چرا فیلم 7 را باید بیشتر از 7 بار تماشا کرد؟
همه چیز با یک قتل بیرحمانه آغاز میشود، صحنهها به شدت تیره، غمگین و هراسناک است. اغلب باران میبارد و رنگ غالب در تصویر خاکستری و آبی سردی است که حکایت از زندگی در شهری دارد که روز و شبهایش یک رنگ، و آنهم به رنگ سیمان و آهن، شده است.
دو کارگاه پلیس (یکی پیشکسوت و در مرز بازنشستگی و دیگری جوان و جویای نام) برای یافتن قاتلی که انگیزهاش در ابتدا نامشخص است پا در میدانی میگذارند که هر لحظه بیشتر به سمت آن کشیده میشوند. آنها تلاش میکنند تا تحقیقاتشان را برای یافتن یک جانی غیرمعمولی کامل کنند و همه اینها در حالی است که همیشه یک گام از او عقبتر هستند. قتلها ادامه دارد…
داستان طوری پیش میرود که مخاطب به زودی میفهمد این جنایات انگیزههایی بیشتر از کُشتن چند انسان دارد و این جایی معلوم میشود که علت مرگ مقتولان در صحنه قتل به عنوان دلیل جرم از سوی قاتل مورد تأکید قرار میگیرد. قاتل میخواهد به مخاطبانش بگوید که چرا این افراد را میکشد و چرا از شکنجه دادن آنها لذت میبرد.
خشم، غرور، شکمپرستی، طمع، حسادت، تنبلی و شهوت، گناهانی هستند که عامل این قتلهای زنجیرهای را مجاب میکند تا پیش از آنکه دادگاه غافل از فسق و فساد دست به کار شود، خودش پاسخی به گناهان انسان فاسد و بیاخلاق شهرنشین بدهد. او در کارش جدی است و پشتوانه استدلالش را باید در کتاب مقدس، اخلاقیات مسیحی و فلسفه قرون وسطی جستجو کرد.
بعد از چهارمین قتل، قاتل با دستهای آغشته به خون آخرین مقتولش، تسلیم پلیس میشود تا در حرکتی خودخواسته ضمن تحسین پیگیریهای جدی دو کارگاه پلیس خودش را تسلیم آنها کند. پنج قتل صورت گرفته است و بنا به قاعده «هفت گناه اصلی» باید دو قتل دیگر در راه باشد. این تعلیق و گره اصلی است که باید دید چگونه باز میشود.
وکیل قاتل از کارآگاهان پلیس میخواهد تا برای رسیدن به دو جسد باقیمانده با قاتل به تنهایی راهی میدان جنایت شوند. سرانجام سر بریده زن کارگاه جوان در داخل بستهای در میدان مهمترین صحنه از فیلم حاضر میشود. جایی که باید قربانیان دو گناه حسادت و خشم لیست قاتل را تکمیل کند.
در نهایت پلیس جوان وقتی مطلع میشود که پنجمین قربانی داستان زن باردارش است، بعد از دو بار تکرار جمله «آه خدا» و با وجود مخالفت و تأکید کارآگاه پیشکسوت مبنی بر تسلیم شدن به قانون، با شلیک گلولهای در مغز قاتل او را برای همیشه از هستی ساقط میکند. در پایان قصه قاتل روانی برنده است چون توانسته به کارگاهان اثبات کند که هر یک از گناهان تا چه اندازه به هر یک از انسانها نزدیک است. اوست که به جرم حسادت به زندگی پلیس جوان کشته میشود و پس از این بنا به قاعده باید پلیس جوان را هم به جرم خشم محکوم کرد و به دست قانون سپرد. در این میان بازنده البته جامعهای فاسد و بیاعتنا به گناه و جرم است. جامعهای که اجازه میدهد خیلیها با وجود جرمهایی سنگین هر روز از خواب بیدار شوند و برنامه کثافتکاریهایشان را پیش ببرند.
چرا حق با قاتل است؟
در میانه فیلم متوجه میشویم که کارآگاهان برای یافتن قاتل به اطلاعات محرمانه FBi متوسل میشوند و از کتابخانهها میخواهند تا لیستی از افرادی که کتابهای مورد نظر قاتل را خوانده است به آنها بدهد. پلیس جوان که نمایندهای از آزادیخواهی و آرمانگاریی است این اقدام را از سوی پلیس غیرقانونی میبیند اما کارگاه کارکشته و پیشکسوت به او یادآوری میکند که قانون همه جا رعایت نمیشود و او جایی زندگی میکند که قانونگذار برای کنترل جامعه حتی اطلاعات شخصی افراد را از نظارت سیستمهای اطلاعاتی مصون نمیدارد.
بیانصافی، بیعدالتی و نیرنگ حتی دستگاه پلیس را هم فرا گرفته، آخرین صحنههای فیلم افسر جوان را با دستهای بسته در ماشین پلیس نشان میدهد که احتمالا راهی زندان و دادگاه میشود اما همان جا شنیده میشود که برای رسیدگی به پروندهاش مساعدتهایی در کار خواهد بود. اینجا پرسشی بیپاسخ باقی میماند. آیا افسر پلیس هم به جرم خشم (به روایت قاتل) و یا کشتن متهم (به روایت قانون) محکوم به مرگ خواهد شد یا اینکه در مجازاتش تخفیفهای ویژهای در نظر گرفته میشود؟
چگونه قاتل داستان فیلم 7 که از قضا مطالعه زیادی هم داشته و تأملاتش را با نوعی وظیفهشناسی به شکلی نامتعارف پیوند داده جامعه را نقد میکند؟
در واقع قاتل سعی میکند در مواجه با بیگناهان اخلاقی باشد. وقتی افسر جوان پلیس (کارآگاه جوان) به دست او میافتد از کشتنش میگذرد و در پایان تأکید میکند که ادامه زندگیش را باید مدیون او باشد. او در آخرین گفتههایش میگوید: «من هیچکس نیستم و این مهم نیست». و ادامه میدهد که «اگر بخواهی مردم به حرفت گوش دهند نباید به شانه آنها بزنی بلکه باید از چکش استفاده کنی. آن وقت میبینی که به تو توجه میکنند». در حضور دو کارگاه و در لحظهای که به میدان آخرین جنایت میروند در بیانی صریح و ضربهزننده میگوید: «ما در گوشه هر خیابون یک گناه کُشنده میبینیم، در هر خانهای میبینیم و فقط گناه را تحمل میکنیم. تحملش میکنیم چون عادی شده است. چون به نظر خیلی مهم نیست».
او بعد از اینکه تأکید میکند الگویی برای آیندگان و تأمل آنها نسبت به زندگی اخلاقیشان خواهد بود، خطاب به افسر جوان پلیس میگوید: «به من نگو چرا دلم برای آنها نسوخته است. آنها که از هزاران نفر کشته شده در سودان و گومارو عزیزتر نبودند!» با این جمله او جهت نقدهایش را به دنیای سیاست میکشاند. دنیایی که در آن برای فروخته شدن اسلحههای تولید شده باید عدهای قربانی شوند.
***
در پایان بنا به روایتی دیگر، قاتل جانی و روانی «فیلم7» به نوعی در نقش وجدان بیدار جامعه، خودش را نشان داده است. وجدان بیداری که این بار متأثر از فساد و بیاخلاقی جامعه دنکیشوتوار و در لباسی جنایتکارانه ظاهر شده است تا پیامش را به مخاطبان در خواب خفتهاش برساند و فلسفهاش را با پتک در گوش مخاطبان ناباورش فرو کند که اگر به خودشان متوجه نباشند بیآنکه بفهمند در مرداب رذالت و پستی غرق میشوند.
نوید موسوی