شما که خودتان مولانا دارید!
آشنایی من با مردی که از چشم به استاد محمد رضا شجریان نزدیکتر و اندیشمندی از تبار مولانا، دکتر مجید پازوکی، در کلبه زیبایی در جنگل ابر در سالهای نه چندان دور رقم خورد. مردی فرهیخته که در بیشتر کنسرتهای استاد با او همراه و مرام شمس و مولانایی را دنبال میکند. دوست داشتم به بهانه تولد محمدرضا شجریان در یکم مهر ماه، از استاد برایم بیشتر بگوید. بر در و دیوار کلبه زیبای جنگلی او و شیخ بایزید بسطامی عکسهای استاد شجریان و کتابخانه او مملو از کتابهای عرفانی و دلبستگیهای فراوان به او بود.
در نیمه شبان و ماه بر بالای سرمان همانند چراغی و مهتاب با ما همراه، او میگوید و من سراپا شوق دانستن از خاطرات خوب او هستم. از او میخواهم که از اولین برخوردش با استاد شجریان برایم بگوید و حال با کلامش همراهم.
پازوکی میگوید: خبر کنسرت استاد شجریان در قونیه و به مناسبت روز مولانا در همه جا شنیده میشد و من هم دوست داشتم این واقعه را از نزدیک ببینم. پس بلیت سفری تهیه کردم و آماده شدم. دو روز قبل اجرا باید به ترکیه میرفتم. با پرواز «ترکیش ایر» و بعد از بلند شدن و آرامش نسبی کمربندها را باز کردیم. بیشتر مسافران معلوم بود که برای دیدار استاد عزم سفر بستهاند. از تلوزیون کوچک هواپیما رقص سماع مولانایی در حال پخش بود و مهمانداران بر خود میبالیدند از داشتن مولانای خودشان!
از دو صندلی عقب تر از من به ناگهان صدایی خوش از حنجرهای بیرون آمد و جوانکی ابیاتی از مولانا را در دستگاه چهارگاه اجرا میکرد. همه برگشته بودند و ادامه تصنیفی از استاد شجریان را در دستگاه ابوعطا خواند. مهمانداران چشمها خیره به دهان خواننده جوان و دست از پذیرایی برداشته و با گوش جان میشنیدند آوای خوش موسیقی فاخر ایرانی را…
حال ما می خواستیم بگوییم که مولانا از آن ماست و جوانک با صدای زیبایش این کار را به خوبی انجام داد. به قونیه رسیده بودیم و روز اجرای کنسرت در پیش رویمان بود. از همه ملل دنیا برای دیدن حال و هوای مولانایی لحظه شماری میکردند. به آرامی وارد سالن شده و در جای خود نشستم و با کنار رفتن پرده و آمدن استاد بر صحنه هیاهویی و تشویقهایی که تمامی نداشت را مشاهده کردم. در حال و هوای موسیقی سنتی ایران تنفس میکردم و دیدن این کنسرت را برای تمام هم وطنانمان آرزو میکردم. نفهمیدم و نفهمیدم که زمان چگونه گذشت و من مردمی که از استاد مرغ سحر میخواستند و به ناگاه مرغ سحر جان گرفت و در سالن با سوت و کف و تشویق و همراهی تماشاگران و اشکهایی که فرو میریخت…
مو بر تنم راست شده و عرقی بر پیشانیم نقش بسته بود. دوست داشتم به هر نحوی که شده استاد را ببینم و با هزاران کوشش خود را به نزدیک اتاق استراحت استاد رساندم. حال با محافظین خارجی که هر کدام با هیبتی آنچنانی و بنیهای قوی روبرویم بودند مواجه شدم. باید می رفتم و از زیر دست آن ها جثه نحیف خود را بدر برده و لحظهای بعد در کنار استاد بودم. لبخندی زد و از جایش بلند شد و صندلی خودش را به من تعارف کرد و من شیفته در پای استاد نشسته و بوسهای بر دستانش زدم. مرا بغل گرفت و بوسید و با خستگی فراوانی که از اجرا داشت من را تا آخرین لحظه کنسرت تنها نگذاشت.
خسته اما با دوستدارانی که برای عکس گرفتن با او از یکدیگر پیشی میگرفتند روبرو بودم و آنها با گشادهرویی از یکدیگر سبقت میگرفتند و زیباتر آنکه همان مهماندار تُرک هم دوست داشت با او عکسی به یادگار بگیرد و به انگلیسی رو به من کرده و گفت: شما که در ایران مولانای زنده دارید و من با لبخندی او را مشایعت کردم!
گزارشی از سعید بابایی