به خواستگاریات میآیم!
از کودکی علاقه زیادی به تحصیل نداشتم، با آن که پدرم وضعیت مالی مناسبی نداشت اما مادرم اصرار می کرد به تحصیلاتم ادامه بدهم تا در آینده به من افتخار کند. با این همه تا کلاس نهم با نمرات ضعیف درس خواندم و پس از آن برای همیشه از مدرسه خداحافظی کردم.
روزهای اول احساس می کردم پرندهای آزاد شده از قفس هستم، دیگر نه از بیدار شدن های صبح زود خبری بود و نه نگرانی از انجام ندادن تکالیف مدرسه! نه از امتحان می ترسیدم و نه از سوال پرسیدن های معلم خبری بود. تا هر ساعت که دوست داشتم می خوابیدم و بعد از آن، به کارهای روزمرهام می پرداختم تا این که آن حادثه شوم زندگیام را نابود کرد و …
دختر نوجوان در حالی که چشمان اشکبارش را به سنگ فرش اتاق کارشناس و مشاور کلانتری پنجتن مشهد دوخته بود، به تشریح ماجرای تلخ شیطان فضای مجازی پرداخت و گفت: مدت کوتاهی از زمان تحصیلم نگذشته بود که احساس تنهایی کردم، دیگر از آن شوخیها و شیطنتهای همکلاسی هایم خبری نبود گویی همه چیز هر روز به شکلی خسته کننده تکرار می شد و من از این شرایط رنج می کشیدم.
به همین دلیل تصمیم گرفتم در آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کنم تا هنری بیاموزم و از این وضعیت رها شوم. چند روز بیشتر از حضورم در کلاس آرایشگری نمی گذشت که با «سعیده» آشنا شدم.
او چند سال از من بزرگ تر بود ولی به خاطر رفتارهای نامتعارفش از مدرسه اخراج شده بود. «سعیده» نه تنها به حجاب اهمیتی نمی داد بلکه با پسران زیادی در فضای مجازی ارتباط داشت. خیلی زود نوع پوشش و رفتارهای او بر من تاثیر گذاشت.
خیلی اصرار کردم تا پدرم یک دستگاه گوشی هوشمند برایم تهیه کند اما او به دلیل وضعیت بد مالی اش نمی توانست خواسته ام را برآورده کند به همین دلیل مخفیانه النگویم را فروختم و گوشی خریدم. با ورود به فضای مجازی، انگار در دنیای جدیدی قدم گذاشته بودم و بیشتر اوقاتم را در شبکه های اجتماعی می گذراندم تا این که با کمک «سعیده» با «فردین» آشنا شدم او یک چت باز قهار بود و طوری با جملات زیبا مرا شیفته خودش کرده بود که گاهی اوقات شب را تا صبح چت می کردیم و با هم حرف می زدیم.
آن قدر به او وابسته شده بودم که جزئی ترین امور خانوادگی و زندگی ام را برایش بازگو می کردم. هنوز یک هفته بیشتر از این آشنایی مجازی نگذشته بود که خواستگاری «فردین» شور و شوق عجیبی را در دلم به پا کرد. او با دادن یک آدرس از من خواست نزد خواهرش بروم تا با او درباره ازدواجمان مشورت کنیم انگار دنیا را به من داده بودند. روز بعد شیک ترین لباس هایم را پوشیدم و بدون اطلاع خانواده ام سر قرار رفتم. فردین مرا سوار خودرو کرد و از میان کوچه پس کوچه ها به منزلی برد که بعد فهمیدم جز او کسی آن جا نیست و …
او پس از آن که باحیله و نیرنگ از من سوءاستفاده کرد، چند روز بعد مرا در گوشه یک خیابان رها کرد و … با این اتفاق در حالی زندگی و آینده ام نابود شد که اکنون دلم برای نیمکت های مدرسه و اخم ها و خنده های معلمانم نیز تنگ شده است اما ای کاش…