یک حرفه، یک عشق
دفتر خاطرههایی دارد که بوی گذشت زمان از برگهای کهنهاش که بخوبی هویداست و خودش نام «دفترچه نامههایی به خدایم» گذاشته. در انتهای تمام نامههایش از خدای خود تشکر کرده…
زمان میگذشت و به سالروز تولدش نزدیک میشد؛ شبی که در حال فوت کردن شمع کیک سالروزش، کلید مغازه قبلیاش را از مادر و پدر هدیه گرفت. خدا هم از آن بالا در حال نگاه کردن بود. به یک چمدانی که پر از کتابهای هنری و در زیر مبلی که نشسته بود نگاهی کرد و خندید و پدر سند مغازه را که به نام او بود به دستش داد.
خدا نگاهی دوباره کرد و دخترک کتابفروش شهر ما از ته دل خندید تا اینکه این نقطه ادامه پیدا کرد و شد یک نقطه کامل؛ «نقطهای که همیشه آرزویش را داشتم و چشمانتظارش بودم.»
کتابهایش را به آنجا انتقال داد و اسمش را «کتابکده نقطه» گذاشت. استاد فلفلانی برایش سنگ تمام گذاشت. مهتابی، چراغ و ویترینی را مهیا کرد و تابلویش را طراحی کرد. او از فردای آن روز «دخترک کتابفروش شهر ما» لقب گرفت. کتابفروشِ چمدانی که در تمام رویدادهای هنری شهر، در کنار هنرمندان بود.
حالا چمدان که زمانی لوازم و لباسهایش در آن جای میگرفت، به کتابخانهای سیار تبدیل شده بود که در دست دخترک کتابفروش شهر ما در هر مدرسه و دانشکدهای جای خود را باز کرده بودند.
حمیدرضا فلفلانی در کنارش بود. کسی که کمتر از یک پدر دلسوز برای او نبوده و شاید اولین کسی که اشتیاق رویا به مقوله تحقیق و تمایل او به کتابهای تخصصی رشته گرافیک را کشف کرده و در این راه از هر آنچه میتوانسته، برای تشویق و موفقیت او کوتاهی نکرده است.
در راهی گام گذاشته بود که دیگران و دانشجویان نگاهی دیگر به او داشتند و همه به این فکر میکردند که شاید این نگاه به بازاریابی و فروش با روحیه فرهنگ ایرانی جور در نمیآید. دخترک میگفت: «در سفرهای بعدی، نسخههای بیشتری از کتابها را خریداری میکردم و با در نظر گرفتن سود ناچیزی آنها را به دیگر همکلاسیهایم میفروختم تا شاید کمکی برای زندگی دانشجوییام باشد.»
مشهد از سالهای دور دارای چند گالری عرضه آثار هنری است و او در هر نمایشگاه و در کنار هنرمندان با همان چمدان کوچک خود به عرضه کتابهای آثار هنری مشغول شد. کلّ داراییاش را که همه در همان چمدان کوچک سفری خلاصه میشد، روی میز کوچکی پهن میکرد تا علاقهمندان رشته گرافیک که روز به روز نیز بر تعدادشان افزوده میشد، جذب آن شوند.
پس از اتمام همه مشقّات و زحماتی که برای هدف بزرگش متحمل شد، دخترک کتاب فروش شهر ما به دنبال سایه مهربانی هاست، اما نگاههای دلگرمکنندهای او را همراهی نمیکنند. جور دیگری نگاه میکنند؛ انگار به حرفه ناگواری مینگرند. دختر گلفروشی را به یاد میآورم که در میدان تجریش تهران، هر روز با دستهگلهایش، یک روز صمیمی و خوشبو را برای خود و دیگران مژده میدهد. اگر چمدان او میتوانست زبان بگشاید، از نامهربانیها و نگاههای زیادی برای ما خاطرهها داشت.
به یاد دفتر خاطراتش میافتم که با خودکار آبیرنگ و دستی لرزان، از خاطرات چمدانش با خودش لبریز است.
دخترک کتابفروش شهر ما همچنان بر روی پاهای خود استوار ایستاده و چمدانش به روی تمام اهالی هنر و پژوهشگران و هنرمندان لبخند میزند.بعضی از کتابها را از کتابهای مرجع کتابخانههایی چون وزارت ارشاد، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و … تهیه کرده و دانشجویان این امکان را دارند که بدون پرداخت هزینه، از آنها برای تحقیق و درسهای تخصصیشان استفاده کنند.
***
جایی در زیر آسمان همین شهر، نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک…
دختر کتابفروشی هست که «رویا فردوسی» نام دارد و با عشق به «کتاب» زنده است. اکنون باید جور دیگری دید. باید باران باشیم و بباریم و دیگران را سیراب کنیم و «رؤیا»های زمانه خویش باشیم. امیدوارم که در جامعه با بانوان دانشور دیگری همچون رؤیا فردوسی دیدار داشته باشیم و با لبخندی به نشانه تشکر، چمدان سنگین و بار مضاعفشان را یاری برسانیم…
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه را باید شست
واژه باید خودِ باد
واژه باید خودِ باران باشد…
(سهراب سپهری)
دلنوشتهای از سعید بابایی