر خشک نمی‌خورد.

دوباره کنار ابراهیم می‌نشینم و به لبخندهایش زل می‌زنم. هزاران سوال را در ذهنم مرور می‌کنی که پاسخش را باید از زبان کسانی شنید که سال‌هاست چشمانشان بر روی شرایط ابراهیم بسته‌اند و اصلا او را نمی‌بینند، شاید هم اصلا نمی‌خواهند که ببینند!

درمان بیماری ابراهیم 7 ساله که جزو حقوق اولیه این کودک است به خاطر فقر خانواده و هزینه‌های سرسام‌آور درمان، سال‌هاست به فراموشی سپرده شده است. در واقعیت مسئولیت کودکانی چون ابراهیم که به خاطر فقر و نداری، رنج می‌کشند با کیست؟ زندگی ابراهیم تنها گوشه‌ای از زندگی کسانی است که از سر نیاز و استیصال به مناطق کم‌برخوردار حاشیه شهر پناه آورده‌اند و روزگار می‌گذرانند و حسرت یک لقمه نان دارند. رویایشان حقیر است و کوچک؛ خرید شیرخشک، رفتن به مدرسه، درمان بیماری، داشتن سقفی از آن خود و… این‌ها ابتدایی‌ترین حقوق انسانی است، اما هستند در این شهر که در حسرت همین ابتدایی‌ترین‌ها هستند و وعده‌ها و قول‌هایی که همواره برای بهتر شدن اوضاع آن‌ها به گوش می‌رسد همچنان تحقق نیافته است.