«نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول»
اعظم عباسپور
پلان اول: داستان عاشقی
از داستان بیژن و منیژه، خسرو و شیرین، زال و رودابه…که عبور کنی، میرسی به داستان عاشقی محمد و رقیه در روستای کویری «فروتقه» خراسان جنوبی.
رقیه 18 ساله چارقد سفید و الوان خود را میپوشد و با دیدن صندلهای قرمز دامن چین چینش کلی ذوق میکند. ناخوداگاه به 10 سالگیاش برمیگردد؛ مادرش که کر و لال بود یک روز صبح اصلا بیدار نشد و سماور را روشن نکرد و همین اتفاق شروع روزهای شکنجه رقیه زیر دست نامادریاش بود. رقیه یاد کتک هایی که میخورد و خونهایی که همیشه بعد از کتک خوردن داخل دهانش مزه مزه میکرد، افتاد و البته بعد آمدن خواهر و برادرهایش زندگی آنقدر برایش تلخ شده بود که گاهی نیمه شب بالش را از زیر سرش برمیداشت و آرام سر بر زمین میگذاشت که مبادا اشکهایش بالش را لک بیندازد و صبح نامادریاش با مشت و لگد به جانش بیفتد.
پلان دوم :خانه ی کوچک کاه گلی پر از عشق
محمد 20 ساله لباس کرباسی سفید رنگ و گیوههایش را میپوشد همانطور که بلند بلند از فرط شادی میخندد دستار سفید رنگش را دور سرش میپیچد و مدام برای رقیه بلند بلند آواز میخواند. همانطور که ریشش را شانه میزند چشمش به قاب عکس قدیمی پدر و مادرش کنار ضریح امام رضا(ع) میافتد که گوشه طاقچه خانه کوچک و کاهگلیاش گذاشته است. به سمت قاب عکس میرود و همانطور که آرام قاب عکس را میبوسد، تک تک خاطرات 12 سال یتیمی و بیکسیاش را مرور میکند، با چوپانی کردن برای مردم بزرگ شد و امروز این خانه کوچک را برای رقیه تهیه کرده است.
پلان سوم: عروسی
صدای ساز و دهل در حیاط کوچک خانه محمد و رقیه پیچیده است. ریشسفیدها و زن و مرد روستا، جمع شدهاند میان حیاط و در شادی محمد و رقیه شریک میشوند. شب که میرسد همه مردم روستا میروند، چراغهای روستا خاموش میشوند. محمد و رقیه اما برای وصال و رسیدن به هم سجده شکر میگذارند. چراغ خانه محمد و رقیه روشن روشن است… .
پلان چهارم : بوسیدن ضریح امام رضا از توی قاب عکس قدیمی
25 سال از ازدواج محمد و رقیه گذشته است اگر چه تا به امروز صدای بچه در خانهشان نپیچیده، اما هنوز صدای خندهها و زمزمههای عاشقانه محمد و رقیه هر روز توسط اهل روستا شنیده میشود. رقیه بارها از محمد خواسته بود دوباره ازدواج کند تا طعم پدر شدن را بچشد، حتی تمامی اهالی روستا را واسطه کرده بود محمد را مجبور کنند این کار را انجام دهد. اما چشمهای محمد بجز رقیه هیچ کس را نمیدید و نمیخواست.
محمد و رقیه هر روز صبح قاب عکس قدیمی پدر و مادر محمد کنار ضریح امام رضا را میبوسند و طبق عادت هر دو بلند میگویند: «السلام علیک یا معینالضعفا…» قسمتی از مهریه رقیه سفر به مشهد و پابوسی امام رضا علیه السلام است، اما رقیه بخاطر شرایط سخت زندگیشان هیچ گاه از محمد نخواسته او را به مشهد ببرد، با اینکه سالهاست عاشقانه مشتاق دیدار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام است. محمد فقط در 6 سالگی به مشهد رفته بود و الان 40 سال است حسرت زیارت امام رضا را دارد.
پلان پنجم : دنیا روی سر محمد خراب می شود
چند هفتهای است رقیه بیقرار است و دلشوره دارد، گاهی حتی وقتی محمد هم نیست مدام سرش گیج میرود، و ساعتها بیهوش روی زمین میافتد. چشمانش سیاهی میرود و این ماجرا هر روز تکرار میشود. محمد دلواپس و نگران، رقیه را به شهر میبرد و بعد از انجام آزمایشات همانطور که محمد دست رقیه را محکم گرفته برگههای آزمایش را روی میز پزشک میگذارد. پزشک در حال صحبت کردن است محمد احساس میکند دنیا روی سرش خراب میشود رقیه ضعف پلاکت خونی خیلی شدید دارد و آنقدر مشکل حاد است که باید روزانه خون تزریق کند.
محمد و رقیه برای برگشت به روستا سوار مینیبوس میشوند. محمد سر رقیه را روی شانهاش میگذارد و آرام سر او را میبوسد و اشک میریزد. چارقد سفید الوان رقیه خیس میشود. محمد حتی پول خرید داروهای رقیه را هم ندارد چه برسد به هزینههای عمل جراحی… .
پلان ششم : سفر به مشهد
رقیه و محمد صبح زود قاب عکس پدر و مادر محمد را میبوسند و مثل همیشه بلند میگویند: «یا معین الضعفا …» و راهی مشهد میشوند، دست خالی با دلهایی پر از درد و شکسته.
وقتی به مشهد میرسند محمد رقیه را که نای راه رفتن ندارد، از همان صندلی اتوبوس کول میکند. به سمت حرم میروند، او از دنیا بریده است از نامردی زمانه در گلویش بغضی کهنه دارد و چشمانش از شدت اشک داغ میسوزد. آنقدر درمانده است که پولی برای بیمارستان بردن رقیه هم ندارد. از تاکسی که پیاده میشود دوباره رقیه را کول میکند و چشمش که به گنبد زرد و طلایی میافتد با صدای خیلی بلند و دلی شکسته میگوید: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا معین الضعفا ای آقای پابرهنگان…». محمد و رقیه وارد حرم میشوند در صحنها میچرخند، درها را میبوسند، چشمان رقیه اما مدام دنبال نور است. توی آینهکاریهای حرم، توی حوض، وسط صحن، حتی در اشکهای کسانی که یک گوشه زیارتنامه میخوانند، چشمان رقیه مدام دنبال نور است. او نگران خودش نیست از غم و غصه محمد آرام و قرار ندارد.
پلان هفتم : پنجره فولاد و دنیایی از دخیل
دو تایی کنار پنجره فولاد مینشینند و رقیه بخاطر ضعف جسمانی به خواب میرود شاید بیهوش شده. محمد اما گریه میکند: «امام رضا از 6 سالگی که اومدم زیارتت تا امروز هیچی از شما نخواستم نه بچه خواستم نه پول نه آبرو…، اما امروز بعد 40 سال اومدم حرمت و سلامتی رقیهمو از تو میخوام. امام رضا جان، ای کلید تمام قفلهای بسته، ای شاه کلید جگرهای سوخته و بیپناه، یا معینالضعفا یک روز، دو روز، یک ماه، یک سال آنقدر توی حرمت میمانم تا رقیهام را شفا بدهی جای دیگری ندارم، بروم».
محمد بد جور بغض کرده و به دیوار صحن تکیه داده است. زل زده است به تک تک آدمهایی که نمیداند چه روزگاری دارند، زل زده است به کبوترهای حرم که انگار آرام و قرار ندارند، زل زده است به آسمان آرام حرم و فقط زمزمه میکند یا معینالضعفا یا معینالضعفا….
پلان هشتم : رقیه نور را می بیند
رقیه آرام چشمهایش را باز میکند، او هنوز هم دنبال نور است همه جا را آرام با چشمهای خستهاش جستجو میکند. محمد، مثل همیشه چون پروانه دور رقیه میچرخد، کفشهایش را جفت میکند. روسری و چادرش را صاف میکند. رقیه تشنه است و محمد سریع بلند میشود و میگوید: «تو جان بخواه» و سریع به سمت سقاخانه میرود. اشکهایش مدام سُر میخورد روی گونهاش. محمد میبارد، دل شکسته و بیقرار میبارد. لیوان را به نیت تبرک و شفا پر از آب میکند و سراسیمه به سمت رقیه که کنار پنجره فولاد است، میرود رقیه آب را که مینوشد، آرام میگوید: «یا معینالضعفا… » چشمهای رقیه اما بالاخره نور را میبیند… .