به تو از دور سلام …
مریم اصغری
روز گذشته سالروز شهادت آقا علی بن موسیالرضا (ع) بود. برای من همیشه این گونه بود که میدانستم با دل شکسته اگر بروم دست خالی بر نمیگردم. اما فکر میکردم امسال نباید بروم…
امسال گویی شرایط به گونهای دیگر رقم خورده بود و خیلیها باز هم باید از دور سلام میدادند. صدای مادرم در تراس که با خودش زمزمه میکرد مرا مجاب به رفتن کرد. زیر لب میخواند: به تو از دور سلام…
مسیر نسبتا شلوغ اما نه مانند هر سال
با توجه به لغو تعطیلی سرویسدهی قطار شهری و اتوبوسرانی میدانستم که میتوانم مسیر را بدون خودرو شخصی و با صرف زمان کمتری بروم. نمیدانم چقدر طول کشید، اما به خودم که آمدم میدان شهدا بودم. مسیری که گویی حرم همیشه از آنجا برای من تعریف میشد. مسیر نسبتا شلوغ بود، اما نه به اندازه هر سال. امسال همه چیز فرق داشت. نه خبری از موکب بود و نه دیگر دستههای سینهزنی در مسیر بودند. بزرگترین تفاوت امسال پنهان کردن نیمی از صورت با ماسکهای عجین شدهای بود که گویا وظیفه دارد حسرت لبخند کودکان را نیز بر دلمان بگذارد.
دخترم دانشجو و پسرم کلاس هشتم است. دیگر بریدم… به چه امیدی به خانه برگردم و چگونه طاقت بیاورم؟ آمدم گلایه کنم و بگویم چرا ما را نمیبیند؟
اما در دنیای قلم و کاغذ من تمام همین افراد نیز کاراکترها حرف برای گفتن بودند. از دختر بچه کوچکی که با شیطنت راه میرفت و صدای سوت کفشهایش را دوست داشتم گرفته تا پیرمردی که گویی عصایش در این روزها تنها تکیهگاه او بود. همه و همه حرفها و تصویرها بودند. دلم میخواست با آنها صحبت کنم.
هر وقت راهم به جایی نمیرسد…
گامهایش را سریع بر میداشت. دختر جوانی را میگویم که گویی به قصد فرار از خودش راه میرفت. میگفت: هر زمان دلتنگم، هر زمان از همه عاصیام، هر زمان راهم به جایی نمیرسد به اینجا پناه میآورم و چه زمانی بهتر از امروز! دوست داشتم مادرم را بیاورم اما … (بغضش ترکید، درست نمیفهمیدم چه میگوید اما مطمئن شدم که مادرش فوت کرده است)
مسیری طولانی و ادای دین
در پیاده رو به عابرین نگاه میکردم که هر کدام در دنیای خود بودند. کمی آن طرفتر زن و شوهری با هم آرام حرف میزدند و نوزادی در کالسکه داشتند. به سمتشان رفتم. میگفتند پس از 13سال خدا به آنها فرزندی داده است و نامش را رضا گذاشتند. برای ادای دین مسیر نسبتا طولانی را از کلاهدوز تا میدان شهدا پیاده آمده بودند و با چنان ذوقی موقع حرف زدن به کالسکه نگاه میکردند که …
آمدم گلایه کنم و بگویم چرا ما را نمیبیند؟
مرد نسبتا مسنی را در نزدیکی ورودی حرم ثامنالحجج(ع) دیدم. خستگی در چشمهایش موج میزد. تسبیحی در دست داشت و ظاهرا ذکر میگفت. به سمتش که رفتم اصلا متوجه حضور من نشد. تمایلی به حرف زدن هم نداشت. تقریبا به سختی مجابش کردم که بدانم چه چیزی این بار غم را بر دوش و چشمانش گذاشته است. میگفت: مسافرکشی میکنم و امروز هم به همین بهانه از خانه بیرون زدم. روی نگاه کردن در چشمهای زن و بچهام را ندارم. دخترم دانشجو و پسرم کلاس هشتم است. دیگر بریدم… به چه امیدی به خانه برگردم و چگونه طاقت بیاورم؟ آمدم گلایه کنم و بگویم چرا ما را نمیبیند؟
همیشه قبل از اینکه بیایم، میدانم که چه میخواهم اما روبروی حرم که میایستم دیگر حرفی برایم نمیماند. خودش همه چیز را میداند. امروز آمدم فقط سلامی بدهم و بگویم خدا عاقبت همه مان را بخیر کند
خودش همه چیز را میداند
چهره نسبتا آرامی داشت و عینک شیشه مستطیلی او چشمانش را گرمتر نشان میداد. از صورت گرد او تنها بخش کمی از آن را میدیدم و مابقی با چادر و ماسک و عینک پوشیده شده بود. خواستم حرفی بزند. میگفت: همیشه قبل از اینکه بیایم، میدانم که چه میخواهم اما روبروی حرم که میایستم دیگر حرفی برایم نمیماند. خودش همه چیز را میداند. امروز آمدم فقط سلامی بدهم و بگویم خدا عاقبت همه مان را بخیر کند
اقامه نماز و حال و هوای ظهر
تقریبا نزدیک اذان ظهر شده بود. نماز جماعت در صحن جامع رضوی حرم امام رضا (ع) و در خیابان امام رضا اقامه شد. هر چند گروه بسیار کوچکی نیز بدون توجه به اذان ظهر در ورودی باب الجواد(ع) حرم سینه زنی میکردند. با خبر شدم که هیاتهای عزاداری مقیم مشهد نیز با کسب مجوزهای لازم در ۵۰ نقطه مشهد اقامه عزا کردند که محورهای اصلی عزاداری، خیابانهای منتهی به حرم مطهر بوده است و با فرا رسیدن اذان ظهر، نماز را نیز اقامه کردند.
ما عادت داریم که بشنود و بفهمدمان!
بعد از نماز در مسیر برگشت به خیابانهای منتهی به حرم مطهر رضوی نگاه میکردم که مملو از عاشقان اهل بیت(ع) بود و با توجه به شیوع کرونا، استفاده از ماسک ویژگی همه عزاداران بود، اما رعایت فاصله گذاری اجتماعی ناخواسته، به درستی انجام نمیشد.
در اتوبوس به این فکر میکردم که مگر میشود شهادت امام رضا باشد و ما مشهدیها در خانه دلمان نگیرد. ما عادت داریم که به پابوسی آقا علیبن موسیالرضا(ع) برویم و با او درد و دل کنیم. ما عادت داریم که بشنود و بفهمدمان!
مگر میشود عطر شله زرد نذری در کوچهها نپیچد و چشمان اشکبار مردم دلمان را تکان ندهد؟
مگر میشود بتوانیم و بخواهیم برویم، اما بدانیم که نباید برویم. سبکتر از قبل بودم. هرچند باید سنگ باشی تا مشکلات مردم را بشنوی و تاب بیاوری.