1

بخریم یا نخریم؟

طی سال‌های اخیر در نتیجه رکود اقتصادی، بیکاری و نابرابری تعداد دستفروشان افزایش پیدا کرده است. دستفروشی امکان معیشت گروه‌های درحاشیه را فراهم می‌کند و به این وسیله از آسیب‌های اجتماعی از جمله فقر شدید و گسترش درماندگی می‌کاهد، اما براستی چه پیامدهایی را به همراه دارد؟

خسته و کوفته وارد مترو شدم، با نگاهم به دنبال صندلی خالی می‌گشتم که سریع بنشینم، بالاخره پیدا شد و با کشیدن یه نفس عمیق نشستم. چشمهایم را بستم که بتوانم حداقل تا مقصد استراحت کنم و از بحبوحه و مشغله‌ها دور شوم؛ اما هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که شنیدن صدایی باعث شد که چشم‌ها را به زور باز کنم تا ببینم چه کسی با صدایی همراه با خواهش و لرزش و شرم از مسافران می‌خواهد که از او خرید کنند.

به دنبال صاحب صدا گشتم، اما همینکه پیدایش کردم، مترو در ایستگاه توقف کرد و سیلی از افراد وارد شدند.

دختر جوان را در میان شلوغی گم کردم، اما صدایش هنوز به گوش می‌رسید: «لاک، لاک پاک کن، رژلب، سایه، کرم..لوازم آرایشی خوب دارم با مارک اصل، قیمت مناسب و ارزان» و دائم و ممتد این جملات را تکرار می‌کرد.

چند ایستگاهی را در مترو ماند و با فریادهای پیاپی درخواست خرید از بانوان حاضر را می‌کرد. حواسم کاملا به او معطوف شده بود و به نظرم می‌شد راحت با او وارد صحبت شد. از ایستگاه مقصدم گذشتم و برایم اهمیتی نداشت زیرا تمام هدفم این بود که با او به صحبت بنشینم. یک ایستگاه مانده به آخر پیاده شد و من به سرعت همراه او از قطار خارج شدم.

به دنبالش دویدم و خواستم که بایستد. وقتی برگشت ومرا دید شوق و خوشحالی در چهره‌اش موج می‌زد، به گمانم فکر کرد که قرار است از او خرید کنم. از فرصت استفاده کردم و به بهانه خرید سر صحبت را با او باز کردم. در ابتدا از پاسخ دادن به سوالاتم امتناء می‌کرد اما کم‌کم آرام شد و روی صندلی ایستگاه کنارم نشست.

 

می ترسم که همکلاسی‌هایم مرا ببینند

همانطور که وسایل و انواع و اقسام لوازم آرایشی‌اش را درون کوله پشتی بزرگی که به همراه داشت،‌ میگذاشت، گفت: برای حل کردن مشکلی که در مراحل ثبت‌نام دانشگاهم پیش آمده بود، مجبور شدم که به تهران سفرکنم. در مسیر رفت و آمدم داخل متروهای آنجا با زنان و دختران زیادی برخورد کردم که کارشان فروش محصولات خود با هر شیوه و ترفندی بود و اجناس و کالاهی متفاوتی را می‌فروختند. در ابتدا از این شغل خیلی خوشم نیامد اما وقتی به مشهد بازگشتم و دنبال یافتن کار مناسبی بودم، فهمیدم که نمی‌توانم هرجایی کار کنم چون هم ساعت کلاس‌های دانشگاه طوری بود که با ساعت‌های کار تنظیم نمی‌شد و هم من احتیاج به شغلی داشتم که درآمدش آنی و زودبازده باشد و پول نقد برای امرارمعاش و خرج تحصیلم داشته باشم.

نسرین ادامه داد: کار کردن در مترو درهفته‌های اول برایم خیلی سخت بود. تصور می‌کردم همه مردم به من نگاه می‌کنند. برای همین خیلی دشوار بود که وسط جمعیت بایستم و محصولم را با صدای بلند به مردم معرفی کنم. اعتماد به نفس چندانی برای این کار هم نداشتم و همین مسئله باعث می‌شد که در روز ۲ تا ۳ ساعت کار کنم. اما کم‌کم نگاهم نسبت به کار بهتر شد و ساعت کاری‌ام را به ۵ تا ۶ ساعت در روز تغییر دادم. وقتی تعداد دختران جوان و دانشجو در واگن‌ها بیشتر شد و با آن‌ها آشنا شدم، اعتمادبه‌نفس بیشتری پیدا کردم و عجیب است که همین مسئله تاثیر زیادی بر درآمد روزانه‌ام داشت. حدود 8 ماه است که کار می‌کنم اما همه ترسم این است که احیانا همکلاسی‌هایم به صورت اتفاقی را نبینم. ابتدای ماجرا خانواده‌ام به‌خصوص مادرم با این موضوع مخالفت می‌کرد اما چون در واگن زن‌ها کار می‌کردم کم‌کم توانستم او را راضی کنم. تا امروز که همچنان به این کار مشغولم و درسم را هم می‌خوانم. اما چون کار مناسبی پیدا نکردم تصمیم گرفتم دستفروشی را ادامه دهم و الان با فروش لوازم آرایشی- بهداشتی در ماه حدود ۹۰۰ هزار تا یک میلیون تومان در آمد دارم و از کارم راضی‌ام.

 

***

پس از صحبت‌های نسرین ناخودآگاه به یاد زنی افتادم که هرروز صبح وقتی می‌رفتم به محل کارم و یا عصر که از  دفتر خارج می‌َشدم، او را می‌دیدم. نمیدانم چرا و چطور باعث شد نسبت به او و کارش کنجکاو شوم، شاید نوع پوشش‌اش یا شغلش و یا حتی وجود کودکی حدودا یک ساله در کنارش که اورا با طنابی به نرده‌های در ورودی ساختمان بسته بود!

در میان همه مشغله‌های روزانه‌ای که داشتم، یک روز تصمیم گرفتم با پرسش از این زن بفهمم که چرا اینگونه کار می‌کند؟

اکرم نیز در ابتدا تمایلی به صحبت کردن با من نداشت و به نوعی در نخستین دیدار رودررویمان سریع جبهه گرفت وعقب‌نشینی کرد؛‌ شاید به دلیل این بود که هرروز مرا می‌دید که وارد آن ساختمان عظیم‌الجثه می‌شوم و گمان می‌کرد من هم همانند مراجعان و کارکنان آن سازمان نسبت به او و فرزندش بی‌تفاوتم و صرفا به دلیل بیکاری و یا از سر تفریح است که به سراغش رفته‌ام.

اما وقتی کمی دوستانه و قاطع (نه از سر ترحم و دلسوزی) با او صحبت کردم، به ناگاه اشک از چشمانش جاری شد. در میان هق هق‌های زنانه‌اش بریده بریده شروع به سخن گفتن کرد. کلماتی که بیان می‌کرد را به سختی می‌شنیدم.

 

هیچکس نمی‌داند روزگار با من چه کرده است

او نگاهش را به بساط زیره‌ای که جلویش روی زمین پهن کرده بود، ‌دوخت و ‌گفت: هیچکس نمی‌داند روزگار با من چه کرده است، سختی‌هایی در زندگی کشیدم که شاید کسی تابحال آن‌ها را تجربه هم نکرده است. 3 سال است که در این مکان مشغول فروش زیره و برخی گیاهان دارویی خاص هستم اما خداروشکر می‌کنم با اینکه درآمد آنچنانی‌ای ندارم، دستم را پیش هرنااهلی دراز نمی‌کنم. حدود ساعت 8 تا 9 صبح به اینجا می‌آیم و تا ساعت 10 شب به کار مشغولم. مشتری‌های خاص خود را دارم و شاید یکی از دلایل جابجا نشدنم همین است که مشتری‌هایم بتوانند راحت مرا پیدا کنند.

اکرم خانواده‌اش را در حال و روز کنونی‌اش مقصر دانست و ادامه داد: 14 ساله بودم که به اصرار خانواده‌ام تن به ازدواج دادم چون فرزند بزرگ بودم و آن‌ها معتقد بودند که هرچه زودتر سرو سامان بگیرم. اما واقعا چه سرو سامانی هم گرفتم؟!!؟

درسته که در خانه پدری هم با وجود 4 فرزند و شغل کارگری پدرم وضعیت اقتصادی خوبی نداشتیم، اما راضی بودیم به رضای خدا. هنوز طعم خوشی از زندگی مشترک را نچشیده ‌بودم که پس از حدود یک سال زندگی در خانه‌ای که با کمک اطرافیان و خانواده توانسته بودیم بخریم، شبی شوهرم با ناراحتی به خانه آمد و بسیار پریشان بود. وقتی علت را از او پرسیدم، ساکت شد و فقط در چشمانم نگاه کرد و گفت: «ببخشید»؛ هرچه پرسیدم جوابی نداد. چند روزی گذشت که سرو کله ماموران پیدا شد و شوهرم را در مقابل چشمانم بردند. به جرم مشارکت در قتل 15سال حبس و جریمه نقدی برایش بریدند و از آن روز تا الان با فروش دارو ندارم به هیچ و پوچ رسیدم.

او با اشاره به شرایط نامناسب خانواده‌اش ادامه داد: در روزهای ابتدایی این حادثه متاسفانه پدرم را هم از دست دادم و مادرم نیز به همراه برادر کوچکترم زندگی می‌کند و من هم نتوانستم با وجود این اوضاع خود را سربار آن‌ها کنم و اکنون که 4 سال از حادثه می‌گذرد با فرزندم برای تامین مخارج روزمره‌مان، مجبورم که دستفروشی کنم تا محتاج و سربار دیگران نباشم.

اکرم آهی کشید و دعا کرد که: ای کاش هرچه زودتر این 11 سال هم بگذرد. شاید دوباره دنیا به من روی خوش نشان دهد.

 

 

***

چند روز پیش برای شرکت در جلسه‌ای راهی اداره‌ای در خیابان‌های نزدیک حرم رضوی شدم‌، درحال گذر از کوچه‌ای گمنام و باریک که به سختی خودرو از آن عبور می‌کرد،‌ بودم که نگاهم متوجه مردی شد که داشت از خودروی پراید خود پیاده ‌می‌شد. کمی دقت کردم و دیدم که آن‌ مرد درحال تعویض کفش‌های خود بود و دمپایی‌هایی پاره وکهنه‌ای را از زیر صندلی خود بیرون آورد و پوشید! پس از آن روی پراهن خود ژاکتی مندرس به تن کرد و کیسه‌ای را بر دوش انداخت و بعد ازقفل کردن اتومبیل خود راهی شد!

رفتار عجیبش مرا واداشت که تعقیبش کنم. در کوچه‌ پس کوچه‌ها می‌پیچید و بی‌توجه به اطرافش بود. وارد خیابان که شد درابتدا زنگ آیفون خانه‌ای را فشرد. از پشت آیفون صدای خانم به سختی شنیده می‌شد و من هم به دلیل فاصله‌ای که با مرد داشتم متوجه نمی‌شدم که زن در خانه چه می‌گوید؟

به آرامی از پشت سر مرد گذشتم و طوری وانمود کردم که انگار دارم با تلفن همراهم صحبت میکنم. صدای مرد راشنیدم که می‌گفت:« فرزندانم گرسنه هستند، پول و غذایی نداریم و شرمنده خانواده‌ام هستم. کمکی کنید که بتوانم برای آن‌ها خرید کنم چون چیزی ندارم»!!!

کمی دورتر ایستادم و منتظر شدم. صاحبخانه با بسته‌ای به بیرون از خانه آمد و آن را به مرد داد. مرد بسته را درون کیسه خود گذاشت و به راه افتاد. پس از توقف در درب چند منزل دیگر راهی خیابان سمت حرم شد. من کماکان به دنبالش می‌رفتم و به دنبال پاسخ هایی برای سوال‌های ایجاد شده در ذهنم می‌گشتم. نزدیک حرم که شد کیسه‌اش را روی زمین گذاشت و بساطی پهن کرد. بساطی که شامل فرفره، زیرپوش مردانه، لیف و چیزهایی از این قبیل بود!

و من هنوز در بهت و ناباوی مانده ام که چگونه می‌شود…؟

 

سناریوی شهری دستفروشان

فروشندگان خیابانی یا به تعبیری دیگر دستفروشان برای مدت‌های طولانی‌ای بخشی از سناریوی شهری بوده‌اند. آنان‌به بخشی از زندگی کلیه شهرهای کشورمان تبدیل شده‌اند. دستفروشان خیابانی، افراد خوداشتغال یا خویش فرما دربخش غیررسمی هستند، که فعالیت آن‌ها با فروش کالا در خیابان‌ها، مترو،‌اتوبوس و …  بدون داشتن هیچگونه ساختار گسترش یافته و یا تقویت شده است.

هنوز نمی دانیم از دست این بساط‌های کوچک که سهم‌مان را از پیاده‌رو کاهش داده‌اند ناراحتیم یا نه؟ می خواهیم از دست فریادهای بی امان دستفروشان مترو خلاص شویم یا اگر یک روز صدایشان را نشنویم نگرانشان می شویم؟ دلمان به حال دستفروشی که گرفتار ماموران ساماندهی شده می‌سوزد و هیچ کاری از دستمان برنمی‌آید! گاهی از دستمزدهای میلیونی‌شان سخن می‌گوییم و گاهی از زندگی‌ حقیرانه وفقیرانه آن‌ها می‌نویسیم. دوراهی که با دیدن برخی صحنه‌ها و پی بردن به یک سری از نهفته‌های آنان می‌مانیم که بالاخره چه کار کنیم؟ بخریم یا نخریم؟

این پرده ابتدایی از این گزارش بود که در شماره آینده برای روشن شدن ابعاد اجتماعی واقتصادی این پدیده نظر مسئولان وکارشناسان را جویا می‌شویم.

 

 

گزارشی از هانیه فیاض