برسد به دست پوران عزیزم
خبری غمانگیز غروب جمعه را برای دوستداران ادبیات و طرفداران مکتب شریعتی تلخ کرد.
دکتر پوران شریعت رضوی که روز 22بهمن ماه دچار سکته مغزی شده بود، روز گذشته دار فانی را وداع گفت.
شریعترضوی معروف به پوران شریعترضوی متولد ۱۳۱۳، مشهد است. او از دانشگاه سوربن دکترای ادبیات فارسی گرفته بود. او همسر علی شریعتی و خواهر مهدی شریعترضوی، یکی از سه دانشجویی است که در حمله نیروهای امنیتی به دانشگاه تهران در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ کشته شد.
با افتتاح دانشکده ادبیات در مشهد به تصمیم پدرش و علیرغم میل باطنی خود، در حالی که دو ماه در کلاسهای دانشسرایعالی حضور یافته بود، وارد کلاسی شد که علی شریعتی یکی از دانشجویان آن بود. این دو در ۲۴ تیر ۱۳۳۷ با یکدیگر ازدواج کردند.
اولین نامه دکتر شریعتی به همسرش پوران شریعت رضوی
پوران! بزرگ ترین رنجها قادر نیست سکوت و تحمل را از من بگیرد اما کوچکترین ناگواری هم تا آتشی در من بپا نکند از من دست بردار نیست. اجازه بده رنجهایی را که چندین روز بود خفته بودند و باز امشب بی جهت در روحم بیدار شدند با این چند خطی که برای اولین بار به تو مینویسم بتوانم خاموش کنم. اجازه بده بگویم که این رنجها را تو امشب به جان من ریختی و باز جز تو کسی را هم ندارم که به او شکایت برم زیرا تنها تویی که اگر بر ضعف من آگاهی یابی چندان ناگوار نباشد. جوانی من در شش سالگی گذشت که محیط ما پر از خطر و خفقان و رنج و تیرگی بود و من همه نشاط و نیروی خویش را در راه تلاش علیه محیط قربانی کردم . تلاشی که جز اعصابی خسته و اندیشهای مبهوت برای من سودی نداشت. اما این تلاش بیهوده را دنبال میکردم و آسایش و لذت را یک لحظه مجال ندادم که مرا از کوشش جنون آمیز خود بازدارد. راهی را میرفتم که پایان آن تنها دو چیز بود: مرگ و شهرت. رنج و خطر دو دوست همیشگی من بودند که از آغاز جوانی لحظه ای مرا ترک نگفتند و من هم به دو سخت دل بسته بودم. پارسال از آن لحظه که از خانه تو بیرون آمدم و راه را یکباره به روی خوشبختی خود بسته دیدم. تصمیم گرفتم تلاش بیثمر خود را در راه گذشته ام همچنان دیوانهوار بیشتر دنبال کنم . کارها کردم که در آینده فرصتهای شیرینی برای گفتنش دارم تا آنکه به تهران بردند. از تهران که آزاد شدم دیگر یارانم همه از ترس مرا رها کردند. حتی از آن همه پنج نفری به همکاری با من حاضر نبودند. از آن پس، احساس کردم راه به سوی تلاش و مبارزه هم بسته است. آری پوران، تو مرا تنها گذاشتی و مردم هم مرا تنها گذاشتند. من دیگر هیچ بهانه ای برای زیستن خود پیدا نمیکردم. جز سیگار کشیدن و به خیال فرو رفتن و بیهوده کتاب خواندن پناهی نمییافتم. ناگهان پیشامدی کرد و سفر بیروت به من مژده داد که آینده پرماجرا و شورانگیزی خواهم داشت. نوید داد که آنجا میتوانم راهی را که اینجا آغاز کردم و کسی با من نیامد، آنجا دنبال کنم و برای پیشرفت مکتب فکری خودم هرچه نیرو و استعداد دارم نثار کنم. در این سفر صدی نود نیستی و صدی ده پیروزی، به سوی خود میخواندم و هر دو برای من از سیگار کشیدن و تنها ماندن و به خیال فرورفتن در این جا بهتر بود. دیگر خوشبختی و زندگی آرام و نرمی را در کنار عشق و صمیمیت آغاز کردن آرزویی بود که در دل من جنب و جوشی نداشت. ناگهان دختری که دو سال خیال آمیخته با ایمان من بود و دو سال بعد دوست صمیمی من شد و بعد یک سال معشوق بدخوی و ناآشنا و پرقهر و دوست داشتنی من گردید و هجده روز است که به همه هستی من بدل گشته است. گردوغبار سالها را از چهرهام شست و مرا در هم ریخت و آدم دیگری ساخت و مرا امیدوار کرد که به جای آن که دور از وطنم در کناره مدیترانه یا سرنوشت مبهم و وحشی خویش دست به گریبان باشم میتوانم در کنار او زندگی نرم و پرشهد دوستانه ای داشته باشم . مرا امیدوار کرد که به جای کشیدن و یک روز دیگر در سیاه چال زندان شکنجه دیدن و اسیر سرنوشت نامعلوم بودن خودم را تمام کنم، میتوانم برای خریدن یک ماشین سواری کار کنم، برای زینت باغچهها و تهیه دورنما فکر کنم، صبحها با جیغ و داد بچهها از خواب بپرم، ژاکت سفیدش را به زحمت از گوشه کنار اتاق پیدا کنم و با دعوا برش کنم. چشمهایش را آن قدر که مثل روز معانی بیان سرخ شود. اگر یک روز صبح برخلاف همیشه ببینم خودش سرش را شانه زده است یک شبانه روز با او قهر باشم.
دزدکی توی سوراخی از ترسش پنهان بشوم و سیگار بکشم و بعد به جرم آن به شوخی و جدی از دستش کتک بخورم . از لجم بندازمش تو حوض و بچهها از ترس داد و فریاد راه بندازند. وقت چای خوردن به بچهها یاد بدهم که چه جور قند ور دارند و یواشکی لک کمرنگ زیر گلوی مامانشان را نشان بگیرند. اگر روباز در هوای سرد دراز کشیده و خوابش برده است، آهسته پتویی رویش بندازم و کنارش بنشینم و یک دو ساعت صورت گل انداخته اش را تماشا کنم. اگر توی خیابان دوستم سیگاری تعارف کرد با غرور بگویم نه عزیز جان، نمیکشم. الان میخواهم بروم خانه، دهنم بو میگیرد و خانمم دعوام میکند. اگر به مسافرت رفتم نامهاش اصلا ایجاز نداشته باشد، از شلمبری و بی نظمی و درویش مسلکی ام متلک بگوید و مسخره ام کند. پیش دیگران از عقایدم، از کتابهایم، از رفتارم دفاع کند. از او خواهش کنم که از انگلیسی از صفحه ۷ تا ۸۱ آن کتاب را برای من ترجمه کند، برای تقدیم کردن به او دیوانم را به چاپخانه بدهم و به نوشتن یک رمان جنجال به پاکنی سرگرم باشم، در آخرین بیماری ام بچهها را به چیز دیگری مشغول کند و پس از رفتنم آثارم را مرتب کند و منتشر سازد و پوران!یعنی زندگی کنم.
پوران ! اینها گلهایی است که این روزها به دست تو در خیال من همواره میشکفد و من به پاس این همه محبت تو که اکنون اعصابم از فشار شدید آن خرد شده است، هرگز آن چه را این موجودات پستی که به آنها محکوم به آشنایی هستیم، به من گفتهاند و نوشته اند به تو نگفته ام و ننوشته ام و نیز هرگز نخواهم گفت و نخواهم نوشت. من از این که امشب بطور مسخره از طرز قضاوت سردم گفتم و تو عوض من آزرده شدی بسیار رنج میبرم اما این که گفتی «چون احساس میکنم از دوستی من با او راضی نیستی همیشه از او تعریف میکنم !» اندکی این رنج را در من تسکین میدهد. راست گفتی پوران که « من به خاطر تو از خیلی امتیازها گذشته ام». من پیش از تو این گذشت را اعتراف میکردم. دیگران همه برکسی که از تعریف آقای .. رنج میبرد امتیاز دارند. بهر حال تو برای من زیبایی، پاکی، امید و حیاتی، چگونه میتوانم تحمل نکنم.