1

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

ملینا عبدالرضایی

جنگ، آسیبی است که چهره خشن آن می‌تواند زندگی بسیاری از افراد را به نابودی بکشاند. تصویری غریب که تا ابد برای نسل بشر ناآشنا باقی خواهد ماند؛ اینکه چه می‌شود انسان‌ها کمر به کشتن هم ببندند و در این مسیر گوی سبقت از هم بربایند.

جنگ بین ایران و عراق نیز مستثنا نبوده و این جنگ تحمیلی روی خشن خود را نه تنها به مردم همان دوران، بلکه به نسل‌های بعد نیز نشان داد. ترکش‌هایی که می‌تواند تا سال‌ها، دهه‌ها و حتی سده‌ها بر تن نسل‌های بعدی هم باقی بماند.

محمد بیاتی نیز مثالی از نسلی است که در دوران جنگ نبوده، اما سال‌ها پس از پایان جنگ، آن هم در اوج جوانی جانباز شیمیایی شده است. او خودخواسته پا به میدانی گذاشته که سال‌ها از ترکش، بمب شیمیایی و مین دور بوده است، اما محمد را به دام خود کشاند و جانباز کرد.

 

آنچه می‌خوانید داستان محمد بیاتی، افسر ارتش و خادم امام رضا(ع) است:

تولدم مصادف بود با حضور پدرم در میدان جنگ

6 خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر دارم. پدرم ۵۴ ساله بود که با خدا عهد بست اگر پسری به او ببخشد به میدان جنگ رود و جهاد در راه خدا را آغاز کند. او قبل از اینکه من به دنیا بیایم خانه را ترک کرد و به جبهه رفت و پنج سال در جبهه جنگید. ۱۹ ساله بودم که پدرم را از دست دادم. 20 ساله که شدم تصمیم گرفتم وارد سپاه یا ارتش شوم. برای گزینش اقدام کردم و درنهایت به خدمت ارتش درآمدم.

بعد از اینکه دوره آموزشی را پشت سر گذاشتم برای پاکسازی و خنثی‌سازی میدان‌های مین در منطقه خرمشهر(جنوب) داوطلب شدم. خرمشهر به مین و گلوله‌ها و خمپارهای ۶۰ و ۱۲۰ آلوده بود. درواقع زمان جنگ بعضی از این خمپاره‌ها به مرداب برخورد می‌کرد و منفجر نمی‌شد و همین موضوع باعث شده بود که تعداد زیادی خمپاره و مین عمل نکرده در خرمشهر تا سال‌ها پس از جنگ باقی بماند. گروهی 12 نفره بودیم که به منطقه اعزام شدیم تا عملیات خنثی‌سازی خمپاره‌ها و مین‌ها را آغاز کنیم.

اولین روز ورود به منطقه، قطرات خون تازه به چشمم خورد و با پرس‌وجو از ارشد خود متوجه شدم که خون یکی از همرزمانمان بوده که پیش از ما به منطقه اعزام شده و در حین خنثی‌سازی به دلیل انفجار مین، صورت و چشم‌هایش را کاملا از دست داده بود

بوی خون‌های تازه به مشامم می‌رسید، اما بازهم ادامه دادم

اولین روز ورود به منطقه، قطرات خون تازه به چشمم خورد و با پرس‌وجو از ارشد خود متوجه شدم که خون یکی از همرزمانمان بوده که پیش از ما به منطقه اعزام شده و در حین خنثی‌سازی به دلیل انفجار مین، صورت و چشم‌هایش را کاملا از دست داده بود.

یکی از همرزمانم که با هم، دوره آموزشی را گذرانده بودیم و همراه من برای اعزام به منطقه داوطلب شده بود دچار ترس شد؛ به خاطر خطری که عملیات خنثی‌سازی داشت. تصمیم به انصراف گرفت. به من گفت: «بیا بازگردیم». به او گفتم: اگر من در این میدان نباشم، تو نباشی و دیگران هم برای خنثی‌سازی به این منطقه نیایند هزاران گلوله و خمپاره درون زمین باقی می‌ماند و امینت کشورمان به خطر می‌افتد. صحبت‌هایم او را تحت تأثیر قرار داد و تا آخر عملیات ماند.

دیدم که جانش می‌رود

عملیات پاکسازی مناطق از مین و خمپاره، بعد از جنگ شروع شد و تا سال ۸۹ که من هم به این عملیات پیوستم، ادامه داشت. ما بعد از اینکه خمپاره‌ها را خنثی می‌کردیم آن‌ها را درون یک چاله که توسط سربازان کنده می‌شد، قرار می‌دادیم و با استفاده از تی‌ان‌تی و فیتیله باروتی آن‌ها را منفجر می‌کردیم. بارها شاهد زخمی شدن و از دست دادن اعضای بدن همکارانم در حین خنثی‌سازی بودم.

بعد از انفجار چاله‌ای در سطح زمین ایجاد می‌شد که به آن چاله تخریب می‌گفتند. افرادی که در منطقه بودند باید به خاطر آلودگی ایجاد شده ناشی از خمپاره‌های شیمیایی و خطرناک محل را ترک می‌کردند و روز بعد مجدد به منطقه بازمی‌گشتند.

زمان انفجارها به ما اطلاع نداده بودند که باید پس از انفجار منطقه را ترک کنیم؛ بنابراین در محل می‌ماندیم و به دلیل گازهای متصاعد از این انفجارها دچار عفونت شدیم. بعد از مدتی متوجه شدم عفونت وارد خونم شده بود

شیمیایی شدم بدون آنکه به ما هشدار داده باشند

بعد از مدتی متوجه شدیم یکی از همکارانمان بخاطر آلودگی‌های موجود در محیط دچار عفونت ریه شده، همانطور که من دچار شده بودم. درواقع زمان انفجارها به ما اطلاع نداده بودند که باید پس از انفجار منطقه را ترک کنیم؛ بنابراین در محل می‌ماندیم و به دلیل گازهای متصاعد از این انفجارها دچار عفونت شدیم. بعد از مدتی متوجه شدم عفونت وارد خونم شده بود. بارها هنگام ورزش صبحگاهی احساس بی‌حالی می‌کردم و وقتی با پزشک در این مورد صحبت می‌کردم متوجه موضوع نشد.

بعد از چند بار مراجعه به پزشک، به من گفتند که به دلیل آلودگی‌های ناشی از انفجار مین‌ها و خمپاره‌ها دچار عفونت ریه شدید شدم. گفتند باید برای  انجام شیمی‌درمانی سریعا به تهران اعزام شوم. پزشک با ناامیدی گفت: «اگر خیلی شانس بیاری یک کپسول اکسیژن باید تا آخر عمر مهمان تو باشد». روز قبل از اینکه برای درمان به تهران اعزام شوم همراه خانواده به حرم امام رضا رفته بودیم.

در صحن «انقلاب» بودیم، به خاطر بیماری چند ماه بود، نمی‌توانستم لب به غذا بزنم، به همسرم گفتم: دلم میل به غذا دارد. همسرم گفت: «تو که خادم حضرت هستی برو کارتت را نشان بده. درخواستت را رد نمی‌کنند». به او گفتم: از کارتم سواستفاده نمی‌کنم.

نزدیک یک خادم شدم که در ورودی حرم ایستاده بود به او گفتم: من مریضم غذای تبرک‌ می‌خواهم. او درخواستم را رد کرد. گفتم اما این همه زائر می‌آیند و شما به آن‌ها غذا می‌دهید. گفت: «دست من نیست، دست حضرت است». عذر خواهی کردم و رفتم.

بعد از ظهر همان روز سوار قطار شدم تا به تهران بروم و درمانم را شروع کنم. در راه همسرم تماس گرفت و گفت: «یک خادم از حرم برایت غذا آورده است».

مدتی از درمانم گذشته بود به پزشک مراجعه کردم تا آزمایش‌هایم را ببیند به من گفت: «نتیجه آزمایش کاملا خوب است و نیازی به درمان ندارم». سرطان خونم از بین رفته بود. من شفا یافتم.