مامان مجرد!
م.فرزام
چند سالی بود که از همسرم جداشده بودم و زندگی رو به تنهایی میچرخوندم.پسرم دیگه بزرگ شده بود و درآستانه نوجوانی بود.به او نگاه میکردم کم کم داشت مرد میشد .قدش بلند شده بود.به فکر فرو رفتم .تازگیها اصلا روابط خوبی باهم نداشتیم.خانه به میدان جنگ تبدیل شده بود.حتی به حدی که گاهی از قدرت مردانه ای که در پس دستهای پسرم داشت رشد میکرد میترسیدم.هرشب گریه میکردم و نمیتوانستم ارتباط خوبی با پسرم داشته باشم .تلفن را برداشتم و به دوستم که روان شناس بود تلفن کردم.اوضاع رو شرح دادم .دیگر خسته شده بودم.حس درماندگی داشتم.دوستم مرا به ارامش دعوت کرد و از من خواست تا در آرامش با پسرم گفتگو کنم.
صبح روز بعد سعی کردم تمام ناراحتیها و دلخوریها را کنار بگذارم و از نو شرآع کنم اما باز سر موضوع خرید نان دعوا برپا شد .یاد حرف دوستم افتادم .نفس عمیق کشیدم.سکوت کردم .پنجره را باز کردم و دوفنجان چای ریختم .اورا دعوت کردم تا سر میز بنشیند .نگاه تیزی به من کرد .گفتم اشکالی ندارد امروز مثل اروپایی ها کیک و چای میخوریم ..لبخندی بر لبانش نشست.چای را برداشت و گفت :باید یاداوری میکردی .گفتم اصلا ازین به بعد هر کدام از ما کارها را یاد داشت میکنیم تا دیگر از هم ناراحت نشویم قبول کرد.
سعی کردم در گفتگویی ارام و دوستانه به دور از دنیای مادر و فرزند با او داشته باشم.به او یاد اوری کردم که مرد خانه است و حتما بعد ازین دستهای مردانه اش دنیا را تکان خواهد داد .بعد از این موضوع از پدر و برادرم که به آنها اعتماد داشتم خواستم تا با پسرم بیشتر در تماس باشند تا رفتار مردانه بیاموزد و بتواند خشم خود را کنترل کند.
تصمیم گرفتم با گریه هایم باعث حس گناه او نشوم .از آن تصمیم به بعد مشاجره ما خیلی کمتر شده و هر موضوعی را با جشن کوچک دونفره حل میکنیم .
مادر بودن واقعا سخت است آن هم مادری مجرد!
Mozhdefarzamkia@gmail.com