به تنهایی نمیتوانم از خانه بیرون بروم
مریم اصغری
شهرکی در حوالی آسایشگاه معلولین فیاضبخش و دور از شلوغیهای شهر بود. خانهای با حیاط آرام که در کنار آن موتوری متفاوت با آنچه تا کنون دیده بودم، پارک شدهبود. هیچ شکست ارتفاع و پلهای دیده نمیشد. چند سالی هست که خانواده سه نفره یعقوبی در اینجا ساکن هستند. ارتفاع همه چیز بر اساس ارتفاع ویلچر تنظیم شدهبود و زنگ خانه و کلیدهای برق خودنمایی میکرد. پسربچه دو ساله هیاهو و انرژی زیادی را به خانه تزریق میکرد و وجیهه با ویلچر تمام خانه را به دنبال پسرش میرفت و گاهی با تمام خستگی که در چهرهاش قابل تشخیص بود، همبازی او میشد. وجیهه میگفت: خانوادهاش در فریمان ساکن هستند و نمیتوانند کمک حال او باشند. با توجه به شرایطش انجام دادن امور محمدجواد برایش آسان نیست و خودش نیز نمیتواند خیلی او را برای گردش بیرون ببرد و هزینههای مهدکودک نیز برای نگهداری پسرش نسبتا زیاد است.
ورود به آسایشگاه به امید ادامه تحصیل
احساس کردم میخواهد حرف بزند و تنها کاری که از دستم بر میآمد، این بود که شنونده لایقی باشم. خواستم از همان ابتدا برایم بگوید و او نیز اینگونه شروع کرد: از کودکی دچار معلولیت ضایعه نخاعی بودم. همراه با پدر و مادر، پنج خواهر و سه برادرم در روستا ساکن بودیم. مشکل معلولیت از همان کودکی برایم تلخ و سخت بود اما خانوادهام تلاش میکردند که کمتر آن را حس کنم. بنابراین هیچگاه بین من و خواهر و برادرانم فرق نمیگذاشتند و تا جایی که میتوانستند امکانات رفاهی را برایم فراهم کردند. به کمک آنها دوران ابتدایی را در همان روستا درس خواندم. اما در مقطع راهنمایی به علت فاصله زیاد مدرسه تا منزل، امکان ادامه تحصیل برایم وجود نداشت و با نیت امکان ادامه تحصیل وارد آسایشگاه شدم.
او گفت: اوایل دوری از خانواده برایم سخت بود اما بعد از مدتی دوستان زیادی پیدا کردم که آنها هم مثل خودم معلولیتهایی داشتند. از هر لحاظ در رفاه و شرایط خوبی بودم. در محیط بیرون از آسایشگاه در مدرسههای عادی و در کنار بچههای معمولی درس میخواندیم و مثل آنها سرویس داشتیم. حس حضور در کنار بچههای عادی برایم لذتبخش بود و جالب اینکه بر خلاف تصوری که همیشه از آسایشگاه داشتم خانهام محسوب میشد و وقتی بعد از کلاس به آنجا برمیگشتم حس میکردم به خانه برگشتم. در ادامه مسیر زندگی در آسایشگاه، با ورزش بسکتبال با ویلچرآشنا شدم و در کنار تحصیل به ورزش هم میپرداختم که میتوانست امید به زندگی را برایم بیشتر کند. پس از مدتی داخل خیاطخانه مرکز مشغول به کار شدم و آموختن این حرفه نیز برایم لذتبخش بود.
او بیشتر از بقیه من را میفهمید
با لبخندی خوشایندی که پنهان نشدنی بود ادامه داد: بعد از چند سال با پسری به نام ایوب آشنا شدم که حس میکردم بیشتر از بقیه مرا میفهمد. مدتی بعد به کمک مسئولین خوب و دلسوز آسایشگاه با هم ازدواج کردیم و تصمیم گرفتیم که زندگی دو نفره روی ویلچری را، در زیر یک سقف مشترک شخصی تجربه کنیم و پس از آن روزهای خوشی را گذراندیم. پس از یک سالونیم خدا فرزند پسری به ما داد تا دلگرمی بیشتری به زندگی داشته باشیم. محمد جواد حالا دو سال و نیمه است و به خاطر داشتن او خدا را خیلی شکر میکنم و از خدا میخواهم کمکم کند تا در کنار خانواده سه نفرهام زندگی آرامی داشته باشم و در آینده شرمنده پسرم نباشم…
از او خواستم تا از مشکلاتش در جامعه برایم بگوید. او میگفت: زندگی روی ویلچر سختیهای زیادی دارد. در جامعه امروز یک معلول به تنهایی نمیتواند بیرون از خانه به کارهایش رسیدگی کند و با مشکلاتی مثل پیادهروها، پارکها، سوار و پیادهشدن لوازم نقلیه، مکانهای تفریحی، رد شدن از جوی خیابان، مغازههای پلهدار و… مواجه است. حتی بعضی از بانکها و مدارس و ادارات و دانشگاهها هنوز به نوعی ساخته نشده که برای ما معلولین قابل استفاده باشد. به عنوان شخصی که سالها با این معضل روبرو بودهاست از مسئولین خواهش میکنم دست به دست هم دهند تا ما معلولین هم مثل بقیه شهروندان بتوانیم به راحتی جایی که میخواهیم برویم و بدون ترس و استرس و نگرانی کاری را که میخواهیم انجام دهیم. به طور مثال یکی از مشکلات خیلی بزرگ من این است که اگر بخواهم یک روز را با پسرم از خانه بیرون بروم، اولین مشکلم رفت و آمد و نبود وسیله نقلیه مناسب است. هزینه تاکسی با توجه به داشتن ویلچر برای ما سه برابر است و این موضوع واقعا سنگین است و از پس آن بر نمیآییم و واقعا زندگی خانواده سه نفره ای که دو نفر آن بر روی ویلچر به سر میبرند و کودکی دارند، بسیار سخت است. اینها گلایه نیست، اما به یک نگاه اجمالی به اطراف میتوان دید که حقیقت دارد.
به عنوان حرف آخر میخواهم بگویم که مدیون خانوادهام هستم و از کودکی تا به حال هر چه دارم از کمک و لطف آنها بوده و از مسئولین خوب آسایشگاه فیاضبخش که خانواده دوم من هستند، واقعا ممنونم که در این سالها بدون هیچ چشمداشتی همیار ما در این مسیر بودهاند و امیدوارم روزی بتوانم از آنها قدردانی کنم.
خواستن توانستن است
همسرش که تا این لحظه سکوت کرده بود نیز لب به سخن باز کرد و گفت: ما به عنوان یک شهروند برای پیشرفت در زندگی نیاز به حضور در اجتماع داریم. خداوند به ما هم به اندازه انسانهای دیگر توانایی و استعدادهای خاص دادهاست و ناتوانی جسمی نباید مانع شکوفایی استعدادهای ما شود. من به عنوان یک انسان معلول تلاش میکنم تا تواناییهایی که خدا به من داده را به فعل برسانم تا ثابت کنم معلولیت مانع حضور امثال من در جامعه و موفقیتمان نخواهد شد و خواستن تواستن است و ما برای تحقق این فعل به کمک همه جانبه نیاز داریم.
نقش جامعه در التیام شرایط
در مسیر برگشت به این موضوع فکر میکردم که جامعه چه باری را میتواند از دوش آنها بردارد و با توجه به تعداد زیاد افرادی که با این مشکلات درگیر هستند، راهکارهای سریع الوصولتری را بر روی میز پیشنهادی نداریم؟ جدای از آسیبهای فیزیکی که بر این افراد تحمیل شده است، ما به عنوان نهاد کوچکی از اجتماع تا چه میزان میتوانیم آسیبهای روحی آنها را التیام بخشیم؟