زنی که تنها راه ادامه زندگیاش فروش کلیه شده؛
فاطمه تنانی
او هم مثل بسیاری دیگر از زنان سرپرست خانوار، روزهای دشواری را پشت سر گذاشته از ازدواج اجباری گرفته تا خودکشی، بیخانمانی و … اما توانسته بایستد و مقاومت کند. هر چند که هر روز شرایط دشوارتر میشود و احتمالا کرونا، آخرین خوان هفتخوان زندگی او نباشد. زندگی طوری رقم خورده برایش که تصمیم گرفته کلیهاش را به فروش برساند تا خانهای بالای سر خود و دخترانش داشته باشد. راه حلی که چند سالی است تنها راه نجات خیلی از ایرانیها برای زنده ماندن شده است.
فاطمه؛ زنی 37 ساله که چند سالی است از شوهرش جدا شده از زندگیاش برایمان میگوید:
ازدواج با کسی که سه بار ازدواج کرده بود
در روستایی نزدیک به مشهد زندگی میکردیم و فرزند دوم خانواده بودم. 20 ساله که شدم به اجبار به عقد پسرخالهام درآمدهام کسی که پیش از من سه بار ازدواج کرده و جدا شده بود. مادرم را وقتی بچه بودم از دست دادم، پدرم اصرار زیادی به ازدواجم با حبیب داشت؛ چراکه فکر میکرد چون فامیل است قابل اعتمادتر از افراد غریبه است؛ بنابراین مخالفتهای خواهرم با این ازدواج به نتیجهای نرسید.
یک بارقرص خوردم تا پدرم را از خودکشیام بترسانم و کمکم کند که از شوهرم جدا شوم، ولی پدرم اصلاً از من حمایت نکرد حتی به من گفت: «این دفعه خودت را با نفت آتش بزن که زودتر خلاص شوی»!
بارداری با وجود اعتیاد شوهر
بعد از دو ماه ازدواج با حبیب متوجه اعتیاد او به مواد مخدر شدم. چند بار سعی کردم موضوع را با خانوادهام در میان بگذارم، ولی حبیب مانع من میشد و قول به ترک کردن میداد. قولهای شوهرم برای ترک اعتیاد تا وقتی که اولین فرزندمان به دنیا آمد، ادامه داشت. با به دنیا آمدن دخترم اصرار بیشتری میکردم تا ترک کند، ولی حبیب نسبت به قبل عصبیتر شده بود و هر بار فحاشی و کتککاری میکرد؛ طوری که چند بار مادرش را هم کتک زد.
اصرار برای سقط بچه دوم
همیشه از رفتار شوهرم به مادرش گلایه میکردم و او میگفت: «تحمل کن و اگر یک بچه دیگر بیاوری حتما اخلاق شوهرت خوب میشود». به حرفهای مادرشوهرم گوش کردم و دوباره باردار شدم. پنج ماهه باردار بودم که شوهرم فهمید حاملهام.
بعد از جدایی با دو دخترم بیخانمان شده بودیم و مجبور شدیم چند روزی در زیر زمین حرم امام رضا(ع) بمانیم تا راهی پیدا کنم
اصرار میکرد تا بچه را سقط کنم و میگفت: «پول ندارم خرج زندگی و بچهها کنم». ولی من به حرفش گوش ندادم و دختر دومم را به دنیا آوردم. با آمدن بچه دوم رفتار شوهرم بدتر شد طوریکه هرشب بخاطر مصرف مواد توهم داشت و مرا کتک میزد. فهمیدم که شیشه مصرف میکند. آن زمان بود که طاقتم به سر رسید و موضوع اعتیاد و کتککاریهای حبیب را به نامادری و پدرم گفتم.
«بهجای طلاق بهتر است خودت را با نفت آتش بزنی»
با بچههایم به روستا برگشتیم و به پدرم گفتم اگر دوباره برگردم به آن زندگی خودکشی میکنم. یک بار هم قرص خوردم تا پدرم را از خودکشیام بترسانم و کمکم کند که از شوهرم جدا شوم، ولی پدرم اصلاً از من حمایت نکرد حتی به من گفت: «این دفعه خودت را با نفت آتش بزن که زودتر خلاص شوی» پدرم میگفت «دختر با چادر سفید به خانه شوهر میرود و با کفن هم باید برگردد». در آن شرایط از کمک پدرم ناامید شدم دوباره به خانهمان در مشهد برگشتم و مجبور به تحمل حبیب و رفتارهایش شدم تا زمانی که پدرم از دنیا رفت و توانستم از شوهرم جدا شوم.
طلاق و شروع بیخانمانی
جدا شدن از شوهرم برای من اول خوشبختی نبود، فقط از کتکهایش نجات پیدا کرده بودم، اما بعد از جدایی با دو دخترم بیخانمان شده بودیم و مجبور شدیم چند روزی در زیر زمین حرم امام رضا(ع) بمانیم تا راهی پیدا کنیم. بعد از 10 روز ماندن در حرم، یکی از خانمهایی که برای تمیز کردن خانهاش میرفتم به من زنگ زد تا به خانهاش بروم. پرسید: «طلاق گرفتی؟» از شدت ناراحتی با گریه جوابش را دادم و گفتم از روز طلاقم تا الان جایی برای ماندن نداشتم و در حرم میخوابیم.
زندگی در خانهای که فرش آن چادر و مانتو بود
بعد از اینکه با هم صحبت کردیم همان خانم دنبالمان آمد و ما را با خودش به خانه برد و به ما غذا و لباس داد. توانستیم بعد از چند روز به حمام برویم. او 5 میلیون تومان از پساندازش را به من داد تا بتوانم با آن خانهای اجاره کنم. بعد از چند روز خانهای در نزدیکی حرم گرفتم با 5 میلیون تومان رهن و ماهی 400 هزار تومان اجاره، ولی هیچ وسیلهای نداشتم؛ چراکه شوهرم اجازه نداد هیچ وسیلهای با خود از خانهمان بردارم. تا چند شب در آن خانه چادرم فرشمان و مانتوام پتویمان بود.
برای تأمین رهن خانه به چند خیریه در بیمارستانها سر زدم تا بتوانم وامی بگیرم و خانه را برای یک سال دیگر تمدید کنم، ولی نتوانستم. برای همین تصمیم گرفتم با وجود کمخونی شدیدم کلیهام را بفروشم.
با کمک همان خانم و چند خانم دیگر که در خانهشان کار میکردم، توانستم فرش، رختخواب و وسایل ضروری را فراهم کنم و بعد از تأمین وسایل ضروری مابقی لوازم خانه را بهصورت قسطی خریدم. در این دوران بود که خواهرم فوت کرد و مجبور شدم از فرزندانش نگهداری کنم؛ چراکه خانواده شوهرش سرپرستی بچهها را بر عهده نگرفتند. هشت ماه از دو فرزند خواهرم نگهداری کردم و مثل بچههای خودم با آنها رفتار میکردم، اما آنقدر هزینهها و فشارهای زندگی زیاد بود که دیگر نمیتوانستم از پس مخارج برآیم برای همین آنها را به مادربزرگ پدریشان سپردم.
فروش کلیه برای تأمین رهن خانه
با گران شدن همه چیز صاحبخانهام گفت که باید خانه را رهن کامل کنم آن هم با مبلغ 60 میلیون تومان. با وضعیت کار و تعطیلی مرکزی که در آن کار میکردم، مطمئن بودم که نمیتوانم این مبلغ را تهیه کنم برای همین به چند خیریه در بیمارستانها سر زدم تا بتوانم وامی بگیرم و خانه را برای یک سال دیگر تمدید کنم، ولی نتوانستم این پول را تأمین کنم. صاحبخانهام خواست تا خانه را خالی کنم. برای همین تصمیم گرفتم کلیهام را بفروشم. هر چند که کمخونی شدید دارم و تا به حال دو بار خون تزریق کردم، اما راه دیگری برای تأمین پول اجاره خانه ندارم. برای انجام این کار به یک بیمارستان مراجعه کردم و برای فروش کلیه آزمایشات لازم را انجام دادم. گفتند فعلا باید در صف انتظار باشم تا زمانی که کسی پیدا شود و کلیهام را با قیمت بیشتری بخرد.
کرونا؛ مهمان ناخوانده دیگر!
سه هفته پیش پلاکت خون معصومه پایین آمد و او را به بیمارستان بردم –معصومه مبتلا به تالاسمی است- پزشک، دخترم را بستری نکرد و فقط آمپول را تزریق کرد و گفت: «بهتر است که در خانه استراحت کند. اگر بعد از زدن آمپول تا 24 ساعت تب کرد او را پیش من بیاور، ولی اگر آمپول روی بدنش جواب داد و تب نکرد جای نگرانی ندارد». وقتی معصومه را به خانه آوردم بعد از48 ساعت تب شدید همراه سردرد و تهوع پیدا کرد. او را با اورژانس به بیمارستان منتقل کردیم. یک شب در بیمارستان بستری شد و من برای تامین مخارج باید سرکار میرفتم نزدیک ظهر با من تماس گرفتند که هر چه زودتر به بیمارستان بروم؛ چراکه حال معصومه بد شده بود. رسیدم بیمارستان و پزشک به من گفت: «معصومه کرونا دارد».
معصومه در مدرسه مبتلا شده بود
معصومه برای اینکه درسهایش را بهتر یاد بگیرد به مدرسه میرفت. یک روز وقتی از مدرسه برگشت به من گفت یکی از معلمهایشان موقع درس دادن در کلاس غش کرده و از حال رفته. با پرسوجو از مدرسه متوجه شدیم که این معلم کرونا داشته و فهمیدم که معصومه هم در مدرسه مبتلا شده است. دخترم را از بیمارستان به خانه آوردم؛ هفته اول خیلی سخت گذشت؛ ولی کمکم حالش رو به بهبود بود و الان بعد از گذشت سه هفته با معاینه پزشک معلوم شد که حال دخترم خوب شده است. در این مدت به خاطر نداشتن تغذیه مناسب خیلی بدنش ضعیف شده و من با پولی که داشتم و پول کمی که قرض گرفته بودم، توانستم هزینه داروها، آزمایشات را بپردازم و کمی میوه و خوراکی برای دخترم تهیه کنم.