1

پاییزی که گذشت

در حیاط خانه مادر بزرگ نشسته بودم و برگ‌های زرد درختان که به روی  زمین می‌افتاد ، توجه‌ام را به خود جلب کرده بود. غرق در افکار خود بودم که ناگهان چهره غمگین مادر بزرگ رشته افکارم را پاره کرد…

گویا مادربزرگ از رسیدن فصل پاییز خیلی اندوهگین بود. او در گوشه‌ای از حیاط نشسته بود و به خاطرات تلخی که در این فصل برایش رقم خورده بود، فکر می‌کرد. فصل پاییز برای مادر بزرگم خیلی تلخ و غروبش خیلی دلگیر بود. من کنجکاو بودم چه رابطه‌‌ای بین فصل پاییز و غصه مادربزرگ وجود دارد؟ رفتم طرفش؛ دست مرا روی دست‌های گرم و چروکیده‌اش گذاشت و درحالیکه به چشمان غم زده‌اش نگاه می‌کردم پرسیدم: «مادربزرگ دلیل ناراحتیتون از فصل پاییز چیست؟»

مادر بزرگ از ته دل آهی کشید و بغضی کرد. سپس گفت سالهای پیش موقع جنگ عمویت عازم جبهه شد.آن روزها فصل پاییز دم دم های غروب بود موقع رفتن سرش را روی زانویم گذاشت و برای آخرین باز نوازشش کردم و سپس قدم بر روی برگ‌ها گذاشت و از زیر قران رد شد و رفت. مدت‌ها برایم نامه نوشت ولی بعد دیگر خبری از او نشد، سه سال منتظرش ماندم. هر روز چشم انتظار نامه‌هایش یا خبری ازش بودم، کار هر روزم شده بود چم دوختن به در ، دیگران به من گفتند شاید شهید شده ولی من باور نمی‌کردم. تا اینکه یک روز پاییزی نزدیک غروب به من خبر دادند که یک پلاک پیدا شده که متعلق به پسر تو هست. من از شنیدن این خبر از هوش رفتم. دنیا روسرم خراب شد. خبر شهادت پسر واقعیت داشت. از او فقط نامه‌هایش و پلاکش و قاب عکس روی دیوار برایم یادگاری ماند. حالا هر سال موقع غروب در فصل پاییز دلم می‌گیرد و غم و غصه من و درد از دست دادن فرزندم تازه می‌شود…

سرم را روی زانوی مادربزرگ گذاشتم، مادر بزرگ با دستان گرم و مهربانش نوازشم می‌کرد. انگار داشت پسرش را نوازش می‌کرد. با صدای حزین و غمبارش گفت: نوه عزیزم! صادق جان من به همین دلیل از پاییز و غروبش بیزارم. چون داغ فرزندم را برایم تازه می‌کند …. و مادربزرگ بعد از گفتن این حرف‌ها نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و بلند بلند گریه کرد. برخواستم و مادر یزرگ را در آغوش گرفتم. نگاهی با قاب عکس عموم‌ایم که روی دیوار بود انداختم. به سمت عکس رفتم و عکس را از روی دیوار برداشتم و محکم در آغوش گرفتم.

 

 

داستانی از فرید وهابی رودی