عشق نافرجام به همبازی دوران کودکی
روزی آن قدر عاشق «اتابک» شده بودم که برای رسیدن به او حتی به خانواده ام پشت کردم. در آسمان زندگی ام او تک ستاره ای بود که می درخشید و من جز او هیچ چیز دیگری را در آن آسمان تاریک نمی دیدم به طوری که به خاطر ازدواج با او در یک تصمیم احمقانه و برای راضی کردن خانواده ام دست به خودکشی زدم.
اما امروز برای رهایی از چنگ او باز هم آن قدر تحت فشارهای روحی و روانی قرار گرفته ام که چیزی نمانده دوباره دست به خودکشی بزنم ولی این بار چشمان نگران فرزندانم و افکار عاقلانه مرا راهی مرکز مشاوره کرده است تا شاید راهی دیگری پیدا کنم.
زن 24 ساله در حالی که بغض شکسته اش حکایت از تلخ کامی های وحشتناک در زندگی مشترک هفت ساله اش داشت، با بیان این که دیگر کارد به استخوانم رسیده است و از سویی نمی توانم به چشمان پر از مهر پدرم نگاه کنم، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: سال ها قبل زمانی که دختر خردسالی بودم از دیدن عصمت خانم خوشحال می شدم. او که از همسرش طلاق گرفته بود به همراه پسر نوجوانش در همسایگی ما زندگی می کرد.
عصمت خانم زنی خوشرو و مهربان بود به همین دلیل روزهای کودکی ام را خوب به خاطر دارم. او به خاطر دوستی با مادرم مدام به منزل ما رفت و آمد داشت و هر بار که مرا می دید دستی به سرم می کشید و مرا «عروس گلم» خطاب می کرد و سپس مقداری «نخودچی» کف دستم می ریخت و من خنده کنان از او دور می شدم. اگرچه آن زمان معنای «عروس گلم» را نمی فهمیدم اما به خاطر مهربانی هایش، حس خوبی به او داشتم. وقتی به سن نوجوانی رسیدم دوست داشتم نزد عصمت خانم و پسرش زیباتر جلوه کنم به همین دلیل وقتی برای دیدار مادرم به منزل ما می آمد، بهترین لباس هایم را می پوشیدم و پنهانی کمی آرایش می کردم تا زیباترین عروس دنیا باشم.
پسر او هم احساس عاشقانه ای به من داشت و با هر بهانه ای سعی می کرد به منزل ما بیاید یا مرا در مسیر مدرسه ببیند. با وجود این، پدرم همواره مادرم را از دوستی با عصمت خانم برحذر می داشت و آشکارا می گفت از این زن و پسرش فاصله بگیرید ولی من دلیل تذکرهای پدرم را متوجه نمی شدم تا این که روزی در مسیر بازگشت از مدرسه ماموران پلیس را دیدم که عصمت خانم را با دستان بسته به داخل خودروی پلیس می بردند و من فقط ناباورانه نگاه می کردم. مدتی بعد از پدرم شنیدم که عصمت خانم به جرم فروش مواد مخدر صنعتی به حبس ابد محکوم شده است. بعد از این ماجرا، من سنگ صبور «اتابک» شدم و به خاطر مهربانی های مادرش با او ارتباط پنهانی برقرار کردم. آن زمان 15 سال بیشتر نداشتم و در حالی متوجه اعتیاد اتابک به مواد مخدر شدم که در دام عشق او گرفتار شده بودم و یک زندگی رویایی بر سراب عشق اتابک ساخته بودم. مدتی بعد اتابک به خواستگاری ام آمد اما پدرم بلافاصله مخالفت کرد. وقتی شرایط را این گونه دیدم، بر اثر هیجانات احمقانه دوران نوجوانی نامه ای برای پدرم نوشتم و دست به خودکشی زدم.
اما خانواده ام خیلی زود مرا به بیمارستان رساندند و از مرگ نجات یافتم. بعد از این ماجرا اگرچه با اتابک ازدواج کردم و صاحب دو فرزند کوچک شدم اما از همان روزهای اول زندگی، اتابک برای تامین هزینه های اعتیادش دست به هر کار خلافی مانند سرقت و فروش مواد مخدر می زد. روزی نبود که به خاطر زورگیری های او از زنان و کیف قاپی هایش درگیر نشوم. او مرا تهدید به مرگ می کند و کارش به جایی رسیده است که حتی سبد کالاهای اهدایی خیران را هم از منزل سرقت می کند تا هزینه موادش را تامین کند.او به فرزندان کوچکش هم رحم نمی کند و دخترم را با سیگار می سوزاند یا در حالت توهم لوازم منزل را می شکند و … دیگر آن عشق حبابی به نفرت شدیدی تبدیل شده است.