سگی بدن نیمه جانم را به آبادی کشاند
حمیده طاهری
در حالی که عقربههای ساعت روایتگر ۱۶و ۳۰ دقیقه است به سمت محله شهید آوینی میروم تا به کوچه شهید شفیعی آدرس مورد نظرم برسم. تا به الآن گفتوگوهای متعددی با افراد مختلفی داشتهام، اما این بار جنس این گفتوگو متفاوت است. فردی که اینبار به سراغش میروم اگر چه معلول ضایعه نخاعی است و شاید تفاوتهایی با دیگر همنوعان خود دارد، اما تعریفهایی از «حسن اسدی» شنیدهام که باور کردنی نیست برای همین تصمیم گرفتهام تا به دیدن فردی که در موردش شنیدهام بروم.
به محل مورد نظر که میرسم با راهنمایی یکی از مددکاران سابقی که با اسدی همکار بوده وارد خانهاش میشوم. با رویی خوش رسم مهماننوازی را اجابت میکند. کمی محو خانه کوچک، اما گرم و صمیمیاش میشوم دیوار روبهرو و پشت سرم با تقدیرنامههای مختلف تزئین شده، با اینکه با چشمان خودم رتبههای برترش را در مسابقات شنا، موتورسواری و… میبینم، اما بازهم درک این موضوع که چگونه با وجود محدودیتهایش توانسته این افتخارات را کسب کند، برایم کمی مشکل است.
از خونگرمی و احترامش به مهمان هم زیاد شنیده بودم قبل از اینکه ما وارد شویم بساط میوه و دمنوش برای پذیرایی از مهمانانش را آماده کرده بود، به قدری حلال و حرام برایش مهم است که حتی میوه هم به اندازه تعداد نفرات تهیه کرده بود، راستش را بخواهید در مدت زمانی که در حال گفتوگو بودیم لحظاتی یادم میرفت که دچار معلولیت ضایعه نخاعی است زیرا مهارتها و امیدش به زندگی به قدری زیاد بود که غیر قابل توصیف است.
7 ساعت زیر پل اتوبان نیشابور-مشهد بیهوش افتاده بودم
از اسدی میخواهم خودش را برایم معرفی کند و بگوید چه شد که نخاعش آسیب دید برایم تعریف کرد که «37 سال سن دارم و در روستای «چشمه خسرو» نیشابور متولد شدم. سال ۸۴ که از خدمت سربازی مرخصی گرفته بودم و هفته اول ازدواجم نیز بود با موتورسیکلت به سمت روستا میرفتم که در اتوبان نیشابور- مشهد تصادف کردم، وزرات راه و شهرسازی در حال احداث پلی بود، اما علائمی در مسیر وجود نداشت و زیر پل افتادم و از هشت شب تا سه صبح همانجا افتاده بودم» .
سگی بدن نیمه جانم به سمت آبادی کشاند
میدانم که یادآوری این صحنهها برایش سخت است، اما با این وجود ادامه میدهد: «پنج مهره کمرم شکست سر و کتفم نیز آسیب شدیدی دید و دچار خونریزی شدم، اما خوشبختانه سرمای شدید هوا از خونریزی زیاد جلوگیری کرده بود. زمانی که به هوش آمدم با خدا عهدی بستم تا از آن وضعیت نجاتم دهد کمی بعد صدای سگی را از بالای پل شنیدم یک لحظه ترسیدم از اینکه مبادا بدن نیمه جان من را تکهتکه کند، اما در عین ناباوری همان سگ از بالای بازویم را گرفت و تقریباً ۱۲۰ متر مرا به سمت آبادی کشاند، من که میگویم آن سگ مأمور نجات من بود. زمانی که مرا به بیمارستان منتقل کردند تقریباً پنج الی۶ ماه در کما بودم و پزشکان از بهبود من قطع امید کرده بودند، اما با توکل بر خدا به زندگی بازگشتم».
تمام افتخاراتی که به دست آوردم فقط لوح تقدیرش برایم مانده شاید باورتان نشود برای یادگیری و شرکت در مسابقات شنا فرش زیر پایم را فروختم، اما هیچ نهاد و سازمانی حتی بهزیستی و سازمان ورزش و جوانان از من حمایت نکردند، به عنوان مثال وقتی مسابقات پیست موتور سواری برگزار میشد و زمان اهدا جوائز میرسید مسئولانی که برای تقدیر در محل مسابقات حضور پیدا میکردند فقط از افراد سالم تقدیر میکردند گویی که ما اصلا وجود خارجی نداریم
«زمانی که از بیمارستان مرخص شده و به روستایم برگشتم اولین موضوعی که به شدت آزارم میداد زخمبسترهایم بود، به دلیل آنکه مدت زمان زیادی در بیمارستان دراز کشیده بودم که به خانوادهام اصرار میکردم اطراف من بالشت بگذارند تا به واسطه آنها بتوانم اندکی بشینم تا بتوانم جز سقف اطرافم را هم ببینم».
سوار بر ویلچر، چاه قنات میکندم
«بعد از مدتی بیکاری، غیرتم اجازه نمیداد برای مخارج زندگی از بقیه پول قرض بگیرم برای همین تصمیم گرفتم کار کنم. روز اولی که سوار ویلچر شدم به این دلیل که تعادل نداشتم با طناب مرا به صندلی ویلچر محکم میکردند تا به زمین نیافتم. بعدش به سراغ کارهای مختلف رفتم؛ بنایی کردهام، خاکریز شمردهام همچنین چاه قنات نیز کندهام. اوایل عدهای میگفتند تو که فلج هستی نمیتوانی کار کنی، اما با توکل بر خدا و تلاش ثابت کردم من هم با وجود محدودیتی که دارم میتوانم کار کنم».
اولین معلولی هستم که حرکتهای نمایشی با موتور چهارچرخ انجام میدهم
میخواهم کمی از افتخاراتش برایم بگوید که میافزاید: «چندین سال است که در رشته بدنسازی کار و پنج رشته شنا نیز فعالیت میکنم. در پیست موتور سواری کشوری چهار دوره قهرمان شدم و اولین نخاعی هستم که با موتور چهارچرخ حرکتهای نمایشی را اجرا میکنم. مدرک جهانی مربوط به سازمان ملل متحد از جمله لوحهای تقدیری است که گذاشتهام در کوزه تا آبش را بخورم».
مسئولان طوری رفتار میکردند گویی وجود خارجی نداریم
«از تمام افتخاراتی که به دست آوردم فقط لوح تقدیرش برایم مانده شاید باورتان نشود برای یادگیری و شرکت در مسابقات شنا فرش زیر پایم را فروختم، اما هیچ نهاد و سازمانی حتی بهزیستی و سازمان ورزش و جوانان از من حمایتی نکردند. به عنوان مثال وقتی مسابقات پیست موتور سواری برگزار میشد و زمان اهدا جوائز میرسید مسئولانی که برای تقدیر در محل مسابقات حضور پیدا میکردند فقط از افراد سالم تقدیر میکردند گویی ما اصلاً وجود خارجی نداریم. دست آخر یک لوح تقدیر میدادند به نظر شما اسم این کار تبعیض نیست؟».
یکی از دلایلی که در منطقه شهید آوینی زندگی میکنم این بود که بیشتر بتوانم به افراد ضعیف منطقه کمک کنم. متأسفانه بعضی از افرادی که در این محله ساکن هستند مهاجرند و از لحاظ مالی ضعیف هستند و چون کارت آمایش ندارند، بهزیستی اصلاً از آنها حمایتی نمیکند
نمیدانستم چه بگویم تا مرهمی بر دردهای او و همنوعانش باشد. چرا نهادهای متولی در این حوزه کمکاری میکنند، راستش را بخواهید من هم دلگیر میشوم وقتی میبینم بعضی از مسئولان به این قشر که بین ۱۰ تا ۱۵ درصد جمعیت ما را تشکیل میدهند بیتوجهی میکنند.
مددکار سابقی که همراه من به خانه آقای اسدی آمده برایم تعریف میکند: «زمانی که در آسایشگاه بودیم تمام بچهها عاشق اسدی بودند، به قدری با محبت و انرژی با بچهها رفتار میکرد و دلگرمی میداد که بعضی از آنها چندین سال است که هر مشکل یا گرفتاری دارند با او تماس میگیرند تا حالشان بهتر شود.».
مهاجرانی که سالهاست ساکن ایران هستند از خدمات بهزیستی محروماند
حسن اسدی دورههای درمان سوختگی را در بیمارستان امام رضا(ع) گذرانده و در درمان زخم بستر هم مهارت دارد. برایم علت سکونتش در منطقه شهید آوینی را چنین شرح میدهد «یکی از دلایلی که در محله شهید آوینی مستقر شدم این بود که بیشتر بتوانم به افراد ضعیف این منطقه کمک کنم. متأسفانه بعضی از افرادی که در این محله ساکن هستند مهاجرند و چون کارت آمایش ندارند، بهزیستی اصلاً حمایت نمیکند».
«خیلی از بیماران حتی نمیتوانند لوازم مورد نیاز مانند باند، چسب زخم، بتادین و… را تهیه کنند. خداوند را شکر میکنم که گاهی میتوانم این لوازم را تهیه کرده و زخمهای بستر برخی بیمارانی که حتی پزشکان از بهبود آن قطع امید کردهاند درمان کنم».
در مورد وضعیت امرار معاش خود چنین شرح میدهد «بهزیستی ماهیانه ۵۰۰ هزارتومان به من حق پرستاری پرداخت میکند و برای تأمین زندگی شخصی و کمک به بیمارانی که گفتم هر کاری که باشد انجام میدهم».
اسدی در انتهای گفتوگو میگوید:« دلم میخواهد به همنوعان خودم بگویم تسلیم نشوند خودشان را باور داشته باشند زیرا با وجود محدودیتهایی که دارند میتوانند فرد مفیدی باشند. از مسئولان نیز تقاضا دارم به معلولان بها داد و حمایت کنند تا استعدادهای همنوعان من شکوفا شود»
اسدی فردی بود که برای رسیدن به خواستههایش از هیچ تلاشی فروگذار نکرده، تا یادم نرفته بگویم صدای خوبی هم دارد قبل از خداحافظی این بیت معروف را برایمان میخواند« گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد».
در گزارشهای بعدی این روزنامه پیگیریهای جذابتری را از پرونده «معلولان ضایعه نخاعی» برایتان روایت میکنیم.