به جای همه ی بچه های سرزمینم؛
به این فکر میکنم آخرین باری که با روزنامه قایق کاغذی درست کردم، یا با محمد چام چام بازی کردم کی بود؟ به این فکر میکنم که در عالم کودکی موزایکها را از کجا تا میکردم که مرز “زو بازی” کردنمان باشد!
به اینکه دقیقا چه روزی بود که با لب و لوچه آویزان پله های حیاط را گرفتم و رفتم بالا و دیگر آن حیاط، حیاط بشو نبود چون حوضی در کار نبود و به جایش تره و ریحان و تربچه و جعفری کاشته بودند.
از دستم عاصی شده بودند، از پردههایی که آنطرفشان حیاط بود و همیشه بهم میریختم حتی از قالیچه ی راهرو عاصی شده بودند. من جیغ شادی را هوار میکشیدم، پشت سرم فریاد نیوفتی بدرقهام میکرد و همش میترسیدند فرش زیر بدوبدوهایم لوله شود و با سر…
یادم رفته بود که علاقه زیر رو کردن خاک باغچه از چندسالی شکل گرفت؟ لولیدن بین درختها و آبتنی توی حوض از کی؟ یادم رفت بود ماکارونی را بهخاطر شباهت با کرمهای باغچه دوست نداشتم و فکر میکردم کرم ها تنهایی نمیتوانند حمام کنند. به مامان گفته بودم سطل نخ سوزن هایت را قرضی بده و هیچکس جز پسرعمو و دختر عمو نمیدانستند من با چه دقتی کرمها را توی آن سطل، حمام میکنم!
تمام حواسم به جک و جانور حیاط بود از اینکه بابا گفته بود میدانی دم مارمولک اگر کنده شود دوباره در می آید؟ از همان روز با دقت بیشتری زل میزدم به مارمولکهای دیوار و دمشان را چک میکردم. یادم نمیآید آخرین سوال جک و جانوری ناشی از زندگی در حیاط را از چه کسی پرسیده بودم؟
به مامان گفته بودم تو که همه چی را میدانی راستشو بگو مورچه که گاز میگیرد چندتا دندان دارد؟ خاله گفته بود که قلقلکش بده تا بخندد و دندان هایش را بشمار… یادم نمیآید آخرین بار چه کسی اشکهایم برای مورچه ها له شده را دیده بود؟
راستش سالهاست که دیگر زندگی جانورهای حیاط برایم دغدغه نیست، اما هنوز از اینکه حوض را پر از خاک کردند و به جای آب، سبزی کاشتند دلخورم. کاش مهلت کودکی بیشتر کش میآمد.
امروز بعد از ۲۰ سال حوض این خانه را شستم، ماهی ها را ول کردم و با خودم نیت کردم این کار را به جای همه کودکان کار، کودکان کوره های آجر پزی، و همه کودکان بزرگوار و مغموم شهر انجام دهم. راستش تمیز کردن حوض حال خوبی دارد منتها به کودکی نکردن خیلیها فکر نکنی، منتها دلت از آدم بزرگهای بی معرفت نگرفته باشد، منتها حوضی در یک باغچه ای هنوز باقی مانده باشد.
انتهای خبر/نیلوفر اقبال