عاشقانههای عرفان برای پدر
19 دی ماه سال جاری خبر تلخی منتشر شد؛ «سرهنگ دوم غلامحسن جان دوست» اهل روستای ابدال آباد تربت جام مامور راهنمایی و رانندگی هنگام خدمت بر اثر تیر اندازی راکبین یک دستگاه موتورسیکلت در خیابان سعدی غربی در زاهدان به شهادت نائل شد. پیکر این شهید پس از انتقال به تربت جام در زادگاهش روستای ابدال آباد تربت جام تشییع و به خاک سپرده خواهد شد. روز گذشته نامه «عرفان» فرزند این شهید در چهلمین روز درگذشت او منتشر شد.
میدانم حال تو خوب است
«به نام خدا،باباي خوبم، سلام، حال من و داداش كوچكم مهران و مامانم خوب است. ميدانم حال تو هم خوب است چون چند بار كه در خواب تو را ديدهام خيلي خوب و خوشحال بودي و لباسهاي پليسي هم تنت بود.
مامان مي گويد تو پيش خدايي و از آن بالا ما را مي بيني و مراقبمان هستي.
بابا جون، هر روز غروب كه مي شود دلم مي گيرد. ياد روزهاي قبل مي افتم.
تو از سركار به خانه بر مي گشتي و براي من و برادر كوچولويم شعر مي خواندي و هنوز لباسهاي قشنگت را در نياورده بودي با هم بازي ميكرديم. از تو جيب هايت شكلات يا خوراكي به ما مي دادي و مي گفتي: وقتي از خانه بيرون هستم هيچي از گلويم پايين نمي رود.
آن روز غروب، دير كردي. مامان چند بار به گوشي تلفن همراه تو زنگ زد. جواب ندادي. مامان چايي و غذا آماده كرده بود. ما منتظر نشسته بوديم تا تو بيايي.
من هم تند تند مشقهايم را مي نوشتم تا وقتي آمدي باز با هم بازي كنیم. تو قول داده بودي بيرون برويم و كمي قدم بزنيم و قرار بود برايم خوراكي بخري.
داشتم مشق مي نوشتم كه مامان كنارم نشست و گفت: «عرفان جان، چرا بابا نيامد، دلم شور مي زند».
داداشم تازه خوابيده بود؛ آرام به مامان گفتم: خيلي از شب ها بابا دير به خانه مي رسد. شايد كاري پيش آمده و يا باز دوباره سر صحنه تصادف رفته است. مامان گفت: وقتي بابا نيست خيلي خانه دلگير است و… .
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدا زنگ خانه بلند شد. نفهميدم چه طور از جا پريدم و داد زدم: بابا آمد ، بابا آمد. بعد هم با خوشحالي رفتم و در را باز كردم.
دو تا پليس آقا و خانم پشت در بودند. مامانم را صدا زدم. فوري آمد. با تعجب سلام كرد. مامان، همكاران تو را به خانه دعوت كرد. آنها آمدند و تا چشم شان به داداش كوچولويم افتاد كه از خواب بيدار شده بود نتوانستند خودشان را كنترل كنند و به گريه افتادند.
مامانم جلو آمد. دستهايش مي لرزيد. گفت: اتفاقي افتاده، خواهش مي كنم به من بگویيد؟ همكار بابام اشكهايش را پاك كرد، دست من را گرفت و گفت: عرفان جان، تو پسر بزرگ اين خانواده هستي.
بابات امروز با لباس سفيدش سركارش بوده كه چند آدم شرور به طرفش حمله مي كنند و به او تير مي زنند.
همكارتو ديگر نمي توانست حرفش را ادامه بدهد. صداي گريه مامانم بلند شد. من به طرف داداشم رفتم؛ مهران را بغل كردم و گفتم: بابام شهيد شده؟
در زاهدان غریب بودیم
آنها سرشان را تكان دادند و گفتند: امروز اشرار نامرد به اين افسر پليس راهنمايي و رانندگي حمله كردند و او شهيد شده است. آن شب تا صبح مامان نخوابيد و من هم نخوابيدم. ما در شهر زاهدان غريب بوديم و من حس غريبي را واقعا تجربه كردم.
به مامان نگاه مي كردم و با خودم مي گفتم: كاش بابا بزرگ يا مادربزرگ يا يكي از اقوام مان اينجا بودند و مامان را كمي آرام ميكردند.
بابا جون، من مهران را تا صبح نگه داشتم و حتي با او بازي مي كردم تا متوجه نشود چه اتفاقي افتاده است.
باباي مهربونم. من حرف هاي زيادي دارم كه به تو بگويم. حرف هايم خيلي زياد است و روي كاغذ جا نمي شود.
همه روزهايي كه با ما بودي برايمان خاطره شد. صبح كه با صداي نماز خواندنت بيدار مي شدم به من مي خنديدي و مي گفتي: بلند شو مرد كه آفتاب سر زده.
روز قبل از شهادتت كه برگه امتحانم را نشانت دادم يادت هست؟ من را در آغوش كشيدي و مي بوسيدي، مهران كوچولو ما را ديد و به گريه افتاد. خيلي آروم در گوشم گفتي يك خوراكي خوشمزه طلبت، بعد هم با هم به طرف داداشم رفتيم و او را بغل كرديم.
من هوای مامان را دارم
بابا جون، تو به خانه برنگشتي تا برويم و به قولي كه داده بودي عمل كني. ولي مامانم مي گويد بابا، جان خودش را هديه داد تا باباهاي زيادي بتوانند كنار بچه هايشان باشند و راحت زندگي كنند.
بابا جون، الان چهل روز است كه به قول مامان از پيش ما رفته اي و به آسمان ها پر كشيده اي و ما خيلي دلتنگ تو هستيم. وقتي با مهران بازي مي كنم اسم تو را صدا مي كند. بعضي وقت ها هم برايت دلتنگي دارد.
قاب عكس تو را مي آوريم و با عكست بازي مي كنيم. مهران عكس تو را مي بوسد و اسم تو را صدا مي زند و مي خندد.
بابا جون، نگران ما نباش، من هواي مامان را دارم. بابا بزرگ و مامان بزرگ و همه فاميل مراقب مان هستند.
از روزي كه تو شهيد شده اي همه بيشتر به من احترام مي گذارند. احساس مي كنم خيلي بايد مودب و درسخوان باشم چون پسر شهيد جام دوست هستم.
به تو افتخار میکنم
ما به روستاي خودمان (ابدال آباد تربت جام) برگشته ايم. هر موقع دلمان مي يرد مامان مي گويد برويم ديدن بابا.
سر مزارت مي نشينيم و با تو حرف مي زنيم. باباجون، هميشه پيشاني ام را مي بوسيدي اما من هميشه ناراحتم كه چرا پيشانيات را نبوسيدم.
براي همين هم سنگ مزارت تو را مي بوسم تا تو از ما راضي باشي. باباي خوبم، روزي كه سردار تقوي، فرمانده تو و چند نفر ديگر به خانه ما آمدند خيلي خوشحال شديم.
مهران هم بغل من بود. بين همكارهاي تو، دنبالت مي گشت. فكر مي كرديم تو هم آمده اي چون لباس همه آنها مثل تو قشنگ بود. بابا جون، مهران كه بزرگ بشود همه خاطره هايي كه با هم داريم را برايش تعريف مي كنم.
ما به تو افتخار مي كنيم. تو بهترين باباي دنيا بودي و هستي و خواهي بود.
باباي عزيزم، دوستت داريم، دوستت داريم، دوستت داريم».
نامه فرمانده انتظامی تربت جام برای عرفان
در پي نامه اي كه عرفان جام دوست، پسر بچه 10 ساله شهيد غلامحسن جام دوست به پدرش نوشته بود سرهنگ «هوشنگ كياني»، فرمانده انتظامي شهرستان تربت جام در نامه اي به اين كودك پاك دل نوشت:
«عرفان عزيزم، سلام، هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار. بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. به آن چه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند، و برای کسانی که از پی ایشانند و هنوز به آنان نپیوسته اند شادی می کنند که نه بیمی بر ایشان است و نه اندوهگین می شوند. بر نعمت و فضل خدا و این که خداوند پاداش مؤمنان را تباه نمی گرداند، شادی می کنند». (آل عمران169-171)
عرفان جان، پدرت راه امنيت و سعادت را براي كشور ما و مردم ما و همه بچه هاي خوب و پدران و مادران خوب روشن و با اهداي خون پاكش، درخت اسلام را آبياري كرد.
ما افتخار مي كنيم كه همرزم شهيد جام دوست هستيم و اميدواريم او نيز شفاعتمان كند. عرفان جان، از اين كه مراقب مهران، برادر كوچكت هستي از تو تشكر مي كنم و اميدوارم با نگاه مهربان پدرت كه فرشته سفيد آسمان ها است بتواني درس بخواني و موفق و سربلند باشي.
عرفان عزيزم، ما در خدمت شما هستيم و از خدا مي خواهيم توفيق بدهد خدمتگزار لايقي برايتان باشيم و پدرت از ما راضي باشد.