از زمین تا مریخ، سهکام حبس
این روزها گُل و حشیش مانند نقل و نبات در اختیار جوانان است! آیا بر اساس تصور آنها واقعا گُل بیضرر است؟ آیا واقعا گُل اعتیادآور نیست؟ برای یافتن پاسخ این سوالات و سوالات مشابه این گزارش را بخوانید
رایین امان الهی
در ابتدا باید بدانید چرا این گزارش را میخوانید! ایده نوشتن این گزارش از جایی شکل گرفت که دوستی به خانهمان آمد و دوباره فیلم «inception» را دیدیم.
او ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻘﺎﺩﯾﺮِ ﻣﺘﻨﺎﺑﻬﯽ ﻋﻠﻒ ﺑﻪ خانهمان ﺷﺘﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻓﻘﻂ ﺫﻫﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﻮی ﻣﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ میتواند ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﯾﯽ ﺭا ﺗﺼﻮﺭ کند، ﺑﺴﺎﺯد یا ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺳﻨﺎﺭیوهایی ﺭا ﺑﻨﻮیسد.
اما ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺩﺍشتم ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻋﻠﻒ ﻭ ﺩﻭﺩ ﻭ ﻗﺮﺹ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻮﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﻮﻍ ﺁﻣﯿﺰ میبینند ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ به ذهنی تحت تاثیر مخدرها یا محرکها ﺭﺑﻂ میدﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻭﮔﺮﻧﻪ همه ما ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ تحصیلی یا روزمرهمان ﭼﯿﺰﻫﺎیی ﻧﺒﻮﻍ ﺁﻣﯿﺰﺗﺮ ﻭ حرفهایتری از این فیلم ﺩﯾﺪهایم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺑﺸﺮ ﺳﺎﻃﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺪاﻡ از آﻥ ﻋﺎﻟﻤﺎﻥ ﻭ ﻓﯿﻠﺴﻮﻓﺎﻥ ﻭ موسیقیدانان ، ﻋﻠﻒ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، آنها به ذهن و تخیل عادی خود متکی بودند و نتیجه بسیار خوبی هم گرفتهاند.
در واقع ﻧﺒﻮﻍ ﮐﺮﯾﺴﺘﻮﻓﺮ ﻧﻮﻻﻥ یا افراد موفق ﺭﺍ ﺑﻪ «حشیش و ماریجوآنا» ﺭﺑﻂ ﺩﺍﺩﻥ، گند زدن ﺩﺭ ﻧﺒﻮﻍ کارگردان ﺍﺳﺖ نه تحسیناش!
برای اینکه این موضوع روشنتر شود و همچنین برای آن دسته از انسانها که فکر میکنند ماریجوآنا یا هر محرک-مخدر دیگری به نبوغ کمک میکند به سراغ کسانی رفتیم که مصرف کننده «گُل» بودهاند، اما اکنون با گذشت سالها اثرات مخرب این نوع محرک و مخدرها برایشان نمایان شده و برای همیشه آن را ترک کردهاند. همچنین برای بررسی بیشتر و ریشهیابی بهتر، این موضوع را با چند کارشناس به مباحثه گذاشتیم و امیدواریم این گزارش بتواند کمکی برای پیشگیری از اعتیاد جوانان به حشیش و گل باشد.
فرهاد، دانشجوی انصرافی روانشناسی و جوان بیست و شش ساله با چهرهای بسیار متین و مودب است که در نیمههای راه این رشته و علاقه را کنار میگذارد. داستان آشنایی فرهاد با گل شاید مانند قصههای واقعی دیگر است اما این داستان پایانی ندارد… جریان آشنایی او با گُل مانند خیلیهای دیگر از یک پارک و یک دوست شروع میشود، اما این آشنایی سرانجامی بسیار دردناکتر از تصور را برایش رقم میزند. او پس از حضور در کمپهای ترک اعتیاد، بستری شدن در بیمارستان ابن سینا، اکنون در یک آسایشگاه بیماران اعصاب و روان بستری است. شاید باور نکنید که تمام این اتفاقات از مصرف حشیش و گُل سرچشمه گرفته باشد. فرهاد بعد از مصرف گُل به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شد.
رفتم پارک قدم بزنم، پنج سال طول کشید
فرهاد از شروع مصرفش تعریف میکند: قبل کنکور، برای درس خواندن به کتابخانهای که نزدیک آن یک پارک بود میرفتم . گاهی از کتابخانه برای هواخوری و قدم زدن خارج میشدم و به پارک میرفتم که شروع آشنایی من با حشیش هم از آن پارک رقم خورد و کسی که به ظاهر دوستم بود این آشنایی را رقم زد. بعد از دیپلم گرفتن احساس کردم به یک تفریح نیاز دارم. همسن و سالان من معمولا با سفر و یا طبیعتگردی وقتشان را پر کرده، اما گذران وقت من در پارک با مصرف حشیش بود، اوایل مصرف حس خیلی خوبی داشتم، آزادی از تمام افکار ناخوشایند، سرخوشی و حس راحتی. بخاطر علاقه زیادم به موسیقی رپ بیشتر جذباش شدم، چون مصرف آن کمک ذهنی من برای نگارش شعربود. آن زمان از این شرایط بسیار راضی بودم. البته این دوران طلایی، زیاد طول نکشید. بعد از مدتی دیگر آن هیجان و احساس خوب را نداشتم؛ عصبی و پرخاشگر شده بودم. حتی نمیتوانستم مانند قبل شعر بنویسم!
ارادهام در مقابل ترک پایین آمده بود
او میگوید: بعد از این اتفاقات احساس کردم این ماده دارد به ذهن و بدنم آسیب میرساند، برای همین ترک کردم، اما فکر و وسوسههای ذهنم باعث شد تا دوباره به مصرف روی بیاورم. بعد از مدتی دوباره و اینبار برای یک سال ترک کردم. اما ارادهام در مقابل ترک پایین آمده بود. نتوانستم مقاومت کنم و دوباره شروع به کشیدن گل و حشیش کردم.
شروع توهمها
فرهاد از شروع توهمهایش تعریف میکند: اوایل خودم متوجه تغییر در رفتارهایم شده بودم، اما خیلی توجه نمیکردم. کم کم این علائم بیشتر شد، بعد از مدتی صدا میشنیدم! صدایی که کس دیگری نمیشنید. دیگر مطمئن شدم که این صحبتها و صداها فقط در ذهن خودم است. صداها مسخرهام میکردند و این موضوع به شدت آزارم میداد. برای همین دوباره تصمیم گرفتم دیگر مصرف نکنم. حتی برای اینکه به خودم اثبات کنم آنقدر قوی هستم که بتوانم گُل را کنار بگذارم میرفتم پیش دوستان گُل بازم، اما لب به سیگاری یا گُل نمیزدم. با اینکار صداها به شدت کم شد و فکر کردم دیگر خوب شدم. برای همین وسوسه شدم که دوباره حشیش بکشم. آن موقع شاهد بودم که اطرافیانم مصرف کننده همین مواد بودند اما هیچ مشکلی نداشتند، به همین دلیل فکر میکردم من زیادی حساس شدهام و با این توجیه خودم را قانع میکردم.
صداهایی در ذهنم به من هشدار میدادند
او اضافه میکند: با شروع دوباره صداها هم برگشتند. اینبار به من اخطار میدادند. مثلا میگفتند یکی از دوستانت با دوست دیگرت با هم در ارتباط هستند و بر علیه تو برنامه ریزی میکنند. یا میگفتند تمام مردم شهر قدرتی دارند که من از آن بیبهرهام. با دریافت این اطلاعات کمکم به دوستانم بدبین شدم و تمام آنها را از دست دادم. این ماجرا به زندگی در خانواده هم لطمه زد.
خانواده زمانی متوجه مصرفم شدند که دیگر دیر شده بود
از فرهاد پرسیدم چگونه مصرفش را در خانواده مخفی میکرده و آنها چگونه متوجه مصرف او شدند؟ او میگوید: حدودا دو یا سال طول کشید تا خانواده متوجه شدند. البته در شش ترمی که در دانشگاه درس میخواندم شرایط برای مصرف بسیار راحتتر بود. عطر، آدامس و گل را به راحتی در کیفم میگذاشتم و به خانه میرفتم. کسی هم متوجه نمیشد. بلاخره یک روز مادرم موضوع را فهمید و این اتفاق بسیار برایم دردناک؛مشکلساز؛ خجالتآور و بد بود. مادرم تهدید کرد دیگر در خانه راهم نمیدهد. میدانستم یک تهدید مادرانه است، اما برای اینکه خودم بسیار سرخورده شده بودم و نگرانی مادرم را هم درک میکردم قول دادم دیگر مصرف نکنم و تا مدتی هم همینکار را کردم. بعد از این اتفاق برای کار به یک رستوران رفتم. مادرم مرا میبرد و میآورد تا خیالش راحت باشد من دیگر مصرف نمیکنم اما… نتوانستم سر قولم بمانم. وقتی مادرم دوباره متوجه این اتفاق شد بعد از مشاجره و بحث به کمپ رفتم تا ترک کنم. سه ماه کمپ بودم. اما بعد از گذشت حدودا 9ماه، وسوسه به ارادهام قالب شد و دوباره شروع کردم . کمکم بیماری اعصابم هم تشخیص داده شد و برای مدتی در بیمارستان ابنسینا بستری شدم. بعد از آن زندگی برایم سخت شد. بیشتر گل میکشیدم تا سختیهای زندگی را فراموش کنم، اما غافل از اینکه این کار آیندهام را که هنوز امکان بازسازی و رشد داشت خراب کرد. اینبار دیگر اعتبارم را پیش خانواده از دست داده بودم و مادرم به تهدیدش عمل کرد. دیگر مرا به خانه راه نداد. الان و در این مدتی که در این آسایشگاه هستم رابطهام را با واقعیت بازسازی کردم. اما یک ترس و اضطراب شدید از برگشتن به جامعه دارم. دلم میخواهد همینجا بمانم. فکر میکنم اینکار به نفع همه باشد.
حرف فرهاد به همسن و سالانش
فرهاد برای همسن و سالانش که در معرض خطر استفاده از این مواد هستند میگوید: در یک کلام، درکتان از زندگی اشتباه میشود! فکر میکنید با مصرف این ماده میتوانید تمرکز بیشتری در زندگی به دست بیاورید، اما این مدت بسیار کوتاه است؛ آدم باید با هم طبقه خودش در ارتباط باشد. گُل این نظم را به هم میزند. مثلا شما یک انسان سختکوش در درسخوان هستید، اما با مصرف این مواد به صورت کاملا ناخواسته با اشخاصی در رفت و آمد قرار میگیرد و شان و منزلت شما را پایین میآورد. فکر میکنم بهترین کار این است که با کسانی که شخصتشان به شما نمیخورد قطع ارتباط کنید. این ارتباطات ممکن است در ابتدا برایتان مهم نباشد، حتی مهم نباشد تا چه ساعتی بیرون باشید، فقط مهم مصرف کردن و خوشگذاری باشد، اما این اتفاقات خیلی زود گذرا هستند و شما را از مسیر اصلی زندگی دور میکنند.
از دید روانشناس
فرزاد نجفی، روانشناس و درمانگر فرهاد در رابطه با او میگوید: فرهاد جوان بسیار با استعداد و باهوشی است که اگر حشیش و گُل وارد داستان زندگیاش نمیشد اکنون یکی از جوانان موفق جامعه بود. یعنی اگر کسی در همان اوایل آخر کار را برایش توضیح میداد، یا مستندی بود که به صورت تصویری عاقبت این راه را نشان میداد ممکن بود آینده فرهاد تغییر کند. من دلم میخواهد فرهاد با استعداد موسیقیای که دارد سَمبلی برای نه گفتن بشود. معتقدم او میتواند از طریق موسیقی به جوانان همسن و سال خودش نه گفتن را بیاموزد.
پژمردن اعتماد مادری با مصرف گل
در ادامه مادر فرهاد از وضعیت خانوادگی خود میگوید: رابطه من با فرهاد خیلی خوب بود و به هیچ وجه اهل سختگیری بیجا نبوده و هرگز گمان نمیکردم او به این سمت و سو برود و اطمینان بیش از حد من به فرهاد موجب شد که از او غفلت کنم.
مادر فرهاد از حال و هوای او بیان میکند: روز تولد فرهاد متوجه اعتیاد او شدم و شاید در روزهای اول به دنبال حذف کردن فرهاداز زندگیم بودم اما با مرور زمان به دنبال بهبود او رفته و از هیچ کاری غفلت نکردم.
وی ابراز میکند: بعد از گذشت مدتها که ترک اعتیاد او ناموفق بود اورا از خانه بیرون کردم اما پس از مدتی فرهاد پشیمان شده و به مرکز ترک اعتیاد رفته اما دیگر خیلی دیر بود چرا که گل بیشترین تخریب مغزی را بر او داشت.
مادر فرهاد از در خصوص روزهای اعتیاد او به گل توضیح میدهد: با هر بار مصرف فرهاد دچار توهم شدیدی شده که در ماههای اخر حتی به من حمله میکرد و این موضوع بسیار مرا میترساند.