مادر بی مادر
وقتی هوا سرد میشود، دیگر حتی علاقهای به تفریح بیرون از خانه هم نداریم و ترجیح میدهیم زیر یک سقف گرم بمانیم. داشتن فرزند برای همه ما خوش آیند و شیرین است. تنها سرپناه دائمی قلب ما مادرانمان هستند و تنها دلخوشی مادرانمان ما به عنوان فرزندانشان هستیم. اما عطیه همه این شیرینیها را به تلخی تجربه کرده است.
تصور کنید بی خانمانی در سرمای زمستان را که برای گذران زندگی حداقلیاش در سطلهای زباله به دنبال دور ریختههای زندگی دیگران است تا با تفکیک آنها اندکی پول به دست آورد. او اگر مادر نداشته باشد و چرخ سرنوشت فرصت مادری را هم از او گرفته باشد، چقدر تنهاست.
عطیه که این روزها از وضعیتی که دارد بسیار راضی است، برای ما از روزهایی میگوید که تلخیاش را حتی از پشت خندههای بی پایانش هم میشود لمس کرد.
آن چه در ادامه میخوانید، ورقهایی از کتاب زندگی زنی است که شاید بتوان گفت به تازگی در میانسالی متولد شده است.
با اعتیاد به دنیا آمدم
من عطیه هستم. از زمانی که پا به شکم مادرم گذاشتم اعتیاد مادرم به من انتقال یافت. مادرم اعتیاد داشت. این نیاز به مواد مخدر در خون من باقی ماند و از آن خوشم میآمد. یادم است، مریضیهای پیش پا افتادهای که دچارش میشدم را هم با کمی مواد مخدر درمان میکردم. کودکی و نوجوانی من اینگونه گذشت.
سنم که بالاتر رفت و به خودم آمدم، مصرف را جدی شروع کردم. حدود 17 سالم بود. از خود تریاک بدم میآمد و برای همین از کشیدن شیره شروع کردم و این روال تا 4 سال ادامه داشت تا این که با مواد مخدر صنعتی مثل شیشه، کریستال و … آشنا شدم و کم کم همه آنها را تجربه کردم.
ازدواجم کردم اما همدمم مواد مخدر شد
تا قبل ازدواجم خودم انفرادی مصرف میکردم اما شوهر سابقم هم مصرف کننده مواد مخدر بود. من در همان 17 سالگی ازدواج کردم. شوهرم یک کارگر ساده در آشپزخانهای بود که خودمم در همانجا مشغول به کار شده بودم. چند ماهی که همکار بودیم، شخصی واسته شد و بعد از آشنایی بیشتر، حتی با این وجود که علاقهای به او نداشتم، ناخواسته و در اثر اتفاقاتی ازدواج کردیم که خیلی ناموفق بود.
ما نزدیک دو سال عقد بودیم و بعد از آن هم وارد زندگی شدیم که کاملاً مصنوعی بود و هیچ علاقهای به آن وجود نداشت. اما نبود مادر، پدری که در دوران عقد از دنیا رفت، تنهایی زیادی به من تحمیل کرد.
بعد از ازدواج مصرف مواد مخدر برای من مداوم شد و به نوعی مواد مخدر همدمم بود و جای خالی همه چیزهایی که نداشتم را برایم پر کرده بود.
مصرف مداوم انواع مواد مخدر صنعتی، روی ظاهر و اخلاق و رفتارم تأثیر زیادی گذاشت و با 23 سال سن، همه همسایه و فامیل جریان اعتیادم را فهمیده بودند.
همه چیز زندگی من سوخت
طلاق نگرفتم ولی به قول خودم یک طلاق خدایی گرفتم و زندگیام از هم پاشید. بعد از حدود 6 سال خدا ناخواسته یک پسر به من داد که برای شیرش مانده بودم. تمام جهیزیهای که با کار خودم خریده بودم را مصرف کردم. از صبح زود تا آخر شب با همه وجود کار کردم که تک تک آنها را بخرم اما خودم و همسرم یک به یک وسایلمان را فروختیم و مصرف کردیم.
بچم خوشبختانه معتاد نشد و چون تجربه کرده بودم مراقبت کردم تا او وارد این جریان تلخ نشود.
برادرهایم و نزدیکانم خلی زحمت کشیدند تا ترک کنم، من هم دوست داشتم و ترک جسمی سریع اتفاق می افتد اما یک خلاء در درونم بود که ترک روحی را امکان پذیر نمیکرد و دوباره شروع میشد. در هوای برفی خودم را با آب سرد میشستم تا ترک کنم اما نمیشد اما یک هفته هم دوام نمیآوردم و دوباره شروع به مصرف میکردم.
ما در خانه پدری زندگی میکردم که خانواده آن را فروختند و هر کس سهم خودش را برداشت، من هم با سهمی که از آن خانه داشتم و با کمکهای برادرم خانهای رهن کردم و از آن زمان پس از هشت سال، زندگیمان را جدا کردیم، چون واقعاً تحمل آن شرایط سخت شده بود. با وجود کمکهای زیاد برادرم، اما من آن کسی که او میخواست نبودم و باز هم مصرف میکردم. خیال میکردم که کسی نمیفهمد اما بهتر از خودم همه چیز را میدانست. خیلی حسرتها در دلم بود اما بیشتر از همه داشتن مادرم را کم داشت.
پسرم را از 4 سالگی ندیدهام
پسرم عطا که چهارساله شد، با توجه به شرایط بدی که داشتم بهزیستی او را از من گرفت و دیگر ندیدمش. مشکلی برایم پیش آمده بود و وقتی به هوش آمدم دیدم که بیمارستان بستری هستم. از پرستاران که پرسیدم گفتند آپاندیس داشتی و جراحی کردهای. پسرم را با رضایت خودم مدیریت بیمارستان برده بود و گفته بودند وقتی مرخص شدی او را تحویل میگیری و چون حرفهایش منطقی بود قبول کردم. بعد هم که مرخص شدم و خانه برادر و خواهرزادهام ساکن شدم، رفتم دنبال پسرم، اما او را به من ندادند. آخرین بار در شیرخوارگاه حضرت علی اصغر (ع) دیدمش و الان باید 10 سال داشته باشد.
بعد از آن بی قراریم بیشتر شد و اصلاً تحمل بودن در خانه را نداشتم. در این جریان خواهرم تنها کسی بود که امید خاصی به او داشتم اما فوت ناگهانی او من را در شک فرو برد و من را وارد دنیای دیگری کرد که پر از آشفتگی و فرار بود. از آن به بعد کارتن خواب شدم.
تفکیک ضایعات را بلد نبودم
دیگر آرامشی در خانه نبود و همین باعث شد که بیرون بیایم. با هم نوع خودم همکلام میشدم و مواد مصرف میکردم و به نوعی کارتن خواب شدم. من با ضایعات اصلاً آشنا نبودم و نمیتوانستم تشخیص بدهم چه چیزی ضایعات قابل فروش است، اما از طریق آنها این کار را یاد گرفتم و برای تأمین موادم به جمع کردن ضایعات روی آوردم و 5 سال اینگونه گذشت.
اوایل به صورت پراکنده در خیابانها، پارکها و … میخوابیدم اما بعد از مدتی در یک زمینی که صاحبش و همسایههایش خیلی به من کمک کردند، سرپناهی کوچک درست کردم و حدود سه سال در آن جا ثابت بودم.
خدا همیشه مراقبم بود
با تمام ترسی که وجودم را فرا گرفته بود اما هر جایی که بودم خدا دو قدم از من جلوتر بود و نگذاشت مشکلی در این مدت برایم پیش بیاید و به من امنیت داد.
همسایههای زمینی در آن ساکن بودم، اکثراً محل کار بود و خانهای در آن اطراف نبود. یک سوپر بود که خیلی به من لطف و محبت داشت. یکی از روزها که ضایعات سوپر را جمع میکردم، آقای رفیعی را دیدم. یادم است صدایم کرد و خواست عکس بگیرد که اجازه نمیدادم. خودم انگار تنهایی را بیشتر ترجیح میدادم. آمد و با من به صحبت نشست و گفت من هم زمانی مصرف میکردم و هم درد تو هستم اما الان پاک شدم و پاک ماندم. تنها چیزی که من در جواب میگفتم این بود که توروخدا از اینجا برو.
محبت صادقانه در قلب جا میگیرد
آقای رفیعی علیرغم بد اخلاقیهای من، بارها هی میآمد و میرفت. اوایل قبول نمیکردم که پیشتر کارتن خواب باشد یا مواد مصرف کرده باشد و باور این برایم سخت بود اما با محبتی که نسبت به من و دیگر هم دردانم داشت، خودش را در قلبمان جا کرد. کم کم با گروهشان (مجموعه سرای مولا علی یا گروه کارتن خوابهای سنا) آشنا شدم. گاهی وقتی از جمع آوری ضایعات میآمدم میدیدم پشت در محلی که زندگی میکردم غذا، پتو، لباس و … گذاشتهاند. این رفت و آمدها بیش از یک سال طول کشید تا این که بالاخره این محبت جوانهای در درون من کاشت. من هیچ تمایلی به ترک مواد نداشتم و زندگیام کلاً با مواد و زرورقی بود که با آن مواد میکشیدم و با آن عشق میکردم.
بعد از 4 سال حمام کردم
بعد از یک سال رفت و آمد آقای رفیعی و اعضای مجموعه، راضی شدم به مجموعه وارد شوم. بعد از 4 سال حمام کردم و لباس نو به من دادند، اما دوباره به محل زندگیام برگشتم. چند ماهی رفت و امدهای من به مجموعه و آقای رفیعی به محل زندگی من ادامه داشت و برایم کمک میآوردند تا این که شب یلدا آمدند دنبالم و دوباره به مجموعه رفتم و حمام کردم و لباس عوض کردم. اما اینبار با من صحبت کردند و راضی شدم که در مجموعه بمانم و پاک شوم.
یک سال و دو ماه و شش روز است که پاک هستم
الان یک سال و دو ماه و شش روز است که پاک هستم و حتی سیگار هم نمیکشم. با کمک آقای رفیعی برای من و چند نفر از افرادی که شرایط مشابه من داشتند خانهای اجاره شد و الان آن جا که در نزدیکی مجموعه زندگی میکنم. بعد از شش ماه پاکی به شرکتی خدماتی معرفی شدم و برای نظافت فعالیت کردم که هنوز هم در آن جا کار میکنم و علاوه بر آن از زمان افتتاح دفتر سنا اینجا شاغل هستم.
آرزویم دیدن دوباره پسرم است
خیلی خیلی از زندگی فعلیام راضیام. با مشاور که صحبت کردم گفت الان وقتش نیست به سراغ پسرم بروم. من دلم برای او تنگ شده است اما مشاور گفت زمانی او را ببینم که بتوانم از او کامل نگهداری کنم و من برای این روز لحظه شماری میکنم. در این سالها گاهی نیمههای شب به شدت دلتنگ پسرم میشدم. از خانه بیرون میآمدم و رو به آسمان با ماه صحبت میکردم.
من به ندرک پیش میآید که حرف دلم را به کسی بگویم. من هر لحظه که چیزی میشنوم و میبینم در درونم میشکنم اما آدمی نیستم که آن موضوع را ادامه دهم و کینه ورزی کنم و سریع با خودم رفعش میکنم. در همه این مراحل سختی که گذراندم، خنده همیشه با من بود. بعضی اوقات بغض توی گلو خفهام میکرد اما میخندیدم که طرف مقابل بغضم را نفهمد یا اشکی از چشمم جاری نشود. مغرور نیستم اما دوست ندارم با ناراحتیهایم کسی را برنجانم و با بقیه در میان بگذارم. وقتی خیلی فشار رویم بود، اشکهایم خود به خود میریخت اما واکنش دیگری نشان نمیدادم و در نهایت با ماه از دلتنگی هایم برای فرزندم حرف میزدم.
دوست دارم همینی که هستم شناخته شوم
الان ازین که پاکم خیلی خیلی خوشحالم و فکر میکنم اعتماد به نفسم دارم به من برمیگردد. الان از زندگی راضیم. سرپناهی دارم. و برای زندگیام با هدف زحمت میکشم و دوستان خیلی خوبی هم دارم. من تا مقطع راهنمایی خواندم و نوشتن و خواندن بلدم. گاهی شرح حال و حرفهای دلم را هم نوشتم اما دوست دارم همینی که هستم شناخته شوم.
من مادری هستم که خودم بی مادری کشیدهام و بزرگترین آرزوی من رسیدن به پسرم است.
من 35 سال دارم …
گزارشی از مصطفی قویدل
عکس از جواد رفیعی